آنان بر اثر اين خود فراموشى خود را بنىآدم نمىدانند آدم ابوالبشرى كه به عنوان خليفة الله در زمين قرار داده شد، و ظرف علم الاسماء حضرت محبوب بود، و در ملكوت اعلا مسجود فرشتگان قرارش دادند، بلكه خود را بر اساس بافتههاى داروين يهودى كه با هزينههاى سنگين صهيونيست به باورشان دادند بنىميمون مىدانند و اصل و ريشهاى به عنوان انسانيت براى خويش قائل نيستند.
آنان بر اثر اين خود فراموشى اساس همه امور را و محور همه جهات زندگى را، و ستون خيمه حيات را به تعليم دركايم يهودى كه با هزينههاى بىدريغانه صهيونيست به باورشان دادند اقتصاد مىدانند و كار و پول را ملاك و اصل مىشناسند، و حركات و اعمال خود و اخلاق و سياست و جنگ و حكومت را بر اساس اقتصاد و دلار نظام مىدهند.
آنان بر اثر اين خود فراموشى، محور همه لذتها و اصل همه خوشىها و عشرتها را بر اساس تعاليم فرويد يهودى كه با هزينههاى سخاوتمندانه صهيونيست به عنوان دانشى اصيل به باورشان دادند غريزه جنسى و عريانى و فرو رفتن در شهوات و خوش بودن به وسيله اسافل اعضا به هر شكلى كه بخواهند مىدانند، و پس از هشت ساعت كار براى تجديد قوا و تامين شهوات و غرائز با دوستان مرد و زنشان ساندويچى را به نيش مىكشند، و گوشت پخته هر حيوان نجس العينى چون خوك و سگ و مار و بوزينه و خرچنگ و سوسمار را به شكم مىريزند، و به جاى آب اين نعمت بزرگ الهى و سيد همه نعمتها آب جو و مشروبى نجس و موادى همراه با الكل را عربده جويان مىنوشند و سپس در هم مىلولند و هر گناه زشتى را مرتكب مىشوند و هيچ توجهى هم به عواقب سوء اينگونه زندگى كه محصولاتش از هم پاشيدن نظام خانواده، و همجنس بازى، و زناى محصنه و غير محصنه و تجاوز جنسى به حيوانات و حتى به فرزندان خودشان مىباشد ندارند، و به ذهنشان هم خطور نمىدهند كه اينگونه غرق بودن در ماديات و دلباختگى به لذائذ حسى و زندگى را در همين امور خلاصه كردن سبب انواع بيمارىهاى جسمى و روانى و عامل عقب ماندگى ذهنى و بىميلى به تحصيل، و علت پوك شدن بناى جامعه و نهايتاً فرو ريختن ساختمان تمدن و نابودى حيات و زندگى و بر باد رفتن سرمايه انسانيت است.
اينان در دنياى خود فراموشى كه خوديت انسانى را از دست داده، و ارزشهاى اعتقادى و اخلاقى را در فضاى بسيار تاريك خود فراموشى لگدكوب كردهاند و از خوديت خويش جز انسانى حيواننما و حيوان صفت و موجودى
مسخ شده باقى نگذاشتهاند و به خودپرستى كه در حقيقت همين خوديت مسخ شده است نيز مشغولاند و خود و هر كس را در حول و حوش خود و حيطه تصرف خويش دارند قربانى تبهكارى خود مىنمايند و از اين شكل زندگى هم لذت برده و احساس خوشى مىكنند!!
شارح نهجالبلاغه علامه جعفرى كه براى تربيت نفوس دغدغه عجيب داشت و اين فقير كراراً دلسوزى او را نسبت به انسانهاى اين زمان و پس از آن حس كرده بودم و بارها نزد من از اوضاع اسفناك انسان در غرب و شرق شكايت داشت در شرح نهجالبلاغه در ضمن توضيح مباحثه و گفتگوى عالم نحوى و ملاح كشتى اوضاع خطرناك و خطرزاى اين گرفتاران به بيمارى خودپرستى را توضيح مىدهد:
«شايد به جرئت بتوان گفت كه: در ميان انواع جنايات نتوان جنايتى را پيدا كرد كه در عين حال كه ديگران را از هستى ساقط مىنمايد و خود جنايتكار را قربانى تبهكارى خود مىسازد، لذيذ و خوش آيند تلقى شود مگر خودپرستى كه به جهت پايمال كردن همه اصول و ارزشهاى انسانى، تمامى سطوح و ابعاد خويشتن را مسموم و متورم مىسازد.
آن يكى نحوى به كشتى در نشست، و در جاى خود قرار گرفت و كشتى تديجاً ساحل را پشت سر گذاشته و سطح پهناور دريا را پيش گرفت.
درست است كه سپهر لاجوردين با ستارههاى زرينش و دريا با آن شكوه و ديدگاه بىكرانهاش دو تماشاگهى بس عظيماند كه مىتوانند انسان آگاه را به درون خود رهسپار سازند و در آن فضاى بىكران تماشاگهى عظيمتر از هر دو را در ديدگاه او قرار بدهند اما براى چه كسى؟ براى كسى كه در پشت گردنش كورك در نياورده باشد، كه نتواند سر بلند كرده و به بالا بنگرد، و براى كسى كه از حرفه زندگىاش حجابى ضخيم كه تار و پودش از خودپرستىها رشته شده است، در برابر ديدگانش قرار نگيرد كه مانع ديدن جز خود محدودش بوده باشد، براى اين گونه اشخاص چه آسمانى! و كدامين دريائى و كدامين درونى؟!
مرد نحوى به جاى تفكرات والا درباره بيكرانگىهاى فضا و آسمان و دريا و به جاى انديشه درباره قطراتى كه دريا را تشكيل دادهاند و خواه روزى به شكل بخار در آيند و جزئى از ابرها گردند و فضاها را براى انجام قانون هستى درنوردند، و يا جزئى از جويبارى شوند و روئيدنىها را سيراب نمايند و نهايتاً مشغول كارى بس بزرگ هستند، و به جاى تامل و تحسين كشتيبان كه عمرى را در آموزش دريانوردى و تلاش در درياها و گلاويزى با خطرات مرگبار سپرى كرده و امروز با كمال دقت و جديت و اهتمام انسانهائى را در پهنه بسيار وسيع دريا به مقصد مىبرد، آرى به جاى اين همه تفكرات كه فقط سراغ مغز انسانهاى بيدار را مىگيرند، نخست نگاههاى سطحى به دريا و امواج كوچك و بزرگ و فضا و آسمان انداخت، و تا حدودى با چشمانى محروم از ديدن، آنها را لمس كرد و به طور مبهم و ناچيز آنها را به رسميت شناخت و در صدد بر آمد كه لطف فرموده بپذيرد كه «آسمان لاجوردين محير العقول هست»! «دريا هم هست»! «ستارگان بىشمار فضائى هم وجود دارند»! «ضمناً كشتيبان هم كه او و افرادى ديگر از انسانها را به مقصد مىبرد هستند»! و پيش از آن كه آن همه «هستها» او را به خود جلب كنند و از ديدگاه آن خودپرست اهميتى پيدا كنند ناگهان به ياد خويشتن افتاد، يعنى هستى خويشتن در ديدگاهش قرار گرفت و نخست اثبات خود را براى خويشتن آغاز كرد! مگر من نيستم؟! آرى من هستم، چه فايده از اين كه همه كائنات عالم هستى موجوديت مرا پذيرفتهاند و وجود من يكى از معلومات خداوندى است در حالى كه اين كشتيبان و كشتى نشينان نمىدانند كه «من هستم» و «من كيستم» كه در اين كشتى براى مدتى تا وصول به مقصد با آنان دمساز گشتهام، لذا هنوز كشتى راهى را سپرى نكرده بود كه مرد نحوى براى اثبات وجود خويشتن به هيجان در آمد و رو به كشتيبان نمود آن خودپرست، كشتيبان با همه قواى مغزى و ارادهى بارور شده كه متوجه كشتى و كشتىنشينان و پديدههاى دريائى و مشغول كار و كوشش خود بود از مرد نحوى صدائى ناآشنا بگوشش رسيد كه گفت هيچ از نحو خواندى؟ گفت لا شايد هم اصلا بيچاره كشتيبان نفهيمد كه معناى نحو چيست؟ او با كمال صداقت و صراحت گفت: نه من نحو نخواندهام و آنگاه چند لحظه در فكر فرو رفت و با خويشتن چنين گفت: نحو، نحو چيست؟ چون نمىتوانست بيش از چند لحظه فكر خود را با ضرورت تمركز قواى دفاعى براى كار كشتىرانى خود مشغول سازد، لذا فوراً اختيار ذهن خود را به دست گرفت و مشغول كار اصلى خود گشت كه ناگهان بانگ شومى از نحوى شنيد كه با كبر و نخوت تهوع آورى- گفت نيم عمر و شد بر فنا بينوا كشتيبان! مرد نحوى براى اثبات وجود خويشتن از راه علم نحو، نيم عمر وى را بر باد فنا داد در اينجا شما چه فكر مىكنيد؟! اگر كشتيبان مردى بود كه نحو خوانده و از علوم ادبى اطلاعات مفيدى داشت و در پاسخ نحوى ميگفت: آرى پيش از آن كه اقدام به آموزش دريانوردى و كشتيبانى نمايم از الكتاب سيبويه گرفته تا الفيه ابنمالك را نزد جلال الدين سيوطى خوانده و خوشبختانه همه آنچه را كه خواندهام هم اكنون در حفظ دارم آيا فكر مىكنيد مرد نحوى مىگفت: آفرين، سپاس خداى را كه در سفر دريا با انسانى روياروى شدهام كه در عين حال كه با فن كشتيبانى خدماتى براى مردم انجام مىدهد در علم شريف نحو هم عالم و صاحب نظر است؟!
نه بلكه مرد نحوى كه در مقابل خود، انسانى مساوى يا برتر از خود را ميديد فوراً به مغزش فشار مىآورد كه يكى از مسائل مشكل نحو را بياد آورد و كشتيبان را با طرح آن مسئله به زانو اندازد مثلًا مىگفت:
نظرات شما عزیزان: