دردهای روانی
یکی از بزرگان گفته است: در بلاد مغرب به طبیبی برخوردم که عده ای بیمار کنار او بودند و او علاج آنها را توصیف می کرد. من هم نزد او رفتم و گفتم: مرض مرا علاج کن که خدا شما را ببخشد. لحظه ای در بیماری من نگریست و این نسخه را تجویز کرد. ریشه فقر و برگ صبر و هلیله تواضع را در ظرف یقین بریز و آب خشوع بر آنها بیفزا، آتش حزن را زیر آن روشن کن و با صافی مراقبت در جام رضا بریز و با شراب توکل مخلوط نما و با کف صدق تناول کن و با کاسه استغفار بنویس و با آب ورع مضمضه نما و از خوردن غذای حرص بپرهیز، خدا اگر بخواهد تو را شفا می دهد.
هجرت از دنیا
به دیوانه ای که از قبرستان بیرون می آمد، گفته شد: از کجا آمده ای؟ گفت: نزد این قافله که اینجا منزل کرده اند، بودم. گفت: به آنان چه گفتی؟ دیوانه گفت: گفتم: کی می روید؟ گفتند: وقتی شما بیائید.
الاغی كه عملیات را لو داد!
بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی كه از دست داده بود، چند بار پاتك كرد كه با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشینی كرد..
بعد از این كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچهها از این فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یكی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم. همینطور كه استراحت میكردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم كه تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی كار كنم و با آن تیر اندازی كنم. از او خواستم كه كار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن كه خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول كرد، كار با آرپیجی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه كار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشك آرپیجی را روی آن نصب كرد و توضیحات لازم را به من متذكر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی كمی از بچهها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور كه میگشتیم چشمم به یك الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا كردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار كف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. موشك شلیك شد. موشك نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آرپیجی متوجه شدم یك عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم كه آنها قصد غافلگیر كردن بچهها را داشتند كه به خواست خداوند الاغ نقشههای آنان را برملا كرد.
سید محمد هاشمیان
اعزام غواص ممنوع
فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پروازدرآمده بودند.وضعیت قرمز اعلام شد وتمام چراغها وروشنایی ها خاموش شد تاهواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند وجایی را بزنند.
مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود.آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم ومیخوردیم.
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت. باهماهنگی قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:
لطفا غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد .
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد .هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سربه سردیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرارشد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:
لطفا غواص اعزام نفرمایید ،منطقه دردید کامل رادار قراردارد!!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!!
علی اکبررییسی
تحریک دشمن با کارهای شتابزده
در سرپُلذهاب كوههای بزرگ نظیر 1100 و 1150 و تمام رشته كوه بازی دراز در دست دشمن بود و كاملا بر تمامی دشت سرپلذهاب مسلط بود. منطقه، كوهستانی بود و آنها بالایكوه قرار داشتند. برای دشمن تصور این كه ما در زیر كوه نیرو مستقر كرده باشیم، بسیار دشوار بود؛ به همین دلیل اگر نیرویی را میدیدند، میگفتند: برای شناسایی آمده و یا از مردمان همان منطقه است. اما اگر ماشین مخصوص جنگ مثل تویوتا را میدیدند، آن قدر به طرف او آتش میریختند تا نابود شود. معمولا روز اگر كسی میرفت، او را زیر آتش میگرفتند.
روز قبل از عملیات مسۆول ما كه شخصی به نام حاج بابا بود، همه فرماندهان و دیدهبانان را خواست تا هماهنگی لازم را انجام دهد. من هم كه دیده بان بودم، رفتم. ساعت سه بعد از ظهر قرار بود جلسه تشكیل بشود. فرماندة یك گروهان نیامد. تا ساعت 4 به انتظار او نشستیم حاج بابا عصبانی شد و با احساسات كامل ماشین تویوتا را برداشت تا او را در خط مقدم جبهه پیدا كند. به هر حال با تویوتا در روز روشن مقابل دشمن از این طرف به آن طرف میرفت تا بالاخره او را پیدا كرد و آورد. من در مدت سه ماه كه آنجا بودم یك بار هم چنین كار خطرناكی را از كسی ندیدم. قطعا این كار موجب شد تا دشمن حساستر شود و شب نیروهای بیشتری را برای نگهبانی بگذارد. پیدا كردن آن فرمانده گروهان شاید آن اندازه هم ارزش نداشت كه به واسطة آن، دشمن هوشیار شود. اساسا اگر همة كارها بر مبنای عقل بود بسیاری از اتفاقها نمیافتاد.
نظرات شما عزیزان: