«بیجا نیست اگر عباس آقازمانی (ابوشریف) را مرد رازآلود انقلاب اسلامی بدانیم. فراز و نشیبهای زندگی سیاسی او که ابوشریف را تا فرماندهی کل سپاه پاسداران بالا برد و تا مناطق محروم افغانستان و پاکستان کشاند، برای روایت نیاز به ساعتها مصاحبه دارد. گفتوگوی پیش رو در ماه رمضان 1390 در تهران انجام شده است و برای اولین بار منتشر میشود.»
هفتهنامه «رمز عبور» با این مقدمه، گفتوگوی خود با ابوشریف را منتشر کرده که گزیده آن به نقل از سایت این هفتهنامه در پی میآید:
درباره دستگیری خود توسط ساواک توضیحاتی را دادید. گویا شما با فریب ساواک در سال ۵۰ از کشور گریختید. در این مورد توضیح بفرمایید.
در آن زمان برای جلوگیری از تزاحم فعالیتهای ساواک و شهربانی و سایر نیروهای امنیتی، کمیتهای مشترک به نام کمیته ضد خرابکاری تشکیل شده بود. در مقابل آن، نیروهای سیاسی جهت هماهنگی عملیات و عدم تداخل، کمیتهای را ایجاد کرده بودند. این کمیته شامل حزبالله و سایر گروهها بود. در این جریانات، بسیاری از اعضای سازمان مجاهدین خلق با دامی که آن زمان برایشان گذاشته بودند، دستگیر شدند و با عملیات حزبالله، رئیس کمیته ضد خرابکاری به نام سرتیپ طاهری ترور شد.
این واقعه برای رژیم گران تمام شد و به دنبال دستگیری عاملان آن بودند. آن زمان من در زندان بودم و آنها به این نتیجه رسیدند که حزبالله عامل این عملیات بوده است. تصور میکردند که با آزادی من میتوانند دوستانی که با من در ارتباطند را دستگیر کنند. زمانی که من آزاد شدم، به همه پیغام دادم سراغ من نیایند زیرا تحت نظر هستم. نیروهای ساواک هر روز سراغ من میآمدند و از من پرسوجو میکردند؛ مخصوصا در مورد برادر خانمم که در حزبالله بود و در این ترور دست داشت. چند روز خانه ما و او محاصره بود ولی به نتیجهای نرسیدند. ناچار دوباره مرا به کمیته بردند و رئیس آنجا که از این موضوع بسیار عصبانی بود، داروهایی را که مصرف میکرد به من نشان داد و تهدیدهای بسیاری کرد ولی دوباره من را آزاد کردند. آن زمان احتمال نزدیک شدن محمد عباسی به خودم را که فراری بود میدادم و به همین خاطر تصمیم دیگری گرفتم.
روز بعد با تغییر قیافه و لباس و با داروی سیانور از تهران خودم را به اصفهان رساندم. بعد از آنجا به همراه تعدادی از دوستان که پیشنهاد دادند با آنها به بندرعباس بروم و از طریق قایق به دوبی فرار کنم، به سمت بندرعباس حرکت کردم. از آنجا قصد سوار شدن به قایق را داشتم ولی بندر پر از ساواکی بود. به همین خاطر شبانه پیاده از پلیس راه بندرعباس گذشتم. از آنجا با ماشینی باری به سمت کرمان حرکت کردم. در میانه راه در قهوهخانه سوار اتوبوس کرمان شدم و نزدیک غروب به کرمان رسیدم. شب را در همان ترمینال خوابیدم و فردا با تهیه بلیت زاهدان، به آنجا رسیدم. شب را در هتلی که یک افغان در آن کار میکرد روی تختی خوابیدم و قبل از اینکه رئیس هتل بیاید و مدارک بخواهد، پولی به او دادم و از آنجا رفتم.
روی نقشه از شمال شرقی زاهدان نزدیکترین راه به مرز پاکستان ۴۰ کیلومتر فاصله داشت که بعد از ۳۶ ساعت پیادهروی به آنجا رسیدم. از آنجا که مرز به شدت کنترل میشد، از راههای پر پیچ و خم کوهها با تشنگی بسیار دو روزی را گذراندم و به جاده اصلی برگشتم. متوجه شدم که از مرز عبور کردهام. کنار جاده سوار ماشین شدم. آن پاکستانی که حال مرا خراب دید سر و صورتم را شست ولی بنا به تجربه خود به من آب نداد تا چند کیلومتر بعد که چند نارنگی یافت و من با خوردن آنها نجات یافتم.
جناب عالی در اولین مجمع و جلسات حزب جمهوری اسلامی حضور یافتید؛ جلساتی که بسیاری از افراد مطرح سیاسی نیز نظیر قطبزاده، بنیصدر و ... که بعضا متضاد هم بودند، در آن شرکت داشتید. آیا از شما برای عضویت در حزب دعوت شده بود و اگر اینچنین بود چرا این دعوت را نپذیرفتید؟
ارتباط بنده با شهید بهشتی به مرکز تحقیقاتی که در محله ما بود برمیگشت. بعد از تشکیل سپاه، بنده در خدمت آقای موسوی اردبیلی درس کفایه را میخواندم. با آقای بهشتی هم در ارتباط بودم و در مورد حزب بحث میکردیم. مثلا از آنجایی که اختلافات پیش آمده بود و اشخاص مختلف مواضع و دیدگاههای متفاوتی داشتند روزی به شهید بهشتی گفتم شما مواضع حزب را مشخص کنید و بعد از آن افراد را جذب کنید. ایشان قبول کردند و بعد از چند وقتی به من گفتند بخشی از مواضع حزب آماده شده است و شما مطالعه کنید.