تاريخچه اعتقاد به روح
از مسائلي که از قديم الايام، مورد اعتقاد بشر بود، اعتقاد به روح بوده است. آنجا که انسان خود را در انجام امري ناتوان مي ديده و يا مي خواست کاري را انجام دهد که از توان و طاقت او خارج است و يا هنگام گرفتار شدن به بيماري و يا اينکه وقتي مي ديد که کاري که از توان او خارج است ، ولي وقوع آن را مي ديد، منشئي شد معتقد شدن به فتيش و جادوگري و سحر و طلسم که اگر در آن دقت کنيم با مسئله روح انسان در ارتباط است .
مصريان قديم، وايکينگها ، قبايل سرخ پوست آمريکا، قبايل بت پرست در آفريقا و سواحل اقيانوس آرام و بسياري از ملل ديگر که به زندگي پس از مرگ معتقد بودند،براي سفر به جهان ديگر، غذا ، وسايل و سلاح را در کنار درگذشتگان خود مي نهادند.1و حتي گاهي نيز با آنها طلا و جواهرات دفن مي کردند. با کشفياتي که در اهرم ثلاثه مصر صورت گرفته است، در کنار اجساد موميايي شده، طلا و جواهرات و اسلحه و وسايل زندگي و گاه خمره هايي پر از عسل يافت شده است . از عوامل اعتقاد به روح در انسان ابتدايي، علاوه براينکه به احتمال زياد، پيامبراني در بين آنان بوده است که به امور ماوراي طبيعت از جمله مسئله روح خبر دهد(زيرا در غير اين صورت، با عدل خدا سازگار نيست)مي توان اين را دانست که اعتقاد به روح براثر انديشه و تأمل در پديده هايي؛ مانند خوابيدن، خواب ديدن و مرگ که شباهت با يکديگر دارند، به وجود آمده است .2
يکي از وجوه مشترک اديان ابتدايي، اعتقاد به روح«Animisme»است. مردم شناسان با پژوهش در عقايد و آداب و رسوم اقوام بدوي و مطالعه آثار باز مانده از انسانهاي ما قبل تاريخ در يافته اند که عقيده به وجود ارواح از اعتقادات اساسي آنها بوده است.3در اسلام، مسئله روح با طرح سؤالي از سوي يهوديان مطرح شده که آيه روح:«وَ يَسأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أَمر رَبِّي وَ مَا أُوتِيتُم مِّن العِلمِ إِلّا قَليِلاً»(إِسراء/85)ناظر به آن است . اين امر نشان مي دهد که قبل از اسلام نيز، در بين مردم، خصوصاً يهوديان که اهل کتاب بودند،4اعتقاد به روح وجود داشته است، به همين سبب، مسئله روح مورد بحث علما و نظريه پردازان قرار گرفته است. قبل از نزول اين آيه، سوره «ص»نازل شده است که در آن نفخ روح را در انسان مطرح مي کند:«فإذا سوّيته و نفخت فيه من روحي»(آيه72)که پرده از وجود روح در انسان برمي دارد و پس از آن با نزول آيه روح، اسرار آن را فاش مي کند که با در نظر گرفتن ديگر آيات قرآن، ماهيّت و حقيقت آن روشن مي شود که در اين مقاله در پي آن هستيم .
ريشه و وجه نام گذاري روح
واژه هاي روح، رَوح، ريح، رياح، ريحان و مانند آن، سه حرف اصلي نر-و-ح»است. احمد بن فارس، اصل اين کلمات را ريح مي داند :«و اصل ذلک کلمه الريح، و اصل الياء في الريح، الواو»و ريح که در اصل روح بوده، «واو»آن به علّت کسره ما قبل به «ياء»تبديل شده است.5همچنين در وجه تسميه روح، در روايات از امام صادق عليه السلام نقل شده است که اسم روح، از ريح مشتق شده است، آنجايي که فرمود:«انّ الروح متحرّک کالرويح و انّما سمّي روحاً لانّه اشتق اسمه من الريح و انما اخرجه من لفظه الريح لانّ الارواح محاسبه الريح»؛6يعني روح مثل باد متحرک است. چون اسم آن از «ريح»(باد)اشتقاق يافته است، و علّت اينکه از لفظ ريح گرفته شده است اين است که روح هاي، هم جنس ريح(باد)هستند. مرحوم مجلسي(ره)در شرح اين حديث مي فرمايد: شايد علّت اخراج لفظ روح از ريح اين باشد که عبارت از ايجاد«ريح»(باد)در بدن باشد با دميدن در آن به سبب مناسبت بين روح و ريح و همجنس بودن آن دو.7روح و ريح در زبان عربي از يک ريشه مشتق شده اند و براي همين است که «نفخ»يعني دميدن براي هر دو به کار مي رود8.
معناي اصلي روح
با تحقيق و تفحص در کتب لغت، اين نتيجه روشن مي شود که درباره معناي اصلي روح و مشتقات آن نظرهاي مختلفي ابراز شده است. لغت پژوهان عرصه زبان عرب، صرفاً به ذکر مصاديق اين ماده پرداخته و با ارائه ساخته هاي گوناگون از اين ماده، فقط به ذکر معاني آن اصطلاحات پرداخته اند و در مقام تعيين معاني اصلي اين باب، چيزي را بيان نکرده اند .
فقط ابن فارس است که در اين باره مي نويسد:«الراء و الواو و الحاء، اصل کبير مطرّد، يدل علي سعه فستحه و اطّراد؛يعني کلماتي که داراي سه حرف اصلي«ر-و-ح»باشد، داراي يک معاني اصلي هستند که دلالت بر وسعت و انبساط و گستردگي دارد».9محقق معاصر، نويسنده کتاب «التحقيق في کلمات القرآن الکريم»پس از نقل اقوال لغويين که اصطلاحات و تعابير مورد استعمال عرب زبانان را ذکر کرده اند و معاني آنها را بيان داشته اند، در مورد معناي اصلي روح به اظهار نظر پرداخته است. ايشان مي نويسند:«التحقيق أنّ الأصل الواحد في هذه الماده، هو الظهور و جريان أمر لطيف»؛يعني تنها معني اصلي اين ماده، جريان امري لطيف و ظهور آن است. من مصاديقه:تجلّي الفيض، جريان الرحمه و ظهورها ظهور مقام نبوه و ارسالها ، جريان الوحي، تنزيل الکتاب، و الأحکام ظهور مظاهر القدس و النزاهه ظهورها مظاهر الحق و الحکمه و تجلّي نور الحقّ و جريانه؛ يعني از مصاديق روح، تجلّي فيض حق، جريان رحمت و ظهور آن، ...مي باشد.»
ايشان پس از ذکر معني اصلي اين ماده و ذکر مصاديق آن، آثار اين ظهور و جريان را ذکر مي کند:«من آثار هذه الظهور و الجريان:حصول الفصحه و السرور و الفرج و الطيب و الراحه و الفرجه و السهوله و النجاه و الإنقاذ ».مؤلف معاصر اضافه مي کند که «رُوح»مصدر و «رَوح»اسم مصدر است و بين اين دو اشتقاق اکبر وجود دارد، پس ظاهر مي شود که روح آن چيزي است که از رَوح حاصل مي شود ؛ يعني آن چيزي که دميده مي شود علامه طباطبايي (ره)در مورد معناي روح مي نويسد:«کلمه روح به طوري که در لغت معرفي شده است به معناي «مبدأ حياه» است که حيوان(جاندار)به وسيله آن قادر براحساس و حرکت ارادي مي شود».10ايشان با اشاره به اختلاف زياد بين علما و مردم و اهل فن در مورد معناي روح مي نويسد:«مردم چه در گذشته و چه در حال، با همه اختلاف شديدي که درباره حقيقت روح دارند از کلمه روح يک چير را مي فهميدند و در اين معنا هيچ اختلافي ندارند و آن چيزي است که مايه حيات و زندگي است، البته حياتي که ملاک و عامل شعور و اراده است».11
کاربرد معناي روح در کلام عرب
روح از نظر اهل لغت داراي همان معاني و مفاهيمي است که قرآن کريم بدانها اشاره کرده است و لذا مي گويند:روح منشأ و عامل حيات نفس است.12البته غالبا نفس و روح از نظر زبانشناسان تازي داراي يک معني است . آنچه که لغويان در معناي روح ذکر کرده اند: سه مورد است:
1.عامل حيات بدن :
فيروز آبادي در تعريف روح مي نويسد:«ما به حياه النفس»؛13يعني آنچه به سبب حيات نفوس است . در اين معنا، معادل فارسي آن، جان است.14ابن منظور در اين باره مي گويد:«هو في الفارسي «جان»15،هروي نيز روح به ضم راء را عبارت از جان مي داند.16تفاوت ميان روح و حيات آن است که روح از قرائن حيات است و حيات عرضي است و روح جسمي است رقيق از جنس ريح(باد)و گفته شده است که روح جسم رقيق حس دار است .17
2.نفس :
در زبان عربي کلمه نفس به معناي «بن يک چيز»و يا «حقيقت يک چيز»به کار مي رود. سيد مرتضي مي گويد:«نفس انسان يا غير انسان مانند حيوان عبارت از نيرويي است که اگر انسان و يا حيوان فاقد آن گردند زنده نخواهند ماند.»18خليل فراهيدي در اين باره مي گويد:«الروح»النفس التي يحيي به البدن، يقال خرجت روحه اي نفسه»19؛يعني روح نفسي است که بدن به وسيله آن زنده است و وقتي گفته مي شود روحش خارج شد يعني نفسش خارج شد. ابن منظور در لسان عرب از قول ابن انباري مي گويد:«الروح و النفس واحد، غير انّ الروح مذکرو النفس مؤنث».20يعني روح و نفسي، يکي هستند، مگر اينکه روح مذکر و نفس مؤنث است. مرحوم علامه طباطبايي(ره)نيز در ذيل آيه 35سوره انبياء مي گويد:نفس بعد، معادل روح به کار رفته است؛ چون آنچه که مايه قوام شخصيت است ؛ مانند حيات، علم و قدرت، از روح است؛ نظير:«اخرجوا انفسکم»(النعام93:6)21برخي از خوابگزاران معتقدند هر دو (روح و نفس)همان جان است و گفته -اند که براي نفس در کلام عرب هشت معنا22و براي روح دوازده معنا23ذکر شده است که از اين طريق براي نظر خود استدلال کرده اند.24
3.نَفَس :
ابن منظور گويد:«الروح في کلام العرب: النفخ»،25در تفسير نمونه آمده است: روح از نظر لغت در اصل به معناي نَفَس و دويدن است و علت ناميده شدن روح انسان، به روح را اين مي داند که از نظر تحرک و حيات آفريني و ناپيدا بودن همچون نَفَس و باد است.26ملاصدرا، در شرح حديث منقول از ابوعبدالله الصادق عليه السلام که مي گويد: ان الروح متحرک کالريح، سپس اظهار مي دارد:چون نفخ(يعني دميدن)در لغت نوعي حرکت دادن است.27فيروز آبادي در اين مورد مي گويد:جان آدمي را از آن جهت نفس گفته اند که پايداري آن به نَفَس است28و ابن منظور از ابن انباري نقل مي کند:نفس را از آن جهت نفس گويند که نَفَس از آن برمي آيد:«سميّت النفس نفساً لتولّد النفس منها».29البته اگر از کتب قبل از اسلام، چيزي کشف شود، شايد بتوان به معناي دقيق تري براي روح در کلام عرب دست يافت .
اختلاف بين نفس و روح
واژه نفس و روح هر چند از لحاظ مفهوم، مترادف نبوده و هر کدام مفهومي خاص به خود دارد، ولي بسياري از موارد مصاديق مشترک داشته و بر امر واحد اطلاق مي شود.30وهبه الزحيلي با طرح اين سؤال که آيا اين دو يک چيزاند يا دو چيز؟ روايتي را در اين مورد از ابن عباس نقل مي کند:«قال ابن عباس:إنّفي ابن آدم نفساً و روحاً. بينهما مثل شعاع الشمس، فالنفس بها العقل و التميز؛ و الروح: هي التي بها النَفَس التحريک. فيتوفّيان عند الموتو تتوفّي النفس وحدها عند الموت.»وهبه ي الزحيلي سپس اضافه مي کند:«و أظهر أنهما شيء واحد».31اکثر حکما غير از ابن سينا و پيروانش روح را به معناي نفس ناطقه به کار برده اند و امروزه زيست-شناسي با توسعه اي که حاصل کرده است لفظ روح را بيش از پيش مترادف با نفس ناطقه استعمال مي کند.32
همچنين سه واژه ذهن«Mind»،نفس«Soul»و روح«Spirit»گاهي به جاي يکديگر به کار مي روند. در نوشته هاي فلسفي بايد تمايز اين سه واژه را در نظر گرفت. واژه نفس هميشه همراه گونه اي فرض متافيزيکي است. نفس داراي سنخ وجودي متمايز از امور مادي و به اصطلاح فلسفي مجرد است. اما واژه ذهن اشکال ندارد از آن همان قصد شود که از نفس قصد مي شود. در برابر اين دو اصطلاح، در متون ديني بيشتر با واژه روح سروکار داريم . در اين موارد واژه روح از نوع نگاه ديني به سرشت آدمي متأثر است. در عين حال اين واژه در بيشتر موارد معدل با واژه نفس است.33در قرآن، حقيقت اصلي و مجرّده انساني تا قبل از تعلقش به بدن و به هنگام تعلقش به بدن از آن به عنوان روح و نفخِ روح ياد مي کند که ايجاد حيات و مبدأ آن است و پس از تعلّقش به بدن و تدبير امور بدن و موضع امر نهي قرار دادنش و توفّاي آن و ثواب و عقاب آن، از آن به نفس ياد مي کند. گويي روح پس از افاضه اش به بدن، حقيقت ديگري پيدا مي کند.34نظريه اي ديگر برآن است که نفس همان روح است که در قالب بدني خاص در زمان و شرايطي خاص قرار گرفته است ؛ به عبارتي ديگر، روح تحقق يافته، نفس است که به يک شخص خاص تعلق گرفته است. بعيد نيست که اين نظريه اقوي باشد .
ديگر اصطلاحات مرتبط با روح
در متون ديني اسلامي از ديگر اصطلاحاتي که به کار برده شده است و به نحوي با روح انسان و حقيقت واقعي انسان مرتبط مي باشد نفس، عقل، قلب، فؤاد، صدر، شعف و فطرت است. ابوحامد غزالي واژه هاي روح، عقل، قلب، نفس را اصطلاحات مترادف با روح مي داند و مورد نظر از آنها را نفس ناطقه مي داند.35
1.نفس
کلمه نفس و مشتقات آن367بار در قرآن کريم استعمال شده است.36غالباً مفهوم نفس در قرآن عبارت از موجود زنده مي باشد. موجودي که داراي يک اصل و همواره در حال تکاثر[و توليد نسل]و داراي نيروي کسب و اشتها و غضب است و سرانجام بايد نگران پاداش و يا کيفري در پي اعمال خوب و بدش باشد. کلمه نفس در قرآن کريم مفاهيم ديگري نيز ارائه مي کند از قبيل جوهر و حقيقت انسان، عين چيز ديگر، ذات الهي، معاني نفس در قرآن چند مورد مي باشد؛ از قبيل :
1.نفس به مفهوم خود انسان:(وَ اتَّقُوا يَوماً لاَّ تَجزِي نَفسٌ عَن نَّفسِ شَيئاً وَ لَا يُقبَلُ مِنهَا شَفَاعَةٌ وَ لَا يُؤخَذُ مِنهَا عَدلٌ وَ لاَ هُم يُنصَرونَ)(بقره48)(وَ إِذا طَلَّقتُمُ النِّساء فَبَلَغنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعضُلُوهُنَّ أَن يَنکِحنَ أَزوَاجَهُنَّ إِذاَ تَراضَوا بَينَهُم بِالمَعروُفِ ذَلِکَ يُوعظُ بِهِ مَن کَانَ مِنکُم يُؤمِنُ بِاللهِ وَ اليَومِ الآخِرِ ذَلِکُم أَزکَي لَکُم وَ أَطهَرُ وَ اللهُ يَعلَمُ وَ أَنتُم لا تَعلَمُونَ)(بقره232)(مِن أَجلِ ذَلِکَ کَتَبنَا عَلَي بَنيِ إِسرائيلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفساً بِغَيرِ نَفسٍ أَو فَسَادٍ فِي الأَرضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَميِعاً وَ مَن أَحيَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحياالنَّاسَ جَميِعاً وَ لَقَد جَاء تهُم رُسُلُناَ بالبَيِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ کَثيِراً مِّنهُم بَعدَ ذلِکَ فِي الأَرضِ لَمُسرِفُونَ)(مائده32)(يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُم وَ أَهليِکُم نَاراً وَ قُودُهَا النَّاسُ وَ الحِجَارَةُ عَلَيها مَلَائکَةٌ غِلاظٌ شِدَادٌ لَا يَعصُونَ اللهَ مَا أَمَرَهُم وَ يَفعَلُونَ مَا يُؤمَروُنَ)(تحريم6)(وَ المُطَلَّقاتُ يَتَرَبَّصنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ وَ لَا يَحِلُّ لَهُنَّ أَن يَکتُمنَ مَا خَلَقَ اللهُ فِي أَرحامِهِنَّ إِن کُنَّ يُؤمِنَّ بِاللهِ وَ اليَومِ الآخِرِ وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فِي ذَلِکَ إِن أَرادُوا إِصلاحاً وَ لَهُنَّ مِثلُ الَّذي عَلَيهِنَّ بِالمعَرُوفِ وَ لِلرِّجَالِ عَلَيهِنَّ دَرَجَةٌ وَ اللهُ عَزِيزٌ حَکيمٌ)(بقره228)(قَالَت فَذَلِکُنَّ الَّذِي لُمتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَد رَاوَدتُهُ عَن نَّفسِهِ فَاستَعصَمَ وَ لَئِن لَّم يَفعَل مَا آمَرُهُ لَيُسجَنَنَّ وَ لَيَکوناً مِّنَ الصَّاغِرينَ)(يوسف32)(يُطافُ عَلَيهِم بِصِحافٍ مِّن ذَهَبٍ وَ أَکوَابٍ وَ فيِهَا مَا تَشتَهيِهِ الأَنفُسُ وَ تَلَذُّ الأَعيُنُ وَ أَنتُم فِيهَا خَالِدوُنَ)(زخرف71)
(2)کلمه نفس به معني درون انسان (رَّبُّکُم أَعلَمُ بِمَا فِي نُفُوسِکُم إِن تَکُونُوا صَالِحيِنَ فَإِنَّهُ کَانَ لِلأَوَّابينَ غَفُوراً)(اسرا25)(لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّن بَينِ يَدَيهِ وَ مِن خَلفِهِ يَحفَظُونَهُ مِن أَمرِ اللهِ إِنَّ اللهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَومٍ حَتَّ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِم وَ إِذَا أَرادَ اللهُ بِقَومٍ سوءاً فَلَا مَردَّ لَهُ وَ ماَ لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ)(رعد11)(وَ لَقَد خَلَقنَا الإِنسَانَ وَ نَعلَمُ مَا تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُهُ وَ نَحنُ أَقرَبُ إِلَيهِ مِن حَبلِ الوَرِيدِ(ق16)
(3)کلمه نفس به معناي اصل و بن انسان(بشر اوّلي)37:(يُوصِيکُمُ اللهُ فِي أَولادِکُم لِلذِّکَرِ مِثلُ حَظِّ الأُنثَنَينِ فَإِن کُنَّ نِساَء فَوقَ اثنَتَينِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَکَ وَ إِن کَانَت وَاحدَةً فَلَهَا النِّصفُ وَ لأَبَويهِ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِّنهُمَا السُّدُسُ مّمَّا تَرَکَ إِن کانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِن لَّم يَکُن لَّهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَواهُ فَلأُمِّه الثُّلُثُ فإِن کَانَ لَهس إِخَوَةٌ فَلأُمِّهِ السُّدُسُ مِن بَعدِ وَصيَّةٍ يُوصِي بِهَا أَو دَينٍ آبَاؤُکُم وَ أَبناؤُکُم لَا تَدرُونَ أَيُّهُم أَقَربُ لَکُم نَفعاً فَريضَةً مِّنَ اللهِ إِنَّ اللهَ کَانَ عَليما حکِيماً)(نساء11)(هو الذي خلقکم من نفس واحده )(نساء189)
(4)کلمه نفس به مفهوم ابعاد خاصي در درون انسان:(لاَ أُقسِمُ بِيَومِ القِياَمَةِ وَ لَا أُقسمُ بِالنَّفسِ اللَّوَّامَةِ)(قيامه/1-2)(وَ مَا أُبَرِّيءُ نَفسي إِنَّ النَّفس لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي َ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحيمٌ)(يوسف53)(يَا أَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئِنَّةُ . ارجِعِي إِلَي رَبِّکِ رَاضِيةً مَّرضِيَّةً)(فجر27)(وَ أَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفسَ عَنِ الهَوَي)(نازعات40)
5روح:«اللهُ يَتَوَفَّي الأَنفُسَ حِينَ مَوتِهَا وَ الَّتِي لَم تَمُت فِي مَنَامِهَا فَيُمسِکُ الَّتي قَضَي عَلَيهَا المَوتَ وَ يُرسِلُ الأُخرَي إِلَي أَجلٍ مُسَمًّي إِنَّ فِي ذَلِکَ لَآياتٍ لِّقَومٍ يَتَفَکَّرونَ»(زمر/42)؛«يَومَ لَا تَملِکُ نَفسٌ لِّنَفسٍ شَيئاً وَ الأَمرُ يَومَئذٍ لِلهِ»(انفطار/19)
6تميلات نفساني و خواهش هاي وجود انساني: يوسف/53؛شمس/7و8(7)قلوب و باطن: اعراف/205؛احزاب/37؛ يوسف/77؛طه/67؛اسرا/25؛احزاب/51.
2.عقل
قالب به کار رفته از عقل در قرآن کريم نمايانگر وجود عنصر و کانون تفکر و انديشه در انسان است . وَظَلَّلنَا عَلَيکُمُ الغَمَامَ وَ أَنزَلنَا عَلَيکُمُ المَنَّ وَ السَّلوَي کُلُوا مِن طَيِّبَاتِ مَا رَزَقنَاکُم وَ مَا ظَلَمُوناَ وَ لَکِن کَانُوا أَنفُسَهُم يَظلِمونَ)(بقره57)؛(فَإِن لَّم تَفعَلُوا وَلن تَفعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتيِ وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الحِجَارَةُ أُعِدَّت لِلکَافرينَ)(بقره24)؛(إِنَّ شَرَّ الدَّوابَّ عِندَ اللهِ الصُّمُّ البُکمُ الَّذينَ لَا يَعقِلوُنَ)(انفال22)؛(وَ قَالُوا لَو کُنَّا نَسمَعُ أَو نَعقِلُ مَا کَنَّا فِي أَصحابِ السَّعِيرِ)(ملک10). گاهي برعقل مدرک علوم بودن، اطلاق مي شود که در اين صورت همان قلب است که همان لطيفه است و از آن به عقل علمي تعبير مي شود و آنچه در روايت آمده است:«اول ما خلق الله العقل»38. در قرآن آيات فراواني وجود دارد که امر به تعقّل مي کند:«افلا تعقلون».عقل در اصل براي ادراک اولياتي که نياز به مقدمات ندارد، آفريده شده است .39واژه عقل از نظر لغويين به معني علم به صفات اشيا و فهم و درک آنهاست؛ وقتي مي گويند:عقل الشيء؛يعني آن چيز را بست و نگاه داشت و يا جمله :عقل البعير؛ يعني زانوي شتر را ببست .
3.قلب
کلمه قلب به صور مختلف در 144مورد در قرآن کريم به کار رفته است.40استعمال قلب در قرآن چنين مي نماياند که اکثر معاني و مفاهيم آن بر پيرامون محور و مفهوم وجدان و عقل آدمي مي چرخد. و به همين جهت است که قلب به عنوان محور و اساس فطرت سليم و عواطف گوناگون اعم از عواطفي که برپايه حُب و علاقه و يا نفرت و انزجار مبتني است -چهره مي نماياند و مي توان آن را مرکز و کانون رشد و هدايت و ايمان و علوم و معارف و اراده و ضبط و خويشتن داري به شمار آورد. در قرآن کريم از قلب و قلوب بارها ياد شده است، و هم راه صلاح قلب و هم راه فساد قلب به خوبي بيان گشته است. و معرفت قلب بالاتر از معرفت نفس است. در قرآن به قلب حالاتي نسبت داده شده است؛ از قبيل:قلب سليم:«إِلّاَ مَن أَتَي اللهَ بِقَلبٍ سَلِيمٍ»(شعرا/89)41؛قلب به مفهوم کانون فطرت سليم:(...إِلّا مَن أَتَي اللهَ بِقَلبٍ سَلِيمٍ)(شعرا/89):قلب کانون عبرت اندوزي و مرکز تفکر و استدلال و ايمان:(مَا أَصابَ مِن مُصيِبَةٍ إِلَّا ِّإِذنَ اللهِ وَ مَن يُؤمِن بِاللهِ يَهدِ قَلبَهُ وَ اللهُ بِکُلِّ شَيءٍ عَليمٌ)(تغابن/11)، يَا أَيُّهَا الرَّسُول لَا يَحزُنکَ الَّذينَ يُسارِعونَ فِي الکُفرِ مِنَ الَّذينَ قَالُوا آمَنَّا بِأَفواهِهِم وَ لَم تُؤمِن قُلُوبُهُم وَ مِنَ الَّذينَ هادُوا سَمَّاعونَ لِلکَذبِ سَمَّاعونَ لِقوَمٍ آخَريِنَ لَم يَأتوکَ يَحَرِّفونَ الکَلِمَ مِن بَعدِ مَوَاضعِهِ يَقُولوُنَ إِن أُوتيِتُم هَذَا فَخُذُوهُ وَ إِن لَّم تُؤتَوهُ فَاحذَروا وَمَن يُرِدِ اللهُ فِتنِتَهُ فَلَن تَملِکَ لَهُ مِنَ اللهِ شَيئاً أُولَئِکَ الَّذينَ لَم يُرِدِ اللهُ أَن يُطَهِّرَ قُلُوبَهُم لَهُم فِي الدُّنيَا خِزيٌ وَ لَهُم فِي الآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ)(مائده/41)(وَاعلَمُوا أَنَّ فيکُم رَسُولَ اللهِ لَو يُطيعُکُم فِي کَثيرٍ مِّنَ الأَمرِ لَعَنتُّم وَ لَکِنَّ اللهَ حَبَّبَ إِلَيکُمُ الإِيمانَ وَ زَيَّنَهُ فِي قُلُوبِکم وَ کَرَّهَ إِلَيکُمُ الکُفرَ وَ الفُسوقَ وَ العِصيانَ أو?ئِکَ هُمُ الرَّاشدونَ)(حجرات/7)،
(مَن کَفَرَ بِاللهِ مِن بَعدِ إِيمانِهِ إِلّا مَن أُکرِهَ وَ قَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالإِيمانِ وَ لَکِن مَّن شَرَحَ بِالکُفرِ صَدراً فَعَلَيهِم غَضَبٌ مِّنَ اللهِ وَ لَهُم عَذَابٌ عَظيِمٌ)(نحل/106)؛ قلب يا کانوني که دچار آلودگي مي گردد:(کَذَلِکَ نَسلُکُهُ فِي قُلُوبِ المُجرِمينَ)(حجر/12)،(وَ إِن کُنتُم عَلَي سَفَرٍ وَ لَم تَجِدُوا کَاتِباً فَرِهَانٌ مَّقبُوضَةٌ فَإِن أَمِنَ بَعضُکُم بَعضاً فَليُؤَدِّ الَّذِي اؤتُمِنَ أَمانَتَهُ وَ ليَتَّقِ اللهَ رَبَّهُ وَ لَا تَکتُمُوا الشَّهاَدَةَ وَ مَن يَکتُمهَا فَإِنَّهُ آثمٌ قَلُّهُ وَ اللهُ بِمَا تَعمَلُونَ عَليمٌ)(بقره/283)؛قلب يا کانون عواطف گوناگون:(ثُمَّ قَفََّينَا عَلَي آثَارِهِم بِرُسُلِنَا وَ قَفَّينَا بِعِيسَي ابنِ مَريَمَ وَ آتَينَاهُ الإِنجيلَ وَ جَعَلنَا فِي قُلُوبِ الَّذينَ اتَّبَعُوهُ رَأفَةً وَ رَحمَةً وَ رَهبَانيَّةً ابتَدَعُوهَا مَا کَتَبنَاهَا عَلَيهِم إِلّا ابتِغَاء رِضوانَ اللهِ فَمَا رَعَوهَا حقَّ رِعَايَتِهَا فَآتَينَا الَّذينَ آمَنُوا مينهُم أجرَهم وَ کَثيِرٌ مِّنهُم فَاسقونَ)(حديد/27))،(يَا أَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا لَا تَکَونُوا کَالَّذينَ کَفَروُا وَ قَالُوا لإِخوَانِهِم إِذَا ضَرَبُوا فِي الأَرضِ أَو کَانوُا غُزَّي لَّو کانوُا عِندَنَا مَا مَاتُوا وَ مَا قُتِلُوا لِيَجعَلَ اللهُ ذِلکَ حَسرَةً فِي قُلُوبِهِم وَ اللهُ يُحيِي و يُمِيتُ وَ اللهُ بِمَا تَعمَلُونَ بَصِيرٌ)(آل عمران/156)،(سَنُلقِي فِي قُلُوبِ الَّذينَ کَفَرُوا الرُّعبَ بِمَا أَشرَکُوا بِاللهِ مَا لَم يُنَزِّل بِهِ سُلطَاناً وَ مَأواهُمُ النَّارُ وَ بِئسَ مَثوَي الظَّالِمِينَ)(آل عمران/151)(ثُمَّ قَسَت قُلُوبُکُم مِّن بَعدِ ذَلِکَ فَهِيَ کَالحجَارَةِ أَو أَشَدُّ قَسوَةً وَ إِنَّ مِنَ الحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنهُ الأَنهَارُ وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخرُجُ مِنهُ المَاء وَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يَهبِطُ مِن خَشيَةِ اللهِ وَ مَا اللهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعمَلُونَ)(بقره/74
نتيجه :کلمه قلب در قرآن کريم داراي مفهومي اختصاصي تر و محدودتر نسبت به مفهوم نفس است. لذا قلب صرفاً بر محرکهاي غريزي و يا عنصر حياتي دلالت نمي کند، بلکه از بعدي در انسان حاکي است که واجد ظرفيت و گنجايش براي پذيرش حالات متنوع است .42
قلب عبارت از وجود محض و حقيقت و لبّ اشيا است و جمله رجل قلب به معني مردي دگرگون ساخت مي باشد.43راغب اصفهاني مي گويد:«قلب الشيء:تصريفه و صرفه عن وجه إلي وجهٍ...و قلب الانسان ، قيل:سمّي به لکثره تقلّبه و يعبّر بالقلب عن المعاني التي تختص به من الروح و العلم و الشجاعه و غير ذلک »:«و سيعلم الذين ظلموا اي ّ منقلبون»(شعرا/89)؛«الا بذکر الله تطمئنّ القلوب»(رعد/28)عرفا نيز روح انسان را به اعتبار آنکه بيرن دو وجه، متحوّل است، آن را قلب گويند.44قيصري در اين زمينه گويد: قلب جوهري است متوسط ميان روح و نفس.45در اصطلاح قرآن، قلب به معناي روح و عقل است .
ملامحسن فيض کاشاني درباره قلب مي گويد:لفظ القلب يطلق لمعنين...و المعني الثاني هو لطيفه ربانيه روحانيه، لها بهذا القلب الجسماني تعلّق،و تلک اللطيفه هي حقيقه الانسان و هو المدرک العالم العارف من الانسان و هو المخاطب و المعاتب و المطالب. 46فيض کاشاني در ادامه گفتار خود اضافه مي کند:«و المعني الثاني هو الذي ارده لله تعالي بقوله:«قل الروح من امر ربي»و هو امر عجيب رباني يعجز اکثر العقول و الافهام عن درک کنه.47علامه طباطبايي مي گويد:«ادراکاتي که به قلب نسبت داده شده به روح و نفس نيز نسبت داده شده است .48«لاَّ يُؤَاخِذُکُم اللهُ بِاللغوِ فِيَ أَيمانکُم وَ لَکِن يُؤاخِذُکُم بِمَا کَسَبَت قُلُوبُکُم وَ اللهُ غَفُورٌ حَليمٌ»(بقره225)علامه طباطبايي ذيل اين آيه مي فرمايد:«اين آيه دلالت دارد براينکه مراد از قلب خود آدمي است؛ يعني خويشتن او و نفس و روح او؛ براي اينکه هر چه طبق اعتقاد بسياري از عوام ممکن است تعلّق و تفکّر و حبّ و بغض، و ..را به قلب نسبت بدهيم، لکن مدرک واقعي، خود انسان است چون درک از مصاديق کسب و اکتساب است ؛نظير:«وَ إِن کُنتُم عَلَي سَفَرٍ وَلَم تَجِدُوا کَاتباً فَرِهانٌ مَّقبُوضَةٌ فَإِن أَمِنَ بَعضُکُم بَعضاً فَليُؤَدِّ الَّذي اؤتُمِنَ أَمانَتَهُ وَ ليَتَّقِ اللهَ رَبَّهُ وَ لَا تَکتُمُوا الشَّهَادَةَ وَ مَن يَکتُمهَا فَإِنَّهُ آثِمُ قَلبُهُ وَ اللهُ بِمَا تَعمَلُونَ عَليمٌ»(بقره/283)؛من خشي الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب...»(ق/33)».49همنشيني با اهل ذوق بهترين کمک در تصفيه قلب است...اهل ذوق کساني اند که باطن خود را از رذيلتهاي اخلاقي پاک کرده اند تا الطاف حق به آنان برسد، الطافي که تعبير از آن محال است... .50
4فؤاد
واژه «فأد»در لغت به معناي شدت و حرارت است؛ لذا به حالت گشت بريان شده گفته ي شود و به قلب(روح و نفس)انسان نيز فؤاد گفته مي شود، هنگامي که به وسيله حرارت ايمان و محبت و توجه به خلوص و پاکي برسد مراد از آن مبادي اي است که آدمي به وسيله ان تعقّل مي کند.51
«وَ لَقَد أخَذنَاهمُ بِالعَذابِ فَمَا استَکَانُوا لِرَبِّهِم وَ مَا يَتَضَرَّعُونَ»(مؤمنون/76)؛(قل قُل هُوَ الَّذِي أَنَأکُم وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمعَ وَ الأَبصَارَ وَ الأَفئِدَةَ قَليلاً مَّا تَشکُروُنَ)(ملک/23)عطف با «واو»ترتيب در خلقت را نمي رساند؛ زيرا معنا ندارد که فؤاد(قلب متفکر يا عقل )بعد از نفخ روح مطرح شود(اين مطلب، ناظر به آيه 9سوره سجده است)در حالي که قلب، روح، نفس، عقل، فؤاد، همگي ابعاد و اسامي يک واقعيت (بعد دوم انسان يعني شخصيت واقعي او) است.52روح انسان در مرحله قلب در حال تحوّل و اضطراب است و هنگامي که با حرارت حوادث و شدت تحولات پخت و ساکن شد و اضطراب و تحول آن برطرف شد، آماده درک و تشخيص مصالح و مفاسد مي شود و اين مرحله فؤاد است پس فؤاد همان قلب و روح انسان است که در مرحله پاکي، خلوص، و تفکّر قرار گرفته است؛53لذا برخي از مفسران از آن با عنوان عقل ياد کرده اند.54
4.فطرت
فطرت الله عبارت است از آن نيرويي که در انسان قرار داده شده تا با آن نيرو ايمان به خدا را تشخيص دهد.55آيت الله جوادي روح را محل فطرت مي داند:«فَأَقِم وَجهَکَ للِدِّينِ حَنيِفاً فِطرَةَ اللهِ التَّي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيهَا لَا تَبديِلَ لِخَلقِ اللهِ ذَلکَ الدِّين القَيِّمُ وَ لَکِنَّ أکثَرَ النَّاسِ لاَ يَعلَموُنَ»(روم/30)
معرفت نفس
در بين نظراتي که درباره حقيقت نفس ارائه گرديده احياناً نظريات غريبي به چشم مي خورد. شايد بتوان يکي از عوامل گرايش به چنين اعتقادي را پيچيدگي نفس دانست تا جايي که بعضي از انديشمندان حقيقت نفس را ناشناختي دانسته اند تا آنجا که شيخ بهايي(ره)در شرح حديث چهلم مي گويد:«و عقلا در حقيقتش متحير مانده و بسياري از آنان به عجز خويش از معرفت آن اعتراف کرده اند حتي يکي از اعلام گفته است: فرمايش اميرالمؤمنين (ع)که فرمود:«من عرف نفسه فقد عرف ربّه»بدين معناست که نيل به معرفت نفس محال است، نيل به معرفت ربّ نيز محال است. [ظاهرا اين مطلب برعکس برداشت شده است]و خداي عزّ و جلّ فرموده است:«و يسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربّي» و اين مؤيّد است آنچه را ما گفتيم.»56
صدر المتألهين در مقابل اين نظريه مي گويد:«نفس انسان داراي مقامات و درجات متفاوت است و هر چه چنين باشد ادراک حقيقت آن دشوار و فهم هويّتش سخت است.: علامه حسن زاده املي پس از نقل سخن شيخ بهايي و جواب ملاصدرا به او چنين اظهار مي کند:«گويم: تعبير به صعب و عسر در ادراک حقيقت نفس انسان، چنان که در اسفار آمده، خوب است، ولي نه تعبير به محال و عدم امکان معرفت به طور مطلق، چنان که درتعبيرات ديگر[شيخ بهايي در چهل حديث]است».57به وساطه اهميت شناخت نفس است که در لسان دين، شناخت خود«نفس»مقدمه شناخت پروردگار دانسته شده است همچنان که خداوند در آيه 53فصلت مي فرمايد . همچنين روايت معروف «من عرف نفسه فقد عرفه ربه» به همين علت فلاسفه مسلمان، به ويژه ابن سينا عنايت ويژه اي به آن داشته اند .58
آنچه در قرآن آمده است که معرفت نفس، محال نيست ، شايد يپچيده باشد؛ چون در چندين آيه، خداوند به معرفت نفس اشاره کرده است:«أَوَلَم يَتَفَکَّرُوا فِي أَنفُسِهِم مَا خَلَقَ اللهُ السَّمَاواتِ وَ الأَرضَ وَ مَا بَينَهُمَا إِلَّا بِالحقِّ وَ أَجَلٍ مُّسَمّيً وإِنَّ کَثيِراً مِّنَ النَّاسِ بِلِقَاءِ رَبِّهِم لَکَافِرونَ»(روم/8)؛«سَنُريِهِم آيَاتِنَا وَ فِي الآفاقِ وَ فِي أَنفُسِهِم حَتَّي يَتَبَّينَ لَهُم أَنَّهُ الحَقُّ أَوَلَم يَکفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَي کُلِّ شَيءٍ شَهيِدٌ«(فصلت/53)؛«وَ فِي الأَرضِ اياتٌ لِّلمُوقِنينَ. وَ فِي أَنفُسِکُم أَفَلا تُبصِرونَ(ذاريات/20-21)؛من عرف نفسه فقد عرف ربه »(المناقب خوارزمي ص375)؛ « ما انزل الله کتاباً الا و فيه: اعرف نفسک يا انسان تعرف ربک »(الجواهر السنيه،ص95).
ثمرات معرفت نفس
راغب اصفهاني براي معرفت نفس امري را به عنوان ثمره نقل مي کند:«انسان به واسطه معرفت نفسش، به معرفت غير خودش مي رسد؛ هر کس نفس خودش را بشناسد، حقايق موجودات ديگر را مي شناسد. به مقتضاي آيه»8»سوره روم؛هر کس نفس خودش را بشناسد، دشمنان خودش را شناخته است؛ هر کس نفس خودش را بشناسد، عيب هاي نفس خودش را مي شناسد، با معرفت نفس، معرفت الله حاصل مي شود».59
دلايل اثبات روح
الف)دلايل عقلي :
مهم ترين دليل براي اثبات وجود روح اين است که انسان حقيقتي دارد با اينکه تغييرات و دگرگونيهاي براي بدن پيش مي آيد، آن حقيقت هيچ کاستي و افزايشي نمي يابد، بلکه در تمام طول عمر انسان ثابت است و تغيير ناپذير و در طول ساليان عمر، با وجود اينکه دو سه بار تمام سلولهاي بدن انسان کاملاً عوض مي شود، ولي ما او را همان انسان سابق در چند ده سال پيش مي دانيم و اينکه ما خود را در تمام طول عمر با کلمه «من»تعبير مي کنيم؛ از اين رو، در مي يابيم که انسان غير از جسم و بدن، چيزي ديگر به عنوان روح يا نفس دارد که شخصيت اصلي آدمي را تشکيل مي دهد.60
ب)دلايل قرآني :
بنا به تصريح خود قرآن، وجود انسان از دو چيز تکوّن يافته است :«فَإِذَا سَوَّيتُهُ وَ نَفَختُ فيِهِ مِن رُّوحيِ فَقَعُوا لَه سَاجِدينَ»(حجر/29؛ص/72)و«ثُمَّ سَوَّاهُ و َ نَفَخَ فيِهِ مِن رُّوحِهِ وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمعَ وَ الأَبصاَرَ وَ الأَفئِدَةَ قَليلاً مَّا تَشکُرونَ»(سجده/9). طبق اين آيات ، انسان از روح و ماده ترکيب يافته است و داراي دو بعد است.61
تجرّد روح
پس از اثبات اينکه انسان داراي دو جنبه است و از دو بعد مورد مطالعه و بررسي قرار مي گيرد و اينکه حقيقت اصلي و شخصيت واقعي انسان، آن جنبه از وجود او است که غير از بدن و جسم او است که در لسان قرآن، هنگام افاضه شدن آن به انسان به آن روح اطلاق شده است، اما در مراحل مختلف حيا ت انسان و دريافت آن توسط فرشته مگر و حساب رسي آن، از آن در موارد بسيار زيادي تعبير به نفس مي کند. با اين حال، اين سؤال پيش مي آيد که آيا روح ماده است يا مجرد؟به عبارت ديگر ، روح(نفس)خواصّ ماده را دارد که بالاخره با مرگ انسان از بين مي رود يا اينکه مجرد از ماده است و از آثار جسم مبراست؟
با پيشرفت قابل توجه فراروان شناسي که به حيات انسان پس از مرگ مي پردازد62و يافته جديد و اطمينان بخش علم روحي و اثبات اينکه واقعاً غير از بدن و جسم انسان چيز ديگري در شخصيت و رفتار انسان دخالت دارد حتي کساني که به کلي منکر روح بوده اند(مادّيون)از ادّعاي خود دست برگشته اند و به وجود روح قائل شده اند و براي آن در شخصيت و سرنوشت انسان نقشي اساسي قائل شده اند، منتهي اين اعتقاد دارند که روح جسماني است و مي گويند:«غرض از روح خواصّ معين از تشکّل مخصوص ماده است».63
دلايل قرآني تجرّد روح
نفس آدمس موجودي مجرد و ماوراي بدن است؛ يعني موجودي غير مادي است که نه طول دارد و نه عرض، بلکه ارتباط و علقه اي دارد که به وسيله شعور و اراده و ساير صفات ادراکي، بدن را اداره تدبير مي کند.64آياتي از قرآن نيز بر تجرد روح دلالت مي کند؛ از جمله :«اللهُ يَتَوَفَّي الأَنفُسَ حيِنَ مَوتِهَا وَ التِي لَم تُمُت فِي مَنامِهَا فَيُمسِکُ الَّتِي قَضَي عَلَيهَا المَوتَ وَ يُرسِلُ الَأُخرِي إِلَي أَجلٍ مُسَمَّيً إِنَّ فِي ذَلِکَ لَآيَاتٍ لِّقَومٍ يَتَفَکَّرونَ»(زمر42)«توفّي»به معناي اخذ و گرفتن به تمام و کمال است و آيه به حکم اين کلمه مي رساند که هنگام مرگ و خواب، واقعيتي وراي بدن وجود دارد که خداوند آن را استيفا مي کند. اگر شخصيت انسان را همان جنبه خارجي و مادي تشکيل مي دهد، هرگز به کار بردن مفاهيمي مانند اخذ ، امساک و ارسال صحيح نبود.65«وَ لَا تَحسَبَنَّ الَّذِينَ قُتلُوا فِي سَبِيلِ اللهِ أَمواتاً بَل أَحيَاء عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ»(آل عمران/169)؛«وَ حاقّ بآل فرعون بسوء العذاب النار يعرضون عليها غداً و عشياً...»؛غافر تناسخ بع معناي آن است که نفس و روح از بدني عنصري يا طبيعي خارج شده، به بدن ديگري انتقال مي يابد که اين امر محال است؛ چه آنکه اين انتقال در سطح پاييني است.«...قُل يَتَوّفَّا کُم مَّلَکُ المَوتِ الَّذيِ وُکِّلَ بِکُم ثُمَّ إِلَي رَبِّکُم تُرجَعُونَ»(سجده /11)؛«وَ لَا تَقوُلوَا لِمَن يُقتَل فيِ سَبيِلِ اللهِ أَموات بَل أَحيَاء وَلَکِن لَّا تَشعُروُنَ بقره /154؛«وَ مَن أَظلَمُ مِنَّنِ افتَرَي عَلَي اللهِ کَذباً أَو قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَم يُوحَ إِلَيهِ شَيءٌ وَ مَن قَالَ سَأُنزِلُ مِثلَ مَا أَنزَلَ اللهُ وَ لَو تَرَي إِذ ِ الظَّالمِونَ فِي غَمَراتِ المَوتَ وَ المَلائِکَةُ بَاسِطُوا أَيديِهِم أَخرجُوا أَنفُسَکُم آليَومَ تُجزَونَ عَذَابَ الهُونِ بِمَا کُنتُم تَقُولوُنَ عَلَي اللهِ غَيرَ الحقِّ وَ کُنتُم عَن آيَاتِهِ تَستَکبِرونَ»؛انعام/93«قيلَ ادخُلِ الجَنَّةَ قالَ يَا لَيتَ قَومِي يَعلَمونَ بِمَا غَفَرَ لي رَبِّي وَ جَعَلَني مِنَ المُکرَمين»(يس/26-27؛«إِنَّکَ إِن تَذَرهُم يُضِلُّوا عِبادَکَ وَ لَا يَلِدُوا إِلّا فَاجراً کَفَّاراً »؛نوح/27؛«الَّذيِنَ تَتَوَفَّاهُمُ المَلائِکَةُ طَيِّبينَ يَقُولُونَ سَلامٌ عَلَيکُمُ ادخُلوُ الجَنَّة َ بِمَا کُنتُم تَعمَلُونَ»(نحل/32. اين آيات و بسياري ديگر از آيات قرآن در مورد قيامت، معاد ،گفت و گو در اعراف ميان انسانها و ملائکه و يا ميان اهل ايمان و اهل نفاق، برزخ ارواح و ..همگي برتجرد روح و استقلال و حقيقت بدن براي انسانيت دلالت مي کند .66
از جمله دلايل قرآني بر تجرد روح، آيه روح و آيه امر و ديگر آيات ناظر به هم مي باشد که اين نتيجه را به دست مي دهد که روح موجودي مجرد است ::«...وَ يَسألُونَکَ عَنِ الرّوحُ مِن أَمرِ رَبّي وَ مَا أُوتيتُم مِّن العِلمِ إِلّا قَليلاً...»(اسرا/85)؛«إِنَّماَ أَمرُهُ إِذا أَرادَ شَيئاً أَن يَقُولُ لَهُ کُن فَيَکوُنُ. فَسُبحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَيءٍ وَ إِلَِيهِ تُرجَعونَ»(يس/82و83)؛«وَ ماَ أَمرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کَلَمحٍ بِالبَصَرِ«(قمر/50)
در آيه 85سوره اسرا، روح از سنخ امر معرفي شده است و امر خدا نيز مجرد از زمان و مکان مي باشد و چون روح از مصاديق امر مي باشد، پس روح نيز مجرد از ماده مي باشد. علامه طباطبايي ذيل آيه 2سوره نحل چنين مي فرمايد:«امر خدا همان کلمه ايجادي است که خداي سبحان هر چيزي را با آن ايجاد مي کند ، به عبارت ديگر، امر خدا همان وجودي است که آن را به اشيا افضه مي کند، اما نه وجود از هر جهت، بلکه از اين جهت که مستند به خداي تعالي است و آميخته با ماده و زمان و مکان نيست، همچنان که آيه « و ما امرنا الاواحده کلمح بالبصر« به اين مجرد ازماده و زمان و مکان شره دارد؛ زيرا اين تعبير مذکور در اين آيه در جايي گفته مي شود که تدريج در کار نباشد؛ يعني مادي و محکوم به حرکت مادي نباشد».67ايشان در جايي ديگر، ضمن اشاره به همين آيه مي فرمايد:«امر خدا و کلمه «کن» موجودي آني است، نه تدريجي که مشروط و مقيّد به مکان و زمان باشد و امر خدا که روح از مصاديق آن است، از جنس موجودات جسماني و مادي نيست، چون از احکام عمومي ماده اين است که به تدريج موجود شود و وجودش مقيّد به زمان و مکان باشد».68
همچنين با در نظر گرفتن آياتي که روح را مطرح مي کند، مي توان سنخيت آن را فهميد. علامه طباطبايي (ره)در اين باره مي گويد:«خداي سبحان براي واضح نمودن و روشن کردن حقيقت روح فرمود:«قل الروح من امر ربّي»؛در اين آيه «من»حقيقت جنس را معنا مي کند و بيانيه مي باشد؛ مثل آيات «يلق الروح من امره »(المؤمن/5)؛«يُنَزِّلُ المَلآئکَةَ بِالرُّوحِ مِن أمرِهِ عَلَي مَن يَشاء مِن عِبَادِهِ أَن أَنذِروُا أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاتَّقونِ»(نحل/2)؛«وَ کَذَلِکَ أَوحَينَا إِلَيکَ رُوحاً مِّن أَمرِنَا مَا کُنتُ تَدرِي مَا الکِتابُ وَ لَا الأيمانُ وَ لَکِن جَعَلنَاهُ نُوراً نَّهدِي بِهِ مَن نَّشاء مِن عِبَادِنَا وَ إِنَّکَ لَتَهدِي إِلي صِرَاطٍ مُّستَقيمٍ»(شوري/52)؛ـتَنَزَّلُ المَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أمرٍ«(قدر/4)؛در اين آيات کلمه «من» مي فهمند که روح از جنس و سنخ امر است».69
موارد استعمال روح در قرآن
در قرن 21بار واژه روح آمده است که در بعضي موارد به صورت مطلق و در برخي ديگر به صورت مضاف استعمال شده است که در ذيل به آنها اشاره مي کنيم: الروح، هفت بار:اسرا/85(2بار)؛ غافر/15؛ معارج/4؛النبإ/38؛قدر/4؛نحل/2الروح الامين، يک بار: شعرا/193؛روح القدس، چهاربار: بقره /87و253؛مائده/107؛نحل/102؛روحنا، سه بار: مريم/17؛انبيا/91؛تحريم/12؛من روحي، دو بار: حجر/29؛ ص/72؛من روحه ، يک بار: سجده /9؛روحاً من امرنا، يک بار: شوري/52؛ بروح منه، يک بار: مجادله/22؛روح منه، يک بار: نساء/171. البته بايد توجه داشت که کاربرد اين اصطلاح در قرآن، در معاني و مصاديق متفاوتي مي باشد .
مصاديق و کاربردهاي روح در قرآن
مفسران براي واژه روح در قرآن معاني مختلفي را ذکر کرده اند و براي هر يک نيز توجيهي بيان داشته اند؛ از آنجا ذکر اين دلايل و استدلالات از دايره اين مقاله خارج است، فقط به ذکر معاني ياد شده ، بسنده مي کنيم. اين معاني و مصاديق ذکر شده براي واژه روح عبارت است از :جبرئيل(ع):(شعرا/93؛بقره/87و253؛مائده/110؛نحل/102؛مريم/17؛معارج/4؛نباء/38؛قدر/4)وحي:(نحل/2؛غافر/15)؛قرآن:(شوري/52؛اسرا/85)؛رحمت:(مجادله/22؛نحل/2؛نساء/171)؛روح يا نفس انساني:(انبيا/91؛حجر/29؛ص/72؛سجده/9؛تحريم/12)؛نور ايمان:(مجادله/22)؛هدايت:(مجادله/22)؛نور:(مجادله/22)؛برهان:(مجادله/22)
اغلب مفسران قائل اند که روح در اغلب اين آيات به خداوند اضافه شده و اين امر ملکيت را مي رساند؛ زيرا خداوند خالق و مالک روح است؛ لذا به منظور تشرف و بزرگداشت روح انسانه ي آن را به خود نسبت داده است.70
اوصاف روح در قرآن
با بررسي و تعمق در آياتي که از روح نام ميبرد، اين نتيجه به دست مي آيد که قرآن براي روح، اوصافي خاص را بيان داشته است. مرحوم علامه طباطبايي اين اوصاف را تحت شش عنوان ذکر مي کند:
1.گاهي روح به تنهايي ذکر شده است؛ نظير نبإ38،معارج4،و اسرا85.
2.همراه با ملائکه؛نظير بقره97،شعرا193،نحل2و مريم17.
3.حقيقتي که انبيا با او تماس دارند؛ نظير نحل2،بقره87،وشوري 52و...
4.حقيقتي همراه مؤمنين؛نظير مجادله 22وانعام122.«نوراً»چون در اين آيه از حيات جديدي گفت و گو شده و حيات فرع روح است
5.حقيقتي منفوخ:روح گاهي حقيقتي است که در عموم آدميان دميده شده است؛ نظير سجده 9.وص72.
6.روح گاهي به آن حقيقتي اطلاق مي شود که در حيوانات و نباتات زنده وجود دارد که برخي از آيات اشعار به اين معنا دارد؛ يعني زندگي حيوانات و نباتات را هم روح ناميده است؛ چون حيات متفرع برداشتن روح است .
علامه متذکر مي شود که با توجه به مطالب بالا، جواب آيه از سؤال از روح، مشتمل بر بيان حقيقت روح است و اينکه از مقوله امر است و آن علم روح که خداوند به شما داده است، بسيار اندک است که شگفت انگيز و اسرار اميز مي باشد.71
اوصاف نفس در قرآن
همچنين از معاني نفس اين است که لطيفه اي است که همان انسان است و در حقيقت به اوصاف مختلف متصف است؛72از قبيل:نفس مطمئنّه:«ياَ أَيَّتُهَا النَّفسُ المُطمَئنَّةُ.ارجِعِي إِلَي رَبِّکَ رَاضيَةً مَّرضيَّةً»فجر27و28؛نفس لوّامه :«وَ لَا أُقسِمُ بِالنَّفسِ الّلوَّامة/2؛نفس اماره :«وَ مَا أُبَرِّيءُ نَفسيِ إِنَّ النَّفسَ لَأَمَّارَةٌ بِالُّسوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبّيِ غَفُورٌ رَحيمٌ يوسف/53؛نفس مسوّله:«جاؤوا عَلَي قَميِصهِ بِدَمِ کَذِبٍ قَالَ بَل سَوَّلَت لَکُم أَنفُسُکُم أَمراً فَصَبرٌ جَميِلٌ وَ اللهُ المُستعَانس عَلَي مَا تَصِفوُنَ» يوسف/18؛«وَ أَلقِ مَا فِي يَمِينَکَ تَلقَفُ مَا صَنَعُوا إِنَّمَا صَنَعوا کَيدُ سَاحِرٍ وَ لَا يُفلِحُ السَّاحِرُ حَيثُ أَتَي»طه/96؛ نفس ملهمه:«وَ نَفسٍ وَ مَا سَوَّاهَا . فَأَلهمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقوَاهَا»شمس/7و8
تحليل آيه روح
اغلب مفسران، ذيل اين آيه، بحث از روح و موضوعات آن را مطرح مي کنند و همچنين کساني که به تفسير موضوعي بپردازند و يا به موضوع روح متوجه شوند، به اقوال ارائه شده ذيل اين آيه رجوع مي کنند. اما با در نظر گرفتن روح قرآن و ديگر جوانب، اين احتمال که يکي از مصاديق آيه روح، روح باشد، پذيرفتني است، در حالي که اين آيه مطلق روح را معرفي مي کند، همچنان که علامه طباطبايي در تفسير قيّم خود بدان اشاره مي کند .
شأن نزول آيه روح
در بين مفسران نظريات مختلفي در مورد شأن نزول آيه نقل شده است، ولي آنچه معروف و مشهور است و آنچه از سياق آيات ما قبل و ما بعد اين آيه فهميده مي شود، اين است که مخاطبان، آيه يهود باشند. مرحوم علامه طباطبايي در مورد شأن نزول آيه ميفرمايد:«گروهي اختلاف کرده اند که مخاطبين آيه چه کساني هستند؟ و اينکه مي فرمايد :«وما اوتيتم من العمل الا قليلا»آيا مخاطب به آن قوم يهود است يا قريش؟ البته اگر قريش باشد قطعاً يهوديان يادشان داده اند که از رسول خدا چنين سؤالي بکنند و يا اينکه مخاطبان آن رسول خدا و ساير مردمان است؟مناسب تر به سياق آيه اين است که مخاطبان به خطاب«و ما اوتيتم»يهود باشد و جمله مذکور را طرح کرده باشند ، چون در عصر رسول خدا يهود معروف به علم و دانش بوده اند و در اين کلام و خطاب هم مختصر علمي براي آنان اثبات کرده است، اما قريش و کفار عرب که در پاره اي آيات قرآن از ايشان با جمله «وَ قَالَ الَّذينَ لَا يَعلَمُونَ لَولَايُکَلِّمُنَا اللهُ أَو تَأتينَا آيَةٌ کَذََلِکَ قَالَ الَّذينَ مِن قَبلِهمِ مِّثلَ قَولِهِم تَشَابَهَت قُلُوبِهُم قَد بَيَّنَّا الآيَاتِ لِقَومٍ يُوقِنونَ»(بقره/118)تعبير شده و مردمي جاهل بوده اند».73
درباره مراد از روح از سوي سؤال کنندگان نيز در بين مفسران اختلاف نظر شديد وجود دارد که اقوال آنان به هشت مورد مي رسد که هر کدام به نوبه خود مورد خدشه قرار مي گيرند:گروهي گويند که چون متبادر به ذهن روح انساني است، پس مراد روح انسان است و «قل الروح من امر ربّي»طفره رفتن از جواب دادن است، چون روح را به خدا اختصاص داده است.74...بنا به قول ششم مراد، روحي است که سبب حيات است75...
به هر حال مراد هر چه باشد، اين نتيجه حاصل مي شود که وجود روح انکار ناپذير و مخلوق و يک حقيقت است و پي بردن به تمام رواياي علمي آن، امکان ندارد«و ما اوتيتم من العلم الا قليلاً»؛زيرا اسرار آميز و مختص به خداست. هر چند روان کاوان رازهاي زيادي از روان و روح انسان را فاش کنند، باز همه آن را نگفته اند، چون سرچشمه هاي اندوخته هاي بشر از سوي خداست و مقدار دانش بشر در مقايسه با مجموعه دانستني هاي فراوان عالم، ناچيز و اندک است.76«قل الروح من امر ربّي»نيز براي نکته تأکيد دارد که روح از عالم امر است و در مقابل عالم خلق که تدريجي و با اسباب طبيعي است و امر را نيز خود قرآن تفسير کرده است که در مبحث عالم امر و عالم خلق به آن اشاره مي کنيم.
پي نوشت:
1.روح و دانش جديد،ص201
2.خدا در انديشه بشر، عبدالله نصري، ص134
3.همان،ص133
4.الميزان في تفسير القرآن،ج13،ص278
5.معجم المقاييس اللغه، احمد بن فارس، ح2،ص454-455
6.الکافي ، محمد بن يعقوب الکليني، ج1ص133،ح3
7.مرآه العقول مجلسي،ج2،ص83،ح3،باب الروح
8.فروق في اللغه ،ص250
9.معجم المقاييس اللغه، ابن فارس، ماده روح
10.الميزان ،ج13،ص270
11.همان،ج12،ص302
12.القاموس المحيط222/1؛لسان العرب289/3
13.القاموس المحيط محمد بن يعقوب فيروز آبادي،ماده روح
14.لغت نامه دهخدا، علي اکبر دهخدا،10864
15.لسان العرب، ابن منظور، ماده ي روح
16.عيون مسائل نفس و شرح آن، حسن زاده املي،ص376،عين 11
17.فروق في اللغه، ص250
18.سيد مرتضي ، الامالي6/2
19.کتاب العين، خليل بن احمد فراهيدي، ماده روح
20.لسان العرب، همان
21.الميزان في تفسير القرآن، طباطبايي، ج14،ص312
22.نَفَس، جان، خون، آب، برادر، همت، هستي، چشم زخم
23.جان، نسيم، کلام خداي متعال، جبرئيل، رحمت خدا، ،وحي ، گشايش، افسون، عيسي، زندگي بي مرگ، فرشته اي بزرگ
24.کليّات تعبير خواب، ابوالفضل حبيش بن ابراهيم تفليسي،ص23
25.لسان العرب، ابن منظور، ماده روح
26.حقيقت روح ، احمد زمرديان، ص49(به نقل از تفسير نمونه )
27.ترجمه شرح اصول کافي، ملاصدرا، ج3،ص618،ح3
28.معجم المقاييس اللغه، ابن فارس،ج5،ص460
29.لسان العرب،إبن منظور، ج6،ص235
30.پايان نامه رابطه نفس و بدن، اسحاق عارفي، دانشگاه علوم اسلامي رضوي،ص8
31.تفسير المنير، وهبه الزحيلي، ج24،ص22،ذيل زمر/42
32.پايان نامه:قوي النفس، علي قرباني، دانشگاه رضوي، ص23
33.معارف اسلامي، ج1ص162
34.سجده/9-10؛و آيات ديگر
35.معارج القدس،ص40-42
36..Ency.of Islam:vol.3,part.2.p.827
37.ر.ک:انعام/98؛اعراف/189؛زمر/6
38.محجه البضاء،ج5،ص7
39.گزيده زبده حقايق، ص100
40.ر.ک:الصوفيه في الاسلام، نيکلسون،ص70
41.حکمت متعاليه حکيمي، ص73
42.روان شناسي دکتر حجتي94-96
43.القاموس المحيط181/1
44.فرهنگ اصطلاحات عرفاني، ص642
45.شرح فصوص الحکم، قيصري، فص10
46.المحجه البيضاء، فيض کاشاني، ج5،ص5
47.همان،ص6
48.الميزان،ج2،ص335-338
49.همان
50.گزيده زبده حقايق، قاضي عين القضاة همداني،ص135
51.الميزان،ج5،ص76
52.رضايي اصفهاني ص532
53.التحقيق في کلمات القرآن الکريم،ج9،ص9-11به نقل از :پژوهشي در اعجاز علمي قرآن، رضايي اصفهاني،ص530
54.ر.ک:پيام قرآن،ج2،ص91
55.مفردات راغب، ماده «فطر»
56.الربعين، شيخ بهايي، ص744،ح40
57.عيون مسائل نفس و شرح آن، حسن زاده املي، ج2،ص548،عين66
58.نامه حکمت،ش2،ص143
59.تفصيل النشأتين و تحصيل السعادتين، راغب اصفهاني، ص29-33
60.الميزان،ج1،ص527،ذيل بقره154(برداشت)
61.همچنين ديگر آيات مربوط به معاد و برزخ و آيات الانفس نيز به وجود روح در انسان دلالت دارند .
62.آلن کاردک، کتاب ارواح، ترجمه محسن فرشاد،ص12
63.انسان شناسي،ص32(بسيکولوژي،اراني،ص9)
64.الميزان،ج1،ص528-529ذيل بقره/154
65.منشور جاويد جعفر سبحاني،ج9ص83
66.ر.ک:منشور جاويد، سبحاني، ج9،ص79--90؛الميزان ج1،ص529-530انسان شناسي، واحد تبليغات اسلامي،ص34-37؛تفسير موضوعي، آملي ج14،ص87-88؛آموزش عقايد، مصباح يزدي،ج3،ص32-33؛سيري در جهان پس از مرگ ، طاهري ص59-62؛حقيقت روح، زمرديان،ص67-70
67.الميزان،ج12،ص303،ذيل نحل/2
68.همان،ج1،ص528-529ذيل بقره154
69.همان،ج13،ص272
70.دانش نامه قرآن و قرآن پژوهي، به کوشش بهاء الدين خرمشاهي،ج1112،1-1123،واژه روح
71.الميزان،ج13،ص275-276
72.همان ص6
73الميزان،ج13،ص278
74.مجمع البيان، طبرسي،ج6،ص437
75.التفسير الکبير،ج21ص38
76.تفسير راهنما، هاشمي رفسنجاني،ج10،ص227-230
منبع:تبریز، دانشگاه علوم پزشکی ، قرآن و روانشناسی علوم تربیتی ، موسسه انتشاراتی بنیاد پژوهشهای قرآنی حوزه و دانشگاه،1385
نظرات شما عزیزان: