ولايت عهد مأمون
مأمون عباسى كه پاسخ امام را در ردّ مقام خلافت از سوى او شنيد، چهره اش رنگ باخته، و از پاسخ به آن حضرت عاجز ماند، اما خشم خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخى زد و در حالى كه كينه اش نسبت به امام رضا (ع) هرچه بيشتر افزوده شده بود عرضه داشت: اى فرزند پيغمبر گريزى نيست، و بايد اين پيشنهاد را بپذيرى، حضرت فرمودند: من به اختيار خودم چنين كارى را نمى كنم و مأمون كه از پيشنهاد خودش نااميد شده بود، پيشنهاد ديگرى را ارائه داد و گفت: حال كه پيشنهاد خلافت را نپذيرفتى و دوست نداشتى كه من با تو بيعت كنم، پس بايد ولايت عهديم را بپذيرى، تا لااقل پس ازمن خلافت از آن تو باشد.
حضرت رضا (ع) فرمودند: سوگند بخدا كه پدرم از پدرانش از پيامبر اسلام (صلوات الله عليهم اجمعين) به من خبر داده كه من در اثر مسموميت، قبل از تو ـ يعنى مأمون ـ از دنيا خواهم رفت، و اين پاسخ حضرت كه در متون تاريخى[1] به ثبت رسيده، برخورد ايشان را با حكومت مأمون و اعلان مظلوميّتش را براى هميشه نشان مى دهد.
مأمون كه به نظر خودش توطئه را درست چيده بود، با شنيدن اين پاسخ سخت گريه كرد!! و اين شيوه فريبكاران تشنه قدرت است، كه براى رسيدن به حكومت گاهى برادر مى كشتند و گاهى هم از روى عاطفه ظاهر مآبانه گريه سر مى دهند!
مأمون چشمهاى اشك آلودش را با گوشه آستين بلندش خشك كرد و سپس ابروانش را درهم كشيده و گفت: با بودن من چه كسى جرأت دارد به شما اسائه ادب كند؟ من مى دانم كه مى خواهيد از قدرت كنار باشيد، تا مردم بگويند شما زاهد هستيد، بخدا سوگند يا بايد بالاجبار ولايت عهديم را بپذيرى، و يا اينكه گردن تو را مى زنم!
ملاحظه كنيد چگونه مأمون عباسى دست به نيرنگ سياسى مى زند، او پس از اينكه گريه مى كند، و خود را پشتيبان امام رضا (ع) نشان مى دهد، هنگامى كه به هدف شوم خود دست نمى يابد، سياست خشونت و تهديد را پيش كشيده، و بر آن حضرت فشار وارد مى آورد! و لذا حضرت رضا (ع) فرمودند: خداوند مرا نهى كرده از اينكه خودم را به هلاكت اندازم، حال كه چنين است ولايت عهد را مى پذيرم، امّا با دو شرط:
1 ـ اينكه هيچكس را از سوى خود به هيچ پستى منصوب، و يا اينكه از پستش معزول نسازم.
2 ـ اينكه هيچ رسم و يا سنتى را نقض نكنم، و تنها از دور مستشارتان باشم.
و با اين دو شرط امام رضا (ع) نقش مهمى را از نظر سياسى ايفا كرده، و مأمون را از رسيدن به اهدافش ناكام گذاشتند، زيرا اگر حضرت كسى را منصوب و يا معزول مى داشته و يا اينكه در آداب و رسوم عباسيان دخالت مى كردند، معنى اين كار دخالت در امور دولتى بود، كه امام از همين كار اجتناب مى كردند.
________________________________________
[1] ـ بحارالانوار، چاپ جديد ج49 ص129 اين مطلب را مرحوم علامه مجلسى (ره) بطور مشروح از چند مدرك تاريخى نقل كرده است. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
رهبرى در اسلام
گرچه مسئله رهبرى در اسلام را در بخشى از كتاب هايمان[1] به طور مفصّل بيان نموده ايم، ولى در اين كتاب به مناسبت پاسخ امام رضا (ع) نيز اشاره اى به مسئله رهبرى مى نمائيم:
قرآن مجيد مى فرمايد: جز اين نيست كه رهبر و ولّى امر شماخدا، پيامبر خدا و مؤمنينى هستند كه نماز را به پا داشته، و در حال ركوع زكات مى پردازند (انما وليّكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و هم راكعون)[2] و اجماع قريب به اتفاق مفسّرين خاصّه و عامّه بر اين است كه مقصود از مؤمنين با اين شرايط حضرت على بن ابى طالب (ع) است، و آن امام معصوم نيز به پيروى از پيامبراكرم (ص) ائمه بعد از خودش را مشخص كرده، كه همه از سوى خداوند متعال نصب و تعيين شده اند، و حضرت ولى عصر امام زمان ـ ارواحنا فداه ـ كه براى مصالحى از ديده ها غايب شده، به خواست خداوند متعال روزى ظاهر، و جهان را پر از عدل و داد خواهد كرد.
اما در زمان غيبت امام زمان (ع) كه ما هم اكنون معاصر آن هستيم بايد طبق دستور خود آن حضرت مراجع جامع شرايط تقليد در رأس حكومت باشند، و اگر مراجع متعدّد شدند، بايد شوراى مراجع تقليد، رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرند، كه اعضاى اين شورى پس از دارا بودن شرايط رهبرى طىّ انتخاباتى واقعى و آزاد توسط عموم مسلمين بايد انتخاب گردند، و اگر رهبرى جامعه اسلامى جز از اين راه، مثلا از طريق كودتا، يا تعيين جانشين و ولى عهد و يا ديگر راههاى ديكتاتورى و استبدادى روى كار آيد،
پوشالى و دروغ است، و مصداق آيه شريفه قرآن است كه مى فرمايد: (و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون)[3] و در آيه اى ديگر مى فرمايد: (فاولئك هم الظالمون)[4] ، و بالاخره در آيه اى ديگر مى فرمايد: (... فاولئك هم الفاسقون)[5] ، يعنى كسى كه به آنچه خداوند نازل كرده حكومت نكند، كافر، ظالم و فاسق است، و وظيفه جميع مسلمين است كه با چنين حكومتى همكارى نكنند، و از آن فرمان نبرند، بلكه سعى در براندازى آن كنند تا حكومت الهى مورد رضاى خدا، پيامبر، ائمه طاهرين عليهم السلام و اكثريت امت اسلامى جايگزين آن گردد.
________________________________________
[1] ـ كتابهائى كه معظم له در مورد سياست و حكومت اسلامى و از جمله رهبرى در اسلام نگاشته عبارتند از: (سياست از ديدگاه اسلام، در دو جلد)، (به سوى حكومت هزار ميليون مسلمان)، (حكومت در اسلام)، (به سوى حكومت اسلامى) (روش حكومت پيامبر و امير مؤمنان)، (اسلام و نظامهاى معاصر)، (راه بيدارى مسلمين)، (و نريدها حكومه اسلاميه). (مترجم).
[2] ـ سوره مائده ـ آيه55 .
[3] ـ سوره مائده ـ آيه44 .
[4] ـ سوره مائده ـ آيه45 .
[5] ـ سوره مائده ـ آيه47 .
----------------------------
سيد محمد شيرازي
ملاقات با مأمون
موكب امامت به شهر مرو نزديك مى شد، و مردم با شور و شوقى چشم براه بودند، و مأمون عباسى با اطرافيان به استقبال امام شتافته بودند، مأمون در پيشاپيش همه آن حضرت را به هنگام ورود به مرو به آغوش كشيده و به ايشان خوش آمد گفت، و پيوسته تظاهر به ارادت و محبّت نسبت به امام رضا (ع) مى كرد، تا بالاخره امام به محل اقامتشان رسيدند.
در ميان باغى دو ساختمان در كنار هم بناء شده بود، كه از راه نسبتا باريكى به هم متّصل مى شدند، و به عبارت ديگر (يك ساختمان دو قلو) بناء شده بود كه در يك طرف آن مأمون اقامت داشت، و در طرف ديگر امام رضا (ع) نزول اجلال فرمودند.
مأمون به حضور آن امام معصوم شرفياب شده، و با زيركى و نيرنگ خاصّى عرضه داشت: اى فرزند پيامبر من از فضيلت و علم و عبادت شما آگاه شده ام، و شما را براى خلافت از خودم شايسته تر مى بينم، پس اجازه بدهيد خودم را از مقام خلافت خلع كرد، و آن را به شما واگذارم، و قبل از همه اوّل خودم با شما بيعت كنم.
حضرت على بن موسى (ع) كه از اهداف شوم مأمون عباسى آگاه بودند، پاسخى به وى دادند، كه در اثر آن مأمون محكوم شده و بناى بر اين گذاشت كه امام را تحت فشار قرار بدهد.
پاسخ امام به مأمون چنين بود: اگر خلافت حق تو بوده و خداوند اين مقام را براى تو قرار داده است، حق ندارى آن را به ديگرى بسپارى، و پيراهنى را كه خداوند بر قامت تو پوشانيده از خودت خلع كنى، و اما اگر مقام خلافت از آن تو نبوده، در اينصورت حق ندارى چيزى را كه مربوط به تو نيست براى من قرارش بدهى.
اينجا ممكن است اشكالى به اذهان خطور كند، به اينكه با كناره گيرى مأمون عباسى، چرا امام رضا (ع) رهبرى و خلافت را نپذيرفتند؟! و آيا در چنان شرايطى وظيفه چه كسى بود كه رهبرى جامعه اسلامى را به عهده بگيرد؟!
پاسخ اين است كه مأمون بر حسب ظاهر از خلافت كناره مى گيرفت، ولى چنين نبود كه كاملا معزول بشود، بلكه او قصد داشت كه خودش در كنار امام رضا (ع) نيز به امور مختلف رسيدگى كند، بلكه به عبارت واضح تر، او مى خواست كه امام رضا (ع) تنها يك رهبر تشريفاتى باشد، و خودش زمام همه چيز را در دست بگيرد، تا هرگونه اقدامى كه انجام بدهد، به ظاهر زير پوشش رهبرى امام، اما در واقع در جهت حفظ منافع مأمون و اطرافيانش قرار بگيرد.
از طرفى كادر حكومتى و هيئت اجرائى آن روز، تمام برخلاف جهت حكومت الهى امام رضا (ع) بود، و تمام مجريان مهم امور همرديفان عياش مأمون بودند، كه با طرز حكومت حضرت امام رضا (ع) اختلاف اساسى داشتند، و لذا رهبرى آن حضرت به آن ترتيب و كادر حكومتى امكان نداشت..
وآنگهى عقب نشينى مأمون عباسى چنانچه قبلا توضيح داديم تنها جنبه سياسى و تاكتيكى داشت، تا به مردم وانمود كند كه امام معصوم هم اگر به لذّت حكومت برسد ـ والعياذ بالله ـ از آن دست بردار نيست، و زهد را كنار مى گذارد، و ألّا مأمون آنقدر عاشق ملك و حكومت خويش بود كه در راه آن نه تنها خون هزاران انسان را بر زمين ريخت بلكه حتى از خون برادر خودش هم نگذشت، و به طرز وحشيانه اى او را نابود ساخت.
بله اگر واقعاً مأمون عباسى، و تمام كادر حكومتيش بر كنار مى شد و زمينه حكومت حضرت على بن موسى الرضا (عليه آلاف التحية والثناء) فراهم مى شد، در آن صورت بار سنگين حكومت و وظيفه مهم رهبرى و مسئوليتى را كه از سوى خداوند متعال بر عهده وى گذاشته شده بود به منزل مى رسانيد و مانند جدّ بزرگوارش حضرت اميرالمؤمنين على (ع) عدالت و دادگرى را احياء و گسترش داده، و روش حكومت پيامبر اكرم (ص) و اميرالمؤمنين (ع)[1] را الگوى خويش قرار داده، و بر آن سير مى نمود.
________________________________________
[1] ـ در اين زمين نويسنده محترم كتابى بسيار روشنگر و ارزشمند تأليف نموده، كه به نام (روش حكومت پيامبر و اميرمؤمنان) به زبان فارسى ترجمه و چاپ شده است، اين كتاب در افزايش رشد فكرى جامعه اسلامى بسيار موثّر و مفيد است، و مطالعه آن به عموم دانش پژوهان سفارش مى شود. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
از سرچشمه وحى
اين حديث شريف كه از سرچشمه زلال وحى به ما رسيده و تمام ناقلين آن معصوم هستند، مسئله رهبرى صحيح مسلمين را بيان مى دارد، البته بعد از بيان جاذبه و دافعه اسلام، يا به زبان ساده ترى بگوئيم بعد از بيان تبرّى و تولّى زيرا قسمت اول اين حديث چنين اظهار مى دارد كه (لا اله...) يعنى هيچ خدائى نيست، و اين اعلام بيزارى و تنّفر از تمام خدايان غير واقعى است، و قسمت دوم اين حديث تولّى را به اين صورت بيان داشته كه (... الاّ اللّه) يعنى مگر خداوند متعال، بنا بر اين شرط اساسى ايمان نخست اعلام تنفّر و انكار تمام آنچه را كه در خط الهى نيست، و بعد اثبات ايمان به خداوند متعال و خطّ مستقيم الهى است.
و لذا حضرت امام رضا (ع) پس از كمى تأمّل به جهت توجّه بيشتر مردم فرمودند: كه اين ايمان شرايطى دارد و من يعنى قبول رهبرى ائمه معصوم پس از پيامبر و از جمله امام رضا (ع) از جمله آن شرايط هستم.
نكته مهم در اين مسئله اين است كه آن حضرت به طور غير مستقيم، نامشروع بودن حكومت مأمون عباسى را بيان داشتند و مأمون كوچكتر از آن بود كه بتواند آن حجّت خدا را فريب بدهد.
امام رضا (ع) در شهر نيشابور در طول اقامت چندروزه خود، چند مؤسسه دينى و اجتماعى ساختند، مثل مسجد، حمام، قنات و غيره[1]، تا به پيروانشان بياموزند كه بايد از فرصت حداكثر استفاده را كرد، حتى اگر انسان در جائى اقامت موقت داشته باشد، زيرا بناى مؤسسات دينى و مذهبى از عوامل مهم پيشرفت جامعه اسلامى در تمام زمينه هاست[2].
________________________________________
[1] ـ مناقب آل أبى طالب، چاپ ايران، ج4 ص.348 (مترجم).
[2] ـ لازم به يادآورى است كه از همين نقطه نظر حضرت آيت الله مؤلف دركشورهاى مختلف دست به تأسيس مؤسسات خيرى و جمعيتهاى مختلف، مذهبى، اجتماعى، هنرى، ادبى، تبليغى و غيره زده، و يا اينكه مؤمنين را تشويق به تأسيس آنها نموده است كه از جمله بيش از200 مؤسسه و جمعيت در عراق و بيش از50 مؤسسه در ايران اعم از درمانگاه، مسجد، حسينيه، كتابخانه، مدرسه دينى آموزشگاه، نوارخانه، هنركده صنعتى، صندوق قرض الحسنه، چاپخانه و غيره، اضافه بر دهها مؤسسه خيرى ديگرى در كشورهاى كويت، خليج، هند، پاكستان، سوريه، لبنان، اروپا، آمريكا و آفريقا است. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
ترجمه حديث
اين حديث معروف به حديث زنجيره طلائى است، كه محمد بن موساى متوكل مى گويد: على بن ابراهيم از پدرش از يوسف بن عقيل از اسحاق بن راهويه براى ما چنين نقل كرده: حضرت ابوالحسن على بن موسى الرّضا (ع) هنگامى كه به شهر نيشابور رسيد، و مى خواست به سوى مأمون روانه شود اصحاب حديث نزدش گرد آمده و عرضه داشتند: اى فرزند پيامبر، آيا بر ما وارد مى شوى و حديثى برايمان نقل نمى كنى تا از تو استفاده كنيم؟!
آن حضرت كه داخل كجاوه نشسته بود، سر خود را بيرون آورد و فرمود: شنيدم پدرم موسى بن جعفر را مى گويد: شنيدم پدرم جعفر بن محمد مى گويد: شنيدم پدرم محمد بن على مى گويد: شنيدم پدرم على بن الحسين مى گويد: شنيدم پدرم حسين بن على مى گويد: شنيدم پدرم على بن ابى طالب (ع) مىگويد: شنيدم پيامبر اسلام (ص) مى گويد: شنيدم جبرئيل (ع) مى گويد: شنيدم خداى عز و جل را كه مى گفت: سخن لا اله الاّ الله دژ من است، و هركس كه وارد دژ من گردد از عذاب من ايمن خواهد بود، پس هنگامى كه مركب امام حركت كرد مجدداً ايستاده و امام فرمود: اما با شرايط آن و من از جمله آن شرايط هستم).
اين حديث را كه امام رضا (ع) به هنگام حركت از نيشابور بسوى مرو[1] فرمودند، معروف است به حديث زنجيره طلائى زيرا تمام ناقلين آن معصوم بوده، و بمانند حلقه هاى پيوسته زنجير طلا از يكديگر نقلش فرموده اند البته طلا ارزش مادّى دارد، در حالى كه چنين احاديثى براى هميشه باقى مانده و ارزش معنوى دارد، و لذا اين مشابهت از باب مشابهت معقول و محسوب است.
________________________________________
[1] ـ شهر مرو امروزه در كشور شوروى نزديك مرزهاى افغانستان واقع شده كه البته در آن روز جزو منطقه خراسان به شمار مى رفته، و ملاقات حضرت امام رضا (ع) با مأمون عباسى در آن شهر رخ داد، و بطور كلى كشور افغانستان هم قبل از اسلام و هم بعد از اسلام قطعه اى از ايران بوده كه متأسفانه در زمان قاجاريان توسط انگليسيها از ايران جدا شده و به ظاهر استقلال مى يابد.
و يكى از نقشه هاى شوم استعمارگران و به ويژه انگليسيها همين بود كه كشورهاى اسلامى را از يكديگر جدا كرده و با مرزبندى در ميان آنها و دادن استقلال ظاهرى به آنان، مسئله ملّى گرائى و ناسيوناليسم را زنده كنند، كه در اين كار موفق هم شده، و در ميان مسلمين جدائى براساس مليّت هاى مختلف افكندند، تا جائى كه مثلا يك افغانى در ايران، و يا يك ايرانى در عراق و غيره اجنبى محسوب مى شود، وهمين موجب شده كه در طى شش سال گذشته شورويها بيش از يك ميليون مسلمان افغانى را كشته و بيش از پنج ميليون از آنان را آواره و دربه در ساخته و هيچكس از مسلمين غير افغانى به دليل بودن مرزهاى جداكننده با آنان نمى توانند كمكى به اين مسلمين مظلوم افغانى بنمايند.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
در شهر نيشابور
حضرت رضا (ع) بر سر راه خود به شهر نيشابور[1] رسيدند، در اين شهر متجاوز از يكصد هزار نفر مشتاقانه به استقبال ايشان شتافته و اطراف كجاوه حضرت گرد آمدند، و در ميان اين جمعيت تعداد بسيارى از دانشمندان و محدثين بودند و همه با أشك شوق والتماس از آن حضرت مى خواستند كه رخسار نورانيش را به آنان نشان بدهد، و هنگامى كه حضرت رضا (ع) پرده كجاوه را كنار زده و در مقابل انظار مردم ظاهر شدند، جمعيت از شدت شوق به گريه افتاد، و دو نفر از محدثين[2] به نمايندگى از سوى ديگران از امام خواستند كه برايشان حديثى بخواند كه از پدر و نياكانش به ايشان رسيده است.
حضرت على بن موسى الرضا (ع) در پاسخ آنان روايتى را فرمودند كه ما نص آن را از كتاب (العروة الوثقى) نقل مى كنيم:
(هذا الحديث المعروف بسلسلة الذهب هو: حدثنا محمد بن موسى المتوكل، قال: حدثنا علي بن ابراهيم عن ابيه عن يوسف بن عقيل، عن اسحق بن راهويه قال: لمّا وافى ابوالحسن الرضا (ع) نيسابور و اراد ان يرتحل الى المأمون، اجتمع عليه اصحاب الحديث فقالوا: يابن رسول الله تدخل علينا ولا تحدثنا بحديث فنستفيده منك؟ و قد كان قعد فى العماريه، فاطلع رأسه فقال (ع):
(سمعت ابى موسى بن جعفر يقول):
(سمعت ابى جعفر بن محمد يقول):
(سمعت ابى محمد بن على يقول):
(سمعت ابى على بن الحسين يقول):
(سمعت ابى الحسين بن على يقول):
(سمعت ابى اميرالمؤمنين على بن طالب يقول):
(سمعت رسول الله (ص) يقول):
(سمعت جبرئيل (ع) يقول):
(سمعت الله عز و جل يقول: كلمة لا اله إلاّ الله حصنى فمن دخل حصنى أمن من عذابى، فلما مرّت الراحله نادى: بشروطها و انا من شروطها).
________________________________________
[1] ـ شهر نيشابور در آن روز وسعت زيادى داشت، كه در حمله مغولها تاراج شده و نابود شد، و در نتيجه بعد از پايان اين حمله محدود شده و از مركزيّت علما و دانشمندان و رونقى كه قبلا داشت افتاد، و امروزه يكى از شهرهاى استان خراسان به شمار مى رود.
[2] ـ اين دو نفر عبارتند از: أبوزرعه رازى و محمد بن أسلم طوسى، كه به هركدام ازاين دو (حافظ) مى گفتند، و اين اصطلاح بركسى اطلاق مى شد كه لااقل يكصد هزار حديث را با سند آن از حفظ باشد. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
حركت به سوى مرو
مأمون عباسى طبق يك توطئه سياسى حساب شده، عده اى را به سركردگى (رجاء بن ابى الضحاك) به مدينه فرستاد تا امام رضا (ع) را به طور اجبارى از مدينه منوّره زادگاه آن حضرت به طرف خراسان جلب نمايند، امام رضا (ع) كه بر حسب ظاهر[1] با تهديدهاى مأمون روبرو شده بود، نخست براى خداحافظى به طرف خانه اش رفت، و تمام خاندان خود را امر به گريه و ندبه براى خود كرد، و هنگامى كه به آن حضرت عرض شد: كه گريه براى مسافر پسنديده نيست! فرمود: آرى اما آن مسافرى كه اميد بازگشت داشته باشد، و من ديگر بازگشتى ندارم، و در غربت به قتل خواهم رسيد.
و سپس به سوى مسجد پيامبر رفت، و چندين بار با جدّش وداع كرده و چه بسا گاهى با صداى بلند گريه كرد، و همانجا به كسانى كه علت را از آن حضرت مى پرسيدند؟! مى فرمود: (اين آخرين وداع من است چون من در غربت از دار دنيا مى روم، و همانجا به خاك سپرده خواهم شد[2].
حضرت رضا با اين روش مظلوميت خويش را اعلام داشته و براى همگان آشكار شد كه آنحضرت نه تنها علاقه اى به دستگاه حكومتى نداشته بلكه به اجبار از زادگاهشان دور شده، و به غربت مى روند.
-------------------------------------------------
[1] ـ راجع به علم امام به واقعيات، و اطلاعش از غيب به خواست خدا و اينكه چرا بر حسب ظاهر عمل مى كرده، و مأموريّت او از سوى خداوند متعال چگونه بوده، به كتاب (نكاتى از تاريخ سياسى اسلام) از همين نويسنده مراجعه فرمائيد. (مترجم).
[2] ـ بحار الانوار، ج49 ص 117 (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
اهداف مأمون عباسى
او به حدى دلباخته ملك و حكومت خود بود كه در اين راه برادر خود امين را كشت، و سر بريده اش را مدتها بر در دروازه شهر قرار داد، تا مردم به آن سر بريده آب دهان افكنده و اهانتش كنند.
ولى در مورد حضرت امام رضا (ع) چنين تصميم گرفت كه با نيرنگهاى سياسى آن امام را از سر راه خود بردارد، وآنگهى از طرفى نهضتهاى پياپى علويان چه قبل از زمامدارى مأمون، و چه بعد آن، آسايش را از سردمداران عباسى سلب كرده بود، به همين جهت مأمون بر آن شد كه امام رضا (ع) را نزد خود فرا خواند، و او را به ظاهر خليفه و شخص اول مملكت اسلامى آن روز ـ كه چه خونهاى بيگناهى به پاى آن ريخته شده بود ـ قرار بدهد، و خود و اطرافيانش از زير پرده نقشه هاى خويش را به اجرا در آورند و بالاخره امام رضا (ع) را پس از پذيرش مقام خلافت به قتل برساند تا در نتيجه:
1 ـ مردم متوجه بشوند كه خاندان پيامبر ـ والعياذ بالله ـ ظاهرى زاهد مآبانه داشته چون حكومت به دستشان نمى رسيد، و حال كه شتر حكومت درب خانه آنان زانو خم كرده، دو دستى به آن چنگ زده اند.
2 ـ چون بزرگ علويان در آن زمان حضرت رضا (ع) است وايشان به حكومت رسيده، ديگر علويان ناراضى دست از شورش و قيام بر خواهند داشت.
3 ـ با سپردن قدرت به دست حضرت على بن موسى الرّضا (ع)، مخالفين مخفى مأمون كه عليه او فعاليتهاى زيرزمينى دارند، خود را ظاهر كرده، و به طمع احراز پستهاى حكومتى دست از فعاليتهاى مخالف برداشته و در نتيجه دست آنان رو خواهد شد، تا همه آنان در آينده با شمشير استبداد مأمون از ميان برداشته شوند.
4 ـ با تشكيل مجالس علمى و دعوت از دانشمندان بنام آن زمان، جهت بحث با حضرت رضا ـ والعياذ بالله ـ امام مغلوب شده، و عدم حقّانيّتش برملا خواهد شد.
البته أهداف و افكار ديگرى را نيز از اين كار در سر مى پرورانيد، تا پايه هاى حكومتش را هرچه محكم تر بسازد.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: ویژه نامه میلاد حضرت امام رض (ع)
از جمله مباحث نهج البلاغه منع و تحذير شديد از دنيا پرستى است.آنچه در بخش پيش درباره مقصود و هدف زهد گفتيم روشنكننده مفهوم دنياپرستى نيز هست،زيرا زهدى كه بدان شديدا ترغيب شده است نقطه مقابل دنيا پرستى است كه سخت نفى گرديده است.با تعريف و توضيح هر يك از اين دو مفهوم،ديگرى نيز روشن مىشود.ولى نظر به تاكيد و اصرار فراوان و فوق العادهاى كه در مواعظ امير المؤمنين علي عليه السلام در باره منع و تحذير از دنيا پرستى به عمل آمده است و اهميت فى نفسه اين موضوع،ما اين را جداگانه و مستقل طرح مىكنيم و توضيحات بيشترى مىدهيم تا هر گونه ابهام رفع بشود. نخستين مطلب اين است كه چرا اينهمه در كلمات امير المؤمنين به اين مطلب توجه شده است،به طورى كه نه خود ايشان مطلب ديگرى را اين اندازه مورد توجه قرار دادهاند نه رسول اكرم و يا ساير ائمه اطهار اين اندازه درباره غرور و فريب دنيا و فنا و ناپايدارى آن و بى وفايى آن و لغزانندگى آن و خطرات ناشى از تجمع مال و ثروت و وفور نعمت و سرگرمى بدانها سخن گفتهاند. خطرى كه غنائم به وجود آورد اين يك امر تصادفى نيست،مربوط استبه سلسله خطرات عظيمى كه در عصر على عليه السلام يعنى در دوران خلافتخلفا خصوصا دوره خلافت عثمان كه منتهى به دوره خلافتخود ايشان شد،متوجه جهان اسلام از ناحيه نقل و انتقالات مال و ثروت گرديده بود.على عليه السلام اين خطرات را لمس مىكرد و با آنها مبارزه مىكرد،مبارزهاى عملى در زمان خلافتخودش كه بالاخره جانش را روى آن گذاشت،و مبارزهاى منطقى و بيانى كه در خطبهها و نامهها و ساير كلماتش منعكس است. فتوحات بزرگى نصيب مسلمانان گشت.اين فتوحات مال و ثروت فراوانى را به جهان اسلام سرازير كرد، ثروتى كه به جاى اينكه به مصارف عموم برسد و عادلانه تقسيم شود غالبا در اختيار افراد و شخصيتها قرار گرفت.مخصوصا در زمان عثمان اين جريان فوق العاده قوت گرفت،افرادى كه تا چند سال پيش فاقد هر گونه ثروت و سرمايهاى بودند داراى ثروت بىحساب شدند.اينجا بود كه دنيا كار خود را كرد و اخلاق امت اسلام به انحطاط گراييد. فريادهاى على در آن عصر خطاب به امت اسلام،به دنبال احساس اين خطر عظيم اجتماعى بود. مسعودى در ذيل«احوال عثمان»مىنويسد: «عثمان فوق العاده كريم و بخشنده بود(البته از بيت المال!).كارمندان دولت و بسيارى از مردم ديگر راه او را پيش گرفتند.او براى اولين بار در ميان خلفا خانه خويش را با سنگ و آهك بالا برد و درهايش را از چوب ساج و عرعر ساخت و اموال و باغات و چشمههايى در مدينه اندوخته كرد.وقتى كه مرد در نزد صندوقدارش صد و پنجاه هزار دينار و يك ميليون درهم پول نقد بود.قيمت املاكش در وادى القرى و حنين و جاهاى ديگر بالغ بر صد هزار دينار مىشد.اسب و شتر فراوانى از او باقى ماند.» آنگاه مىنويسد: «در عصر عثمان جماعتى از يارانش مانند خودش ثروتها اندوختند:زبير بن العوام خانهاى در بصره بنا كرد كه اكنون در سال 332(زمان خود مسعودى است)هنوز باقى است،و معروف استخانههايى در مصر،كوفه و اسكندريه بنا كرد.ثروت زبير بعد از وفات پنجاه هزار دينار پول نقد و هزار اسب و هزارها چيز ديگر بود.خانهاى كه طلحة بن عبد الله در كوفه با گچ و آجر و ساج ساخت هنوز(در زمان مسعودى)باقى است و به دار الطلحتين معروف است.عايدات روزانه طلحه از املاكش در عراق هزار دينار بود.در سر طويله او هزار اسب بسته بود.پس از مردنش يك سى و دوم ثروتش هشتاد و چهار هزار دينار برآورد شد.» مسعودى نظير همين ثروتها را براى زيد بن ثابت و يعلى بن اميه و بعضى ديگر مىنويسد. بديهى است كه ثروتهاى بدين كلانى از زمين نمىجوشد و از آسمان هم نمىريزد،تا در كنار چنين ثروتهايى فقرهاى موحشى نباشد،چنين ثروتها فراهم نمىشود.اين است كه على عليه السلام در خطبه129 پس از آنكه مردم را از دنيا پرستى تحذير مىدهد مىفرمايد: و قد اصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه الا ادبارا و لا الشر الا اقبالا و لا الشيطان فى هلاك الناس الا طمعا.فهذا اوان قويت عدته و عمت مكيدته و امكنت فريسته.اضرب بطرفك حيثشئت من الناس، فهل تبصر الا فقيرا يكابد فقرا او غنيا بدل نعمة الله كفرا او بخيلا اتخذ البخل بحق الله وفرا او متمردا كان باذنه عن سمع المواعظ وقرا؟اين خياركم و صلحاؤكم و اين احراركم و سمحاؤكم؟و اين المتورعون فى مكاسبهم و المتنزهون فى مذاهبهم؟ همانا در زمانى هستيد كه خير دائما واپس مىرود و شر همى به پيش مىآيد و شيطان هر لحظه بيشتر به شما طمع مىبندد.اكنون زمانى است كه تجهيزات شيطان(وسايل غرور شيطانى)نيرو گرفته و فريب شيطان در همه جا گسترده شده و شكارش آماده است.نظر كن،هر جا مىخواهى از زندگى مردم را تماشا كن،آيا جز اين است كه يا نيازمندى مىبينى كه با فقر خود دست و پنجه نرم مىكند و يا توانگرى كافر نعمتيا ممسكى كه امساك حق خدا را وسيله ثروت اندوزى قرار داده است و يا سركشى كه گوشش به اندرز بدهكار نيست؟كجايند نيكان و شايستگان شما؟كجايند پارسايان شما در كار و كسب؟كجايند پرهيزكاران شما؟...
شكر نعمت امير المؤمنين در كلمات خود نكتهاى را ياد مىكند كه آن را«سكر نعمت»يعنى مستى ناشى از رفاه مىنامد كه به دنبال خود«بلاى انتقام»را مىآورد. در خطبه 151 مىفرمايد: ثم انكم معشر العرب اغراض بلايا قد اقتربت،فاتقوا سكرات النعمة و احذروا بوائق النقمة. شما مردم عرب هدف مصائبى هستيد كه نزديك است.همانا از«مستيهاى نعمت»بترسيد و از بلاى انتقام بهراسيد. آنگاه على عليه السلام شرح مفصلى درباره عواقب متسلسل و متداوم اين ناهنجاريها ذكر مىكند.در خطبه 185 آينده وخيمى را براى مسلمين پيشگويى مىكند،مىفرمايد: ذاك حيث تسكرون من غير شراب بل من النعمة و النعيم. آن در هنگامى است كه شما مست مىگرديد،اما نه از باده بلكه از نعمت و رفاه. آرى،سرازير شدن نعمتهاى بىحساب به سوى جهان اسلام و تقسيم غير عادلانه ثروت و تبعيضهاى ناروا،جامعه اسلامى را دچار بيمارى مزمن«دنيا زدگى»و«رفاه زدگى»كرد. على عليه السلام با اين جريان كه خطر عظيمى براى جهان اسلام بود و دنبالهاش كشيده شده،مبارزه مىكرد و كسانى را كه موجب پيدايش اين درد مزمن شدند انتقاد مىكرد.خودش در زندگى شخصى و فردى،درست در جهت ضد آن زندگيها عمل مىكرد،هنگامى هم كه به خلافت رسيد،در صدر برنامهاش مبارزه با همين وضع بود. وجهه عام سخن مولى اين مقدمه كه گفته شد براى اين است كه وجهه خاص سخن امير المؤمنين در مورد دنيا پرستى كه متوجه يك پديده مخصوص اجتماعى آن عصر بود روشن شود. از اين وجهه خاص كه بگذريم،بدون شك وجههاى عام نيز هست كه اختصاص به آن عصر ندارد،شامل همي عصرها و همه مردم است و جزء اصول تعليم و تربيت اسلامى است،منطقى است كه از قرآن كريم سرچشمه گرفته و در كلمات رسول خدا و امير المؤمنين و ساير ائمه اطهار و اكابر مسلمين تعقيب شده است.اين منطق است كه دقيقا بايد روشن شود.ما در بحثخود بيشتر متوجه وجهه عام سخن امير المؤمنين هستيم،وجههاى كه از آن وجهه همه مردم در همه زمانها مخاطب على هستند. زبان مخصوص هر مكتب هر مكتب زبان مخصوص به خود دارد،براى درك مفاهيم و مسائل آن مكتب بايد با زبان مخصوص آن مكتب آشنا شد. از طرف ديگر،براى فهم زبان خاص آن مكتب بايد در درجه اول بينش كلى آن را در باره هستى و جهان و حيات و انسان و به اصطلاح جهانبينى آن را به دست آورد. اسلام جهانبينى روشنى درباره هستى و آفرينش دارد،با ديد ويژهاى به حيات و زندگى انسان مىنگرد. از جمله اصول جهان بينى اسلامى اين است كه هيچ گونه ثنويتى در هستى نيست.آفرينش از نظر بينش توحيدى اسلام به دو بخش«بايد»و«نبايد»تقسيم نمىشود،يعنى چنين نيست كه برخى موجودات خير و زيبا هستند و مىبايست آفريده شوند و آفريده شدند. در جهان بينى اسلامى اينچنين منطقى كفر و منافى با اصل توحيد است.از نظر اسلام همه چيز بر اساس خير و حكمت و حسن و غايت آفريده شده است: الذى احسن كل شىء خلقه . (1) ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت. (2) عليهذا منطق اسلام در مورد ذم دنيا هرگز متوجه جهان آفرينش نيست.جهان بينى اسلامى كه بر توحيد خالص بنا شده است،بر روى توحيد در فاعليت تكيه فراوان كرده است،شريكى در ملك خدا قائل نيست.اينچنين جهانبينى نمىتواند بدبينانه باشد.انديشه چرخ كجمدار و فلك كجرفتار يك انديشه اسلامى نيست.پس ذم دنيا متوجه چيست؟
دنياى مذموم معمولا مىگويند آنچه از نظر اسلام مذموم و مطرود است علاقه به دنياست.اين سخن،هم درست است و هم نادرست.اگر مقصود از علاقه،صرف ارتباط عاطفى است،نمىتواند سخن درستى باشد،چون انسان در نظام كلى خلقت همواره با يك سلسله علايق و عواطف و تمايلات آفريده مىشود و اين تمايلات جزء سرشت او است،او خودش اينها را كسب نكرده است.و بعلاوه،اين علايق زائد و بيجا نيست. همان طورى كه در بدن انسان هيچ عضو زائدى وجود ندارد(حتى يك مويين رگ اضافى در كار نيست) هيچ عاطفه و علاقه طبيعى زائدى هم وجود ندارد.تمام تمايلات و عواطف سرشتى بشر متوجه هدفها و غاياتى حكيمانه است. قرآن كريم اين عواطف را به عنوان آيات و نشانههايى از تدبير الهى و حكمتهاى ربوبى ياد مىكند: و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة (3) . از جمله نشانههاى حق اين است كه از جنس خود شما همسرانى براى شما آفريده كه در كنار آنها آرامش بيابيد و ميان شما و آنها الفت و مهربانى قرار داد. اين عواطف و علايق يك سلسله كانالهاى ارتباطى ميان انسان و جهان است،بدون اينها انسان نمىتواند راه تكامل خويش را بپيمايد.پس جهانبينى اسلامى همان طورى كه به ما اجازه نمىدهد جهان را محكوم و مطرود و مذموم بشماريم،اجازه نمىدهد علايق طبيعى و كانالهاى ارتباطى انسان و جهان را نيز زائد و بىمصرف و قطع شدنى بدانيم.اين علايق و عواطف،جزئى از نظام عمومى آفرينش است.انبياء و اولياى حق از اين عواطف در حد اعلى برخوردار بودند. حقيقت اين است كه منظور از علاقه به دنيا تمايلات طبيعى و فطرى نيست،مقصود از علاقه و تعلق، بسته بودن به امور مادى و دنياوى و در اسارت آنها بودن است كه توقف است و ركود است و باز ايستادن از حركت و پرواز است و سكون است و نيستى است.اين است كه دنياپرستى نام دارد و اسلام سختبا آن مبارزه مىكند،و اين است آن چيزى كه بر ضد نظام تكاملى آفرينش است و مبارزه با آن همگامى با ناموس تكاملى آفرينش است.تعبيرات قرآن مجيد در اين زمينه در حد اعجاز است.در فصلهاى آينده اين مطلب را توضيح خواهيم داد. در فصل پيش روشن كرديم كه آنچه از نظر قرآن و طبعا از نظر نهج البلاغه نيز مذموم است نه«وجود فى نفسه»جهان است و نه«تمايلات و علايق فطرى و طبيعى»انسان.در اين مكتب،نه جهان بيهوده آفريده شده است و نه انسان راه خود را گم كرده و به غلط در اين جهان آمده است. مكاتبى بوده و هستند كه نسبتبه نظام آفرينش با ديده بدبينى مىنگرند،نظام موجود را نظام كامل نمىپندارند.و نيز مكتبهايى بوده كه آمدن انسان را به اين جهان نتيجه يك اشتباه!و از نوع راه گم كردن!مىدانند،انسان را موجودى صد در صد بيگانه با جهان مىشمارند كه هيچ گونه پيوند و خويشاوندى با اين جهان ندارد،زندانى اين جهان است،يوسفى است كه به دستبرادران دشمن در چاه اين جهان محبوس گشته است،تمام مساعىاش بايد صرف فرار از اين زندان و بيرون آمدن از اين چاه گردد. بديهى است هنگامى كه رابطه انسان با جهان دنيا و طبيعت رابطه زندانى و زندان و به چاه افتاده و چاه است،انسان نمىتواند هدفى جز«خلاصى»داشته باشد.
منطق اسلام ولى از نظر اسلام رابطه انسان و جهان از نوع رابطه زندانى و زندان و چاه و در چاه افتاده نيست،بلكه از نوع رابطه كشاورز استبا مزرعه (4) ،و يا اسب دونده استبا ميدان مسابقه (5) ،و يا سوداگر با بازار تجارت (6) ،و يا عابد با معبد است (7) .دنيا از نظر اسلام مدرسه انسان و محل تربيت انسان و جايگاه تكامل اوست. در نهج البلاغه گفتگوى امير المؤمنين عليه السلام با مردى ذكر شده است كه از دنيا مذمت كرده و على عليه السلام او را كه مىپنداشت دنياى مذموم همين جهان عينى مادى است مورد ملامت قرار داد و به اشتباهش آگاه نمود (8) .شيخ عطار اين جريان را در مصيبت نامه به شعر در آورده،مىگويد: آن يكى در پيش شير دادگر ذم دنيا كرد بسيارى مگر حيدرش گفتا كه دنيا نيستبد بد تويى زيرا كه دورى از خرد هست دنيا بر مثال كشتزار هم شب و هم روز بايد كشت و كار زانكه عز و دولت دين سر به سر جمله از دنيا توان برد اى پسر تخم امروزينه فردا بر دهد ور نكارد«اى دريغا»بر دهد پس نكوتر جاى تو دنياى توست زانكه دنيا توشه عقباى توست تو به دنيا در،مشو مشغول خويش ليك در وى كار عقبى گير پيش چون چنين كردى تو را دنيا نكوست پس براى اين،تو دنيا دار دوست ناصر خسرو علوى كه بحق مىتوان او را«حكيم الشعراء»خواند و يكى از نكته سنج ترين و مذهبىترين شعراى پارسى زبان است،چكامهاى درباره خوبى و بدى جهان دارد كه هم با منطق اسلام منطبق است و هم فوق العاده عالى و زيباست،شايسته است در اينجا نقل شود.اين اشعار در ديوان او هست و در كتاب جامع الحكمتين خويش نيز آنها را آورده است.مىگويد: جهانا!چه در خورد و بايستهاى اگر چند با كس نپايستهاى به ظاهر چو در ديده خس،ناخوشى به باطن چو دو ديده بايستهاى اگر بستهاى را گهى بشكنى شكسته بسى نيز تو بستهاى چو آولده بينندت آلودهاى وليكن سوى شستگان شستهاى كسى كه تو را مىنكوهش كند بگويش:«هنوزم ندانستهاى» ز من رستهاى تو،اگر بخردى چه بنكوهى آن را كز آن رستهاى به من بر گذر دارد ايزد تو را تو در رهگذر پست چه نشستهاى؟ ز بهر تو ايزد درختى بكشت كه تو شاخى از بيخ او جستهاى اگر كژ بر او رستهاى سوختى و گر راستبر رستهاى رستهاى بسوزد،بلى هر كسى چوب كژ نپرسد كه بادام يا پستهاى تو تير خدايى سوى دشمنش به تيرش چرا خويشتن خستهاى؟! اكنون كه روشن شد رابطه انسان با جهان از نوع رابطه كشاورز با مزرعه و بازرگان با بازار و عابد با معبد است،پس انسان نمىتواند نسبتبه جهان بيگانه،پيوندهايش همه بريده و روابطش همه منفى بوده باشد.در هر ميلى طبيعى در انسان غايتى و هدفى و مصلحتى و حكمتى نهفته است.آدمى در اين جهان«نه به زرق آمده است تا به ملامتبرود». به طور كلى ميل و كشش و جاذبه سراسر جهان را فرا گرفته است.ذرات جهان با حساب معينى به سوى يكديگر كشيده مىشوند و يكديگر را جذب مىكنند.اين جذب و انجذابها بر اساس هدفهايى بسيار حكيمانه است. منحصر به انسان نيست،هيچ ذرهاى از ميل يا ميلهايى خالى نيست.چيزى كه هست،انسان بر خلاف ساير اشياء به ميلهاى خويش آگاهى دارد.وحشى كرمانى مىگويد: يكى ميل است در هر ذره رقاص كشان هر ذره را تا مقصد خاص رساند گلشنى را تا به گلشن دواند گلخنى را تا به گلخن ز آتش تا به باد،از آب تا خاك ز زير ماه تا بالاى افلاك همين ميل است اگر دانى،همى ميل جنيبت در جنيبت،خيل در خيل از اين ميل است هر جنبش كه بينى به جسم آسمانى تا زمينى پس،از ديدگاه اسلام نه جهان بيهوده آفريده شده و نه انسان به غلط آمده است و نه علايق طبيعى و فطرى انسان امورى نبايستنى است.پس آنچه مذموم است و نبايستنى است و مورد توجه قرآن و نهج البلاغه است چيست؟اينجا بايد مقدمهاى ذكر كنيم: انسان خصيصهاى دارد كه ايدهآل جو و كمال مطلوب خواه آفريده شده است،در جستجوى چيزى است كه پيوندش با او بيش از يك ارتباط معمولى باشد.به عبارت ديگر،انسان در سرشتخويش پرستنده و تقديس كننده آفريده شده است و در جستجوى چيزى است كه او را منتهاى آرزوى خويش قرار دهد و«او»همه چيزش بشود. اينجاست كه اگر انسان خوب رهبرى نشود و خود از خود مراقبت نكند،ارتباط و«علاقه»او به اشياء به«تعلق»و«وابستگى»تغيير شكل مىدهد،«وسيله»به«هدف»استحاله مىشود،«رابطه»به صورت«بند»و«زنجير»در مىآيد،حركت و تلاش و آزادى مبدل به توقف و رضايت و اسارت مىگردد. اين است آن چيزى كه نبايستنى است و بر خلاف نظام تكاملى جهان است و از نوع نقص و نيستى است نه كمال و هستى،و اين است آن چيزى كه آفت انسان و بيمارى خطرناك انسان است،و اين است آن چيزى كه قرآن و نهج البلاغه انسان را نسبتبه آن هشدار مىدهند و اعلام خطر مىكنند. بدون شك اسلام جهان مادى و زيست در آن را(و لو بهزيستى در حد اعلى را)شايسته اين كه كمال مطلوب انسان قرار گيرند نمىداند،زيرا اولا در جهانبينى اسلامى جهان ابدى و جاويدان در دنبال اين جهان مىآيد كه سعادت و شقاوتش محصول كارهاى نيك و بد او در اين جهان است،و ثانيا مقام انسان و ارزشهاى عالى انسان برتر و بالاتر از اين است كه خويشتن را«بسته»و اسير و برده ماديات اين جهان نمايد. اين است كه على عليه السلام مكرر به اين مطلب اشاره مىكند كه دنيا خوب جايى است اما براى كسى كه بداند اينجا قرار گاه دائمى نيست،گذرگاه و منزلگاه اوست: و لنعم دار من لم يرض بها دارا (9) . خوب خانهاى است دنيا،اما براى كسى كه آن را خانه خود(قرارگاه خود) نداند. الدنيا دار مجاز لا دار قرار،فخذوا من ممركم لمقركم (10) . دنيا خانه بين راه است،نه خانه اصلى و قرار گاه دائمى. از نظر مكتبهاى انسانى جاى هيچ گونه شك و ترديد نيست كه هر چيزى كه انسان را به خود ببندد و در خود محو نمايد بر ضد شخصيت انسانى است،زيرا او را راكد و منجمد مىكند.سير تكامل انسان لا يتناهى است و هر گونه توقفى و ركودى و«بستگى»اى بر ضد آن است.ما هم در اين جهتبحثى نداريم، يعنى اين مطلب را به صورت كلى مىپذيريم.سخن در دو مطلب ديگر است: يكى اينكه آيا قرآن و به پيروى قرآن نهج البلاغه چنين بينشى دارد درباره روابط انسان و جهان؟آيا واقعا آن چيزى كه قرآن محكوم مىكند علاقه به معنى«بستگى»و كمال مطلوب قرار دادن است كه ركود است و توقف است و سكون است و نيستى است و بر ضد حركت و تعالى و تكامل است؟آيا قرآن مطلق علايق و عواطف دنيوى را در حدى كه به شكل كمال مطلوب و نقطه توقف در نيايد محكوم نمىسازد؟ ديگر اينكه اگر بنا باشد بسته بودن به چيزى و كمال مطلوب قرار گرفتن چيزى مستلزم اسارت و در بند قرار گرفتن انسان و در نتيجه ركود و انجماد او باشد،چه فرقى مىكند كه آن چيز مورد علاقه«خدا»باشد يا چيز ديگر؟ قرآن هر بستگى و بندگى را نفى كند و به هر نوع آزادى و معنوى و انسانى دعوت كند،هرگز بستگى به خدا و بندگى خدا را نفى نمىكند و به آزادى از خدا براى كمال آزادى دعوت نمىنمايد،بلكه بدون ترديد دعوت قرآن بر اساس آزادى از غير خدا و بندگى خدا،تمرد از اطاعت غير او و تسليم در برابر او استوار است. كلمه«لا اله الا الله»كه پايه اساسى بناى اسلام است،بر نفيى و اثباتى،سلبى و ايجابى،كفرى و ايمانى، تمردى و تسليمى استوار است،نفى و سلب و كفر و تمرد نسبتبه غير حق،و اثبات و ايجاب و ايمان و تسليم نسبتبه ذات حق.شهادت اول اسلام يك«نه»فقط نيست همچنانكه تنها يك«آرى»نيست، تركيبى است از«نه»و«آرى». اگر كمال انسانى و تكامل شخصيت انسانى ايجاب مىكند كه انسان از هر قيدى و هر اطاعتى و هر تسليمى و هر بردگى رها و آزاد باشد و در مقابل همه چيز«عصيان»بورزد و استقلال داشته باشد و هر«آرى»را نفى كند و براى اينكه آزادى مطلق به دست آورد«نه»محض باشد(آنچنان كه اگزيستانسياليسم مىگويد)،چه فرق مىكند كه آن چيز خدا باشد يا غير خدا؟و اگر بناست انسان اسارتى و اطاعتى و قيدى و تسليمى بپذيرد و در يك نقطه توقف كند،باز هم چه فرق مىكند كه آن چيز خدا باشد يا غير خدا؟ يا اينكه فرق است ميان ايده آل قرار گرفتن خدا و غير خدا.خدا تنها وجودى است كه بندگى او عين آزادى است و در او گم شدن عين به خود آمدن و شخصيت واقعى خويش را باز يافتن است.اگر چنين است،مبنا و ريشه و بنيادش چيست و چگونه مىتوان آن را توجيه كرد؟ به عقيده ما در اينجا ما به يكى از درخشانترين و مترقىترين معارف انسانى و اسلامى مىرسيم.اينجا يكى از جاهايى است كه علو و عظمت منطق اسلام از يك طرف،و حقارت و كوچكى منطقهاى ديگر از طرف ديگر نمودار مىگردد.در فصول آينده پاسخ اين پرسش را خواهيم يافت. ارزش دنيا از نظر قرآن و نهج البلاغه
در فصل پيش گفتيم چيزى كه از نظر اسلام در رابطه انسان و دنيا«نبايستنى»است و آفت و بيمارى در انسان تلقى مىشود و اسلام در تعليمات خويش مبارزهاى بىامان با آن دارد«تعلق»و«وابستگى»انسان به دنياست نه«علاقه»و«ارتباط»او به دنيا،«اسير زيستى»انسان است نه«آزاد زيستى»او،هدف و مقصد قرار گرفتن دنياست نه وسيله و راه واقع شدن آن. رابطه انسان و دنيا اگر به صورت وابستگى انسان و طفيلى بودنش در آيد،موجب محو و نابودى تمام ارزشهاى عالى انسان مىگردد.ارزش انسان به كمال مطلوبهايى است كه جستجو مىكند،بديهى است كه اگر فى المثل مطلوبى بالاتر از سير كردن شكم خودش نداشته باشد و تمام تلاشها و آرزوهايش در همين حد باشد،ارزشى بيشتر از«شكم»نخواهد داشت.اين است كه على عليه السلام مىفرمايد: «آن كس كه همه هدفش پر كردن شكم است،ارزشش با آنچه از شكم خارج مىگردد برابر است.» همه سخنها درباره چگونگى ارتباط انسان و جهان است كه به چه كيفيت و به چه شكل باشد؟در يك شكل،انسان محو و قربانى مىشود،به تعبير قرآن-به حكم اينكه هر جوينده در حد پايينتر از هدف و كمال مطلوب خويش است-«اسفل سافلين»مىگردد،پستترين،منحطترين و ساقطترين موجود جهان مىشود،تمام ارزشهاى عالى و مختصات انسانى او از ميان مىرود،و در يك شكل ديگر بر عكس، دنيا و اشياء آن فداى انسان مىگردد و در خدمت انسان قرار مىگيرد و انسان ارزشهاى عالى خويش را باز مىيابد.اين است كه در حديث قدسى آمده است: يا ابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى. همه چيز براى انسان آفريده شده و انسان براى خدا. در فصل پيش دو عبارت از نهج البلاغه به عنوان شاهد سخن-كه آنچه در نهج البلاغه محكوم است چگونگى حاصل ارتباط انسان و جهان طبيعت است كه ما از آن به«وابستگى»و«تعلق»و امثال اينها تعبير كرديم-آورديم.اكنون شواهدى از خود قرآن و سپس شواهد ديگرى از نهج البلاغه مىآوريم: آيات قرآنى در باره رابطه انسان و دنيا دو دسته است،يك دسته زمينه و مقدمه گونهاى استبراى دسته ديگر.در حقيقت دسته اول در حكم صغرا و كبراى يك قياس است و دسته دوم در حكم نتيجه آن. دسته اول آياتى است كه تكيه بر تغيير و ناپايدارى و عدم ثبات اين جهان دارد.در اين گونه آيات، واقعيت متغير و ناپايدار و گذراى ماديات آنچنان كه هست ارائه مىشود،مثلا گياهى را مثل مىآورد كه از زمين مىرويد،ابتدا سبز و خرم است و بالندگى دارد اما پس از چندى به زردى مىگرايد و خشك مىشود و باد حوادث آن را خرد مىكند و مىشكند و در فضا پراكنده مىسازد.آنگاه مىفرمايد:اين است مثل زندگى دنيا. بديهى است كه انسان چه بخواهد و چه نخواهد،بپسندد يا نپسندد،از نظر زندگى مادى،گياهى بيش نيست كه چنين سرنوشتى قطعى در انتظارش است.اگر بناست كه برداشتهاى انسان واقع بينانه باشد نه خيالبافانه،و اگر انسان با كشف واقعيت آنچنان كه هست مىتواند به سعادت خويش نايل گردد نه با فرضهاى وهمى و واهى و آرزويى،بايد همواره اين حقيقت را نصب العين خويش قرار دهد و از آن غفلت نورزد. اين دسته از آيات زمينه استبراى اينكه ماديات را از صورت معبودها و كمال مطلوبها خارج سازد. در كنار اين آيات و بلكه در ضمن اين آيات فورا اين نكته گوشزد مىشود كه ولى اى انسان!جهانى ديگر، پايدار و دائم هست،مپندار كه آنچه هست همين امور گذرا و غير قابل هدف قرار گرفتن است،پس زندگى پوچ است و حيات بيهوده است.دسته دوم آياتى است كه صريحا مشكل ارتباط انسان را روشن مىكند.در اين آيات است كه صريحا مىبينيم آن شكلى كه محكوم شده است«تعلق»يعنى«بستگى»و«اسارت»و«رضايت دادن»و«قناعت كردن»به اين امور گذرا و ناپايدار است.اين آيات است كه جوهر منطق قرآن را در اين زمينه روشن مىكند: 1. المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا (11) . ثروت و فرزندان آرايش زندگى دنياست و كارهاى پايدار و شايسته(كارهاى نيكى كه پس از مردن انسان نيز باقى مىماند و نفعش به مردم مىرسد)از نظر پاداشى كه در نزد پروردگار دارند و از نظر اينكه انسان به آنها دل ببندد و آرزوى خويش را در آنها متمركز كند،بهتر است. مىبينيم كه در اين آيه سخن از چيزى است كه نهايت آرزوست.نهايت آرزو آن چيزى است كه انسان به خاطر او زنده است و بدون آن،زندگى برايش پوچ و بىمعنى است. 2. ان الذين لا يرجون لقاءنا و رضوا بالحيوة الدنيا و اطمانوا بها و الذين هم عن آياتنا غافلون (12) . آنان كه«اميد ملاقات»ما را ندارند(مىپندارند زندگى ديگرى كه در آنجا پردهها پس مىرود و حقايق آشكار مىشود در كار نيست!)و«رضايت داده»و قناعت كردهاند به زندگى دنيا و بدان دل بسته و«آرام گرفتهاند»و آنان كه از آيات و نشانههاى ما غافلند. در اين آيه آنچه نفى شده و«نبايستنى»تلقى شده است«اميد به زندگى ديگر نداشتن»و به ماديات«رضايت دادن»و قانع شدن و«آرام گرفتن»است. 3. فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا.ذلك مبلغهم من العلم (13) . از آنان كه از ياد ما رو گردانده و«جز زندگى دنيا هدف و غايت و مقصدى ندارند»روى برگردان.اين است مقدار دانش آنها. 4. ...و فرحوا بالحيوة الدنيا و ما الحيوة الدنيا فى الآخرة الا متاع (14) . ...آنان به زندگى دنيا«شادمان و دلخوش»شدهاند،در صورتى كه زندگى دنيا در جنب آخرت جز[متاع ناقابلى]نيست. 5. يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون (15) . تنها به«ظواهر و نمودهايى»از زندگى دنيا آگاهى دارند و از آخرت(جهان ماوراى نمودها و پديدهها) بىخبر و ناآگاهند. از برخى آيات ديگر نيز همين معنى به خوبى استفاده مىشود.در همه اين آيات آنچه در رابطه انسان و جهان نفى شده و«نبايستنى»تلقى شده اين است كه دنيا«نهايت آرزو»و شيئى كه به آن«رضايت»داده شده و به آن قناعتشده است،شيئى كه مايه«دلخوشى»و سرگرمى است و آدمى«آرامش»خويش را در آن مىخواهد بيابد،واقع شود.اين شكل رابطه است كه به جاى اينكه دنيا را مورد بهرهبردارى انسان قرار دهد،انسان را قربانى ساخته و از انسانيتساقط كرده است. در نهج البلاغه نيز به پيروى از قرآن به همين دو دسته بر مىخوريم.[در]دسته اول-كه بيشترين آنهاست-با موشكافيهايى دقيق و تشبيهات و كنايات و استعاراتى بليغ و آهنگى مؤثر،ناپايدارى جهان و غير قابل دلبستگى[بودن]آن تشريح شده است،و دسته دوم نتيجه گيرى است كه عينا همان نتيجه گيرى قرآن است. در خطبه 32 مردم را ابتدا به دو گروه تقسيم مىكند:اهل دنيا و اهل آخرت.اهل دنيا به نوبه خود به چهار گروه تقسيم شدهاند: گروه اول مردمى آرام و گوسفند صفت مىباشند و هيچگونه تباهكارى(نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فريب و زير پرده)از آنها ديده نمىشود،ولى تنها به اين دليل كه عرضهاش را ندارند،اينها آرزويش را دارند اما قدرتش را ندارند. گروه دوم،هم آرزويش را دارند و هم همت و قدرتش را،دامن به كمر زده،پول و ثروت گرد مىآورند يا قدرت و حكومتبه چنگ مىآورند و يا مقاماتى را اشغال مىكنند و از هيچ فسادى كوتاهى نمىكنند. گروه سوم گرگانى هستند در لباس گوسفند،جو فروشانى هستند گندمنما،اهل دنيا اما در سيماى اهل آخرت،سرها را به علامت قدس فرو مىافكنند،گامها را كوتاه بر مىدارند،جامه را بالا مىزنند،در ميان مردم آنچنان ظاهر مىشوند كه اعتمادها را به خود جلب كنند و مرجع امانات مردم قرار گيرند. گروه چهارم در حسرت آقايى و رياستبه سر مىبرند و در آتش اين آرزو مىسوزند اما حقارت نفس، آنان را خانهنشين كرده است و براى اينكه پرده روى اين حقارت بكشند به لباس اهل زهد در مىآيند. على عليه السلام اين چهار گروه را على رغم اختلافاتى كه از نظر برخوردارى و محروميت،و از نظر روش و سبك،و از نظر روحيه دارند جمعا يك گروه مىداند:اهل دنيا،چرا؟براى اينكه همه آنها را در يك خصيصه مشتركند و آن اينكه همه آنها مرغانى هستند كه به نحوى ماديات دنيا آنها را شكار كرده و از رفتار و پرواز انداخته است،انسانهايى هستند اسير و برده. در پايان خطبه به توصيف گروه مقابل(اهل آخرت)مىپردازد.در ضمن توصيف اين گروه مىفرمايد: و لبئس المتجر ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا. بد معاملهاى است كه شخصيتخود را با جهان برابر كنى و براى همه جهان ارزشى مساوى با نسانيتخويش قائل شوى،جهان را به بهاى انسانيتخويش بخرى. ناصر خسرو در اين مضمون مىگويد: تيز نگيرد جهان شكار مرا نيست دگر با غمانش كار مرا لا جرم اكنون جهان شكار من است گر چه همى داشت او شكار مرا گر چه همى خلق را فكار كند كرد نيارد جهان فكار مرا جان من از روزگار برتر شد بيم نيايد ز روزگار مرا اين مضمون در كلمات پيشوايان اسلام زياد ديده مىشود كه مساله مساله قربانى شدن انسانيت است، انسانيت انسان است كه به هيچ قيمتى نبايد از دستبرود. امير المؤمنين عليه السلام در وصيت معروف خود به امام حسن عليه السلام كه جزء نامههاى نهج البلاغه است مىفرمايد: اكرم نفسك عن كل دنية..فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا (16) . نفس خويش را از آلودگى به پستيها گرامى بدار،كه در برابر آنچه از خويشتن خويش مىپردازى بهايى نخواهى يافت. امام صادق عليه السلام،به نقل بحار الانوار در شرح احوال آن حضرت،مىفرمود: اثامن بالنفس النفسية ربها و ليس لها فى الخلق كلهم ثمن. همانا با خويشتن گرانبها و انسانيت گرانقدر خودم در همه هستى تنها يك چيز را قابل معامله مىدانم و آن پروردگار است،ديگر در همه ما سوابهايى كه ارزش برابرى داشته باشد وجود ندارد. در تحف العقول مىنويسد: «از امام سجاد عليه السلام سؤال شد:چه كسى از همه مردم مهمتر است؟فرمود:آن كس كه همه دنيا را با خويش برابر نداند.» به اين مضمون احاديث زيادى هستند كه براى پرهيز از اطاله،از نقل آنها خوددارى مىكنم. از تعمق در قرآن و نهج البلاغه و ساير سخنان پيشوايان دين روشن مىشود كه اسلام ارزش جهان را پايين نياورده است،ارزش انسان را بالا برده است،اسلام جهان را براى انسان مىخواهد نه انسان را براى جهان،هدف اسلام احياى ارزشهاى انسان است نه بىاعتبار كردن ارزشهاى جهان. وابستگيها و آزادگيها
بحث درباره«دنيا پرستى»در نهج البلاغه به درازا كشيد.مطلبى باقى مانده كه نتوان از آن گذشت و بعلاوه قبلا به صورت سؤال طرح كردهايم و بدان پاسخ نگفتهايم. آن مطلب اين است كه اگر تعلق و وابستگى روحى به چيزى نوعى بيمارى و موجب محو ارزشهاى انسانى است و عامل ركود و توقف و انجماد به شمار مىرود،چه فرقى مىكند كه آن چيز ماده باشد يا معنى،دنيا باشد يا عقبى،و بالاخره خدا باشد يا خرما!اگر نظر اسلام در جلوگيرى از تعلق به دنيا و ماديات،حفظ اصالتشخصيت انسانى و رهايى از اسارت بوده و مىخواسته انسان در نقطهاى متوقف و منجمد نگردد،مىبايستبه«آزادى مطلق»دعوت كند و هر قيد و تعلق را«كفر»تلقى كند آنچنانكه در برخى از مكتبهاى فلسفى جديد كه آزادى را ركن اساسى شخصيت انسانى مىدانند چنين مىبينيم. در اين مكتبها شخصيت انسانى انسان را مساوى مىدانند با تمرد و عصيان و آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد بلا استثناء،و هر تقيد و انقياد و تسليمى را بر ضد شخصيت واقعى انسان و موجب بيگانه شدن او با«خود»واقعىاش مىشمارند.مىگويند انسان آنگاه انسان واقعى است و به آن اندازه از واقعيت انسان بهرهمند!568 است كه فاقد تمكين و تسليم باشد.خاصيتشيفتگى و تعلق به چيزى اين است كه توجه انسان را به خود معطوف مىسازد و آگاهى او را از خودش سلب مىسازد و او را از خود مىفراموشاند و در نتيجه اين موجود آگاه آزاد كه نامش«انسان»است و شخصيتش در اين دو كلمه خلاصه مىشود،به صورت موجودى نا خود آگاه و اسير در مىآيد.بر اثر فراموش كردن خود،ارزشهاى انسانى را از ياد مىبرد و در اسارت و وابستگى از حركت و تعالى باز مىماند و در نقطهاى راكد مىشود. اگر فلسفه مبارزه اسلام با دنيا پرستى احياى شخصيت انسانى است،مىبايست از هر پرستشى و از هر پابندى جلوگيرى كند و حال آنكه ترديدى نيست كه اسلام آزادى از ماده را مقدمه تقييد به معنى،و رهايى از دنيا را براى پابند شدن به آخرت،و ترك خرما را براى به دست آوردن خدا مىخواهد. عرفان كه به آزادى از هر چه رنگ تعلق پذيرد دعوت مىكند،استثنايى هم در كنارش قرار مىدهد. حافظ مىگويد: غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى كه خاطر از همه غمها به مهر او شاد است فاش مىگويم و از گفته خودم دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم نيستبر لوح دلم جز الف قامتيار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم! از نظر عرفان از هر دو جهان بايد آزاد بود اما بندگى عشق را بايد گردن نهاد،لوح دل از هر رقم بايد خالى باشد جز رقم الف قامتيار،تعلق خاطر به هيچ چيز نبايد داشت جز به ماه رخسارى كه با مهر او هيچ غمى اثر ندارد،يعنى خدا. از نظر فلسفههاى به اصطلاح اومانيستى و انسانى،آزادى عرفانى دردى از بشر را دوا نمىكند زيرا آزادى نسبى است،آزادى از هر چيز براى يك چيز است.اسارت بالاخره اسارت است و وابستگى بستگى است،عامل آن هر چه باشد. آرى،اين است اشكالى كه در ذهن برخى از طرفداران مكاتب فلسفى جديد پديد مىآيد. ما براى اينكه مطلب را درست روشن كنيم ناچاريم به برخى از مسائل فلسفى اشاره كنيم. اولا ممكن است كسى بگويد:به طور كلى براى انسان نوعى شخصيت و«خود»فرض كردن و اصرار به اينكه شخصيت انسانى محفوظ بماند و«خود»انسان تبديل به غير«خود»نشود مستلزم نفى حركت و تكامل انسان است،زيرا حركت دگرگونى و غيريت است.حركت چيزى بودن و چيز ديگر شدن است و تنها در سايه توقف و سكون و تحجر است كه يك موجود«خود»خويش را حفظ مىكند و به«ناخود»تبديل نمىشود،و به عبارت ديگر از خود بيگانه شدن لازمه حركت و تكامل است،از اين رو برخى از قدماى فلاسفه حركت را به«غيريت»تعريف كردهاند.پس،از طرفى براى انسان نوعى«خود»فرض كردن و اصرار داشتن به محفوظ ماندن اين خود و تبديل نشدنش به«ناخود»و از طرفى از حركت و تكامل دم زدن،نوعى تناقض لا ينحل است. برخى براى اينكه از اين تناقض رهايى يابند گفتهاند:«خود»انسان اين است كه هيچ خودى نداشته باشد و به اصطلاح خودمان انسان عبارت است از«لا تعينى»مطلق،حد انسان بى حدى و مرز او بى مرزى و رنگ او بىرنگى و شكل او بىشكلى و قيد او بى قيدى و بالاخره ماهيت او بىماهيتى است. انسان موجودى است فاقد طبيعت،فاقد هر گونه اقتضاى ذاتى،بىرنگ و بىشكل و بىماهيت،هر حد و هر مرز و هر قيد و هر طبيعت و هر رنگ و شكلى كه به او تحميل كنيم خود واقعى او را از او گرفتهايم. اين سخن به شعر و تخيل شبيهتر است تا فلسفه.لا تعينى مطلق و بىرنگى و بىشكلى مطلق،تنها به يكى از دو صورت ممكن است: يكى اينكه يك موجود،كمال لا يتناهى و فعليت محض و بىپايان باشد،يعنى وجودى باشد بى مرز و حد،محيط بر همه زمانها و مكانها و قاهر بر همه موجودات،آنچنانكه ذات پروردگار چنين است.براى چنين موجودى حركت و تكامل محال است زيرا حركت و تكامل عبور از نقص به كمال است و در چنين ذاتى نقص فرض نمىشود. ديگر اينكه يك موجود فاقد هر فعليت و هر كمال بوده باشد،يعنى امكان محض و استعداد محض و لا فعليت محض باشد،همسايه نيستى و در حاشيه وجودواقع شده باشد،حقيقتى و ماهيتى نداشته باشد جز اينكه هر حقيقتى و ماهيتى و هر تعينى را مىپذيرد.چنين موجود با آنكه در ذات خود لا تعين محض است همواره در ضمن يك تعين موجود است و با آنكه در ذات خود بىرنگ و بىشكل است همواره در پناه يك موجود رنگدار و شكلدار قرار گرفته است.اينچنين موجود همان است كه فلاسفه آن را«هيولاى اولى»و يا«مادة المواد»مىنامند.هيولاى اولى در مراتب نزولى وجود در حاشيه وجود قرار گرفته است همچنان كه ذات باريتعالى در مراتب كمال در حاشيه ديگر وجود قرار گرفته است،با اين تفاوت كه ذات باريتعالى حاشيهاى است كه بر همه متون احاطه دارد. انسان مانند همه موجودات ديگر در وسط اين دو حاشيه قرار دارد،نمىتواند فاقد هر گونه تعين بوده باشد.تفاوت انسان با ساير موجودات جهان در اين است كه تكامل انسان حد يقف ندارد.ساير موجودات در يك حد معين مىمانند و از آن تجاوز نمىكنند ولى انسان نقطه توقف ندارد. انسان داراى طبيعت وجودى خاص است ولى بر خلاف نظر فلاسفه اصالت ماهيتى-كه ذات هر چيز را مساوى با ماهيت آن چيز مىدانستند و هر گونه تغيير ذاتى و ماهوى را تناقض و محال مىدانستند و همه تغييرات را در مرحله عوارض اشياء قابل تصور مىدانستند-طبيعت وجودى انسان مانند هر طبيعت وجودى مادى ديگر سيال استبا تفاوتى كه گفته شد،يعنى حركت و سيلان انسان حد يقف ندارد. برخى از مفسران قرآن در تعبيرات و تاويلات خود آيه كريمه«يا اهل يثرب لا مقام لكم» (17) را به يثرب انسانيتحمل كردهاند،گفتهاند اين انسان است كه هيچ مقام معلوم و منزلگاه مشخص ندارد،هر چه پيش برود باز مىتواند به مقام بالاتر برود. فعلا كارى به اين جهت نداريم كه آيا حق اينچنين تاويلاتى در آيات قرآن داريم يا نداريم،مقصود اين است كه علماى اسلامى انسان را اينچنين مىشناختهاند. در حديث معراج،آنجا كه جبرئيل از راه باز مىماند و مىگويد يك بند انگشت ديگر اگر نزديك گردم مىسوزم و رسول خدا باز هم پيش مىرود،رمزى از اين حقيقت نهفته است. و باز چنانكه مىدانيم[در ميان]علماى اسلامى در باره صلوات-كه ما موظفيم وجوبا يا استحبابا بر رسول اكرم و آل اطهار او درود بفرستيم و از خداوند براى آنها رحمتبيشتر طلب كنيم-اين بحث هست كه آيا صلوات براى رسول اكرم كه كاملترين انسان است مىتواند سودى داشته باشد؟يعنى آيا امكان بالا رفتن براى رسول اكرم هست؟و يا صلوات صد در صد به نفع صلوات فرستنده است و براى ايشان طلب رحمت كردن از قبيل طلب حصول حاصل است؟ مرحوم سيد عليخان در شرح صحيفه اين بحث را طرح كرده است.گروهى از علما را عقيده بر اين است كه رسول اكرم دائما در حال ترقى و بالا رفتن است و هيچ گاه اين حركت متوقف نمىشود. آرى اين است مقام انسان.آنچه انسان را اينچنين كرده است«لا تعينى محض»او نيست،بلكه نوعى تعين است كه از آن به فطرت انسانى و امثال اين امور تعبير مىشود. انسان مرز و حد ندارد اما«راه»دارد.قرآن روى راه مشخص انسان كه از آن به«صراط مستقيم»تعبير مىكند تكيه فراوان دارد.انسان«مرحله»ندارد،به هر مرحله برسد نبايد توقف كند اما«مدار»دارد،يعنى در يك مدار خاص بايد حركت كند.حركت انسان در مدار انسانى تكامل است نه در مدار ديگر مثلا مدار سگ و خوك،و نه در خارج از هر مدارى،يعنى و نه در هرج و مرج. منطق اگزيستانسياليستى از اين رو بحق بر اگزيستانسياليسم-كه مىخواهد منكر هر نوع تعين و رنگ و شكل براى انسان بشود و هر تقيدى(و لو تقيد به مدار و راه خاص)را بر ضد انسانيت انسان مىداند و تنها براى آزادى و بىقيدى و تمرد و عصيان تكيه مىكند-ايراد گرفتهاند كه لازمه اين فلسفه هرج و مرج اخلاقى و بىتعهدى و نفى هرگونه مسؤوليت است.
آيا تكامل از خود بى خود شدن است؟ اكنون مىتوانيم به سخن اول خود برگرديم،آيا حركت و تكامل مستلزم از خود بى خود شدن است؟آيا هر موجودى يا بايد خودش خودش بماند و يا بايد راه تكامل پيش گيرد؟پس انسان يا بايد انسان بماند و يا متحول و متكامل گردد و تبديل به غير انسان گردد؟ پاسخ اين است كه حركت و تكامل واقعى يعنى حركتشىء به سوى غايت و كمال طبيعى خود و به تعبير ديگر حركت از راه مستقيم طبيعت و خلقتبه هيچ وجه مستلزم اين نيست كه خود واقعى آن موجود تبديل به خود ديگر گردد. آنچه خود واقعى يك موجود را تشكيل مىدهد«وجود»اوست نه ماهيتش.تغيير ماهيت و نوعيتبه هيچ وجه مستلزم تبديل خود به ناخود نيست.صدر المتالهين كه قهرمان اين مساله است تصريح مىكند كه انسان نوعيت مشخص ندارد و مدعى است كه هر موجود متكامل در مراتب تكامل، «انواع»است نه نوع.رابطه يك وجود ناقص با غايت و كمال طبيعى خود رابطه يك شىء با يك شىء بيگانه نيستبلكه رابطه خود با خود است،رابطه خود ضعيف استبا خود واقعى.آنجا كه شىء به سوى كمال واقعى خود در حركت است،از خود به سوى خود حركت مىكند و به تعبيرى مىتوان گفت از ناخود به خود حركت مىكند.تخم گياهى كه در زمين مىشكافد و از زمين مىدمد و رشد مىكند، ساقه و شاخه و برگ و گل مىدهد،از خود به سوى ناخود نرفته است،اگر خود آگاه مىبود و به ايتخويش شاعر مىبود،احساس از خود بيگانگى نمىكرد. اين است كه عشق به كمال واقعى عشق به خود برتر است و عشق ممدوح خودخواهى ممدوح است. شيخ اشراق رباعى لطيفى دارد،مىگويد: هان تا سر رشته خرد گم نكنى خود را ز براى نيك و بد گم نكنى رهرو تويى و راه تويى،منزل تو هشدار كه راه«خود»به«خود»گم نكنى پس از اين مقدمات،اجمالا مىتوانيم حدس بزنيم كه ميان خواستن خدا،حركتبه سوى خدا،تعلق و وابستگى به خدا،عشق به خدا،بندگى خدا،تسليم به خدا،با هر خواستن ديگر و حركت ديگر و وابستگى ديگر و عشق و بندگى و تسليم ديگر تفاوت از زمين تا آسمان است.بندگى خدا بندگىاى است كه عين آزادى است،تنها تعلق و وابستگىاى است كه توقف و انجماد نيست،تنها غير پرستى است كه از خود بى خود شدن و با خود بيگانه شدن نيست،چرا؟زيرا او كمال هر موجود است،مقصد و مقصود فطرى همه موجودات است: و ان الى ربك المنتهى (18) . اكنون به نقطهاى رسيدهايم كه مىتوانيم بيان قرآن را در زمينه اينكه فراموشى خدا فراموشى خود است،باختن خدا باختن همه چيز است،بريدن با خدا سقوط مطلق است،توضيح دهيم. يادم هست در حدود هجده سال پيش در جلسهاى خصوصى كه آياتى از قرآن كريم را تفسير مىكردم، براى اولين بار به اين نكته برخوردم كه قرآن گاهى تعبيرات خاصى درباره برخى از آدميان به كار مىبرد از قبيل«خود زيانى»يا«خود فراموشى»يا«خود فروشى».مثلا مىفرمايد: قد خسروا انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون (19) . همانا خود را باخته و معبودهاى دروغين از دستشان رفته است. يا مىفرمايد: قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم (20) . بگو زيان كرده و سرمايه باخته آن است كه خويشتن را زيان كرده و خود را باخته است. و يا در مواردى مىفرمايد: نسوا الله فانسيهم انفسهم (21) . از خدا غافل شدند و خدا را از ياد بردند،پس خدا خودشان را از خودشان فراموشاند و خودشان را از خودشان غافل ساخت. براى يك ذهن فلسفى اين سؤال پديد مىآيد كه مگر ممكن است انسان خود را ببازد؟باختن از دست دادن است و نيازمند به دو چيز است:يكى«بازنده»و ديگر«باخته شده و از دست رفته».چگونه ممكن است انسان خود را زيان كند و خود را ببازد و خود را از دستبدهد؟آيا اين تناقض نيست؟ همچنين مگر ممكن است انسان خود را فراموش كند و از ياد ببرد؟انسان زنده همواره غرق در خود است،هر چيز را با اضافه به خود مىبيند،توجهش قبل از هر چيز به خودش است،پس فراموش كردن خود يعنى چه؟ بعدها متوجه شدم كه اين مساله در معارف اسلامى،خصوصا دعاها و بعضى از احاديث و همچنين در ادبيات عرفانى اسلامى و بلكه در خود عرفان اسلامى،سابقه زياد و جاى بس مهمى دارد،معلومم شد كه انسان احيانا خود را با«ناخود»اشتباه مىكند و«ناخود»را«خود»مىپندارد و چون ناخود را خود مىپندارد آنچه به خيال خود براى«خود»مىكند در حقيقتبراى«ناخود»مىكند و خود واقعى را متروك و مهجور و احيانا ممسوخ مىسازد. مثلا آنجا كه انسان واقعيتخود را همين«تن»مىپندارد و هرچه مىكند براى تن و بدن مىكند،خود را گم كرده و فراموش كرده و ناخود را خود پنداشته است.به قول مولوى مثلش مثل كسى است كه قطعه زمينى در نقطهاى دارد،زحمت مىكشد و مصالح و بنا و عمله مىبرد آنجا را مىسازد و رنگ و روغن مىزند و به فرشها و پردهها مزين مىنمايد اما روزى كه مىخواهد به آن خانه منتقل گردد يكمرتبه متوجه مىشود كه به جاى قطعه زمين خود يك قطعه زمين ديگر كه اصلا به او مربوط نيست و متعلق به ديگرى استساخته و آباد كرده و مفروش و مزين نموده و قطعه زمين خودش خراب به كنارى افتاده است: در زمين ديگران خانه مكن كار«خود»كن كار«بيگانه»مكن كيستبيگانه؟«تن»خاكى تو كز براى اوست غمناكى تو تا تو تن را چرب و شيرين مىدهى گوهر جان را نيابى فربهى در جاى ديگر مىگويد: اى كه در پيكار«خود»را باخته ديگران را تو ز«خود»نشناخته تو به هر صورت كه آيى بيستى كه منم اين،و الله اين تو نيستى يك زمان تنها بمانى تو ز خلق در غم و انديشه مانى تا به حلق اين تو كى باشى؟كه تو آن اوحدى كه خوش و زيبا و سرمستخودى امير المؤمنين على عليه السلام جملهاى دارد كه بسيار جالب و عميق است.مىفرمايد:عجبت لمن ينشد ضالته و قد اضل نفسه فلا يطلبها(22) . تعجب مىكنم از كسى كه در جستجوى گمشدهاش بر مىآيد و حال آن كه«خود»را گم كرده و در جستجوى آن بر نمىآيد. خود را گم كردن و فراموش كردن منحصر به اين نيست كه انسان درباره هويت و ماهيتخود اشتباه كند و مثلا خود را با بدن جسمانى و احيانا با بدن برزخى-آنچنان كه احيانا اين اشتباه براى اهل سلوك رخ مىدهد-اشتباه كند.همان طور كه در فصل پيش گفتيم هر موجودى در مسير تكامل فطرى خودش كه راه كمال را مىپيمايد،در حقيقت از«خود»به«خود»سفر مىكند،يعنى از خود ضعيف به سوى خود قوى مىرود. عليهذا انحراف هر موجود از مسير تكامل واقعى انحراف از خود به ناخود است.اين انحراف بيش از همه جا در مورد انسان كه موجودى مختار و آزاد است صورت مىگيرد.انسان هر غايت انحرافى را كه انتخاب كند،در حقيقت او را به جاى«خود»واقعى گذاشته است،يعنى ناخود را خود پنداشته است.آنچه در مورد ذم محو شدن و فانى شدن در ماديات آمده است ناظر به اين جهت است. پس غايات و اهداف انحرافى داشتن يكى از عواملى است كه انسان غير خود را به جاى خود مىگيرد و در نتيجه خود واقعى را فراموش مىكند و از دست مىدهد و مىبازد. هدف و غايت انحرافى داشتن تنها موجب اين نيست كه انسان به بيمارى«خود گم كردن»مبتلا شود، كار به جايى مىرسد كه ماهيت و واقعيت انسان مسخ مىگردد و مبدل به آن چيز مىشود.در معارف اسلامى باب وسيعى هست در اين زمينه كه انسان هر چيز را كه دوست داشته باشد و به او عشق بورزد با او محشور مىشود.در احاديث ما وارد شده است كه:«من احب حجرا حشره الله معه» (23) هر كس هر چه را دوست داشته باشد و اگر چه سنگى را دوست داشته باشد با آن سنگ محشور مىگردد. با توجه به آنچه از قطعيات و مسلمات معارف اسلامى است كه آنچه در قيامت ظهور و بروز مىكند تجسم آن چيزهاست كه انسان در اين جهان كسب كرده،روشن مىشود كه علت اينكه انسان همواره با آن چيزهايى محشور مىگردد كه به آنها عشق مىورزد و علاقهمند است،اين است كه عشق و علاقه و طلب يك چيز آن را در مرحله غايت و هدف انسان قرار مىدهد و در حقيقت آن چيز در مسير«صيرورت»و«شدن»آدمى واقع مىشود،آن غايت هر چند انحرافى باشد سبب مىگردد كه روح و واقعيت انسان مبدل به او بشود. حكماى اسلامى در اين زمينه سخنان فراوان و بسيار جالبى دارند كه اكنون مجال بحث در آنها نيست. اينجا با يك رباعى عارفانه در اين زمينه سخن را كوتاه مىكنيم: اگر در طلب گوهر كانى،كانى ور در پى جستجوى جانى،جانى من فاش كنم حقيقت مطلب را هر چيز كه در جستن آنى،آنى
خوديابى و خدايابى بازيافتن خود علاوه بر اين دو جهت،يك شرط ديگر هم دارد و آن شناختن و بازيافتن علت و خالق و موجد خود است،يعنى محال است كه انسان بتواند خود را جدا از علت و آفريننده خود به درستى درك كند و بشناسد.علت واقعى هر موجود مقدم بر وجود اوست،از خودش به خودش نزديكتر است. و نحن اقرب اليه من حبل الوريد . (24) و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه . (25) عرفاى اسلامى روى اين مطلب تكيه فراوان دارند كه معرفة النفس و معرفة الله از يكديگر جدا نيست، شهود كردن نفس آنچنانكه هست-كه به تعبير قرآن«دم الهى»است-ملازم استبا شهود ذات حق.عرفا حكما را در مسائل معرفة النفس سخت تخطئه مىكنند و گفتههاى آنها را كافى نمىدانند. يكى از سؤالات منظوم كه از خراسان براى شيخ محمود شبسترى آمد و او پاسخ آنها را به نظم گفت و گلشن راز از آنها به وجود آمد،در همين زمينه است. سؤال كننده مىپرسد: كه باشم من؟مرا از من خبر كن چه معنى دارد اندر خود سفر كن؟ او در پاسخ به تفصيل بحث مىكند و از آن جمله مىگويد: همه يك نور دان،اشباح و ارواح گه از آيينه پيدا،گه ز مصباح تو گويى لفظ«من»در هر عبارت به سوى روح مىباشد اشارت من و تو برتر از جان و تن آمد كه اين هر دو ز اجزاى من آمد برو اى خواجه خود را نيك بشناس كه نبود فربهى مانند آماس (26) يكى ره برتر از كون و مكان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو نظر به اينكه توضيح اين مطلب نيازمند به بحث زيادى است و از سطح اين مقاله بيرون است،ما از ورود در آن خوددارى مىكنيم.اجمالا همين قدر مىگوييم كه خود را شهود كردن هرگز از شهود خالق جدا نيست و اين است معنى جمله معروف رسول اكرم كه مكرر به همين مضمون از على عليه السلام نيز رسيده است:«من عرف نفسه عرف ربه» (27) . و اين است معنى سخن على عليه السلام در نهج البلاغه كه وقتى كه از آن حضرت سؤال كردند:«هل رايت ربك؟»آيا پروردگار خود را ديدهاى؟در پاسخ فرمود:«افاعبد ما لا ارى»آيا چيزى را كه نمىبينم عبادت مىكنم؟آنگاه چنين توضيح داده:لا تراه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقايق الايمان (28) . او هرگز با چشم ديده نمىشود ولى دلها با ايمانهاى واقعى شهودى او را درك مىكنند. نكته بسيار جالبى كه از تعبيرات قرآن كريم استفاده مىشود اين است كه انسان آنگاه خود را دارد و از دست نداده كه خدا را داشته باشد،آنگاه خود را به ياد دارد و فراموش نكرده كه از خدا غافل نباشد و خدا را فراموش نكند.خدا را فراموش كردن ملازم استبا خود فراموشى: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم.» (29) مولوى در دنبال قسمت اول اشعارى كه نقل كرديم مىگويد: گر ميان مشك تن را جا شود وقت مردن گند آن پيدا شود مشك را بر تن مزن،بر جان بمال مشك چبود؟نام پاك ذو الجلال حافظ مىگويد: «حضورى»گر همى خواهى از او«غايب»مشو حافظ متى ما تلق من تهوى دع الدنيا و اهملها از اينجا معلوم مىشود كه چرا ياد خدا مايه حيات قلب است،مايه روشنايى دل است،مايه آرامش روح است،موجب صفا و رقت و خشوع و بهجت ضمير آدمى است،باعثبيدارى و آگاهى و هوشيارى انسان است.و چه زيبا و عميق فرموده على عليه السلام در نهج البلاغه: ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب،تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة،و ما برح لله عزت آلائه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم (30) . خداى متعال ياد خود را مايه صفا و جلاى دلها قرار داده است.با ياد خدا دلها پس از سنگينى شنوا و پس از كورى بينا و پس از سركشى نرم و ملايم مىگردد.همواره چنين بوده كه در فاصلهها خداوند بندگانى(ذاكر)داشته كه در انديشههاشان با آنان نجوا مىكند و در عقلهايشان با آنان سخن مىگويد:
نقش عبادت در بازيابى خود در باب عبادت سخن آنقدر زياد است كه اگر بخواهيم بسط دهيم دهها مقاله بايد به آنها اختصاص دهيم.تنها به يك مطلب اشاره مىكنيم و آن ارزش عبادت از نظر باز يافتن خود است. به همان نسبت كه وابستگى و غرق شدن در ماديات انسان را از خود جدا مىكند و با خود بيگانه مىسازد،عبادت انسان را به خويشتن باز مىگرداند.عبادت به هوش آورنده انسان و بيدار كننده انسان است.عبادت،انسان غرق شده و محو شده در اشياء را مانند نجات غريق از اعماق درياى غفلتها بيرون مىكند.در عبادت و در پرتو ياد خداوند است كه انسان خود را آنچنان كه هست مىبيند،به نقصها و كسريهاى خود آگاه مىگردد،از بالا به هستى و حيات و زمان و مكان مىنگرد،و در عبادت است كه انسان به حقارت و پستى آمال و آرزوهاى محدود مادى پى مىبرد و مىخواهد خود را به قلب هستى برساند. من هميشه به اين سخن دانشمند معروف عصر خودمان،اينشتين،به اعجاب مىنگرم.آنچه بيشتر مايه اعجاب است اين است كه اين دانشمند،متخصص در فيزيك و رياضى است نه در مسائل روانى و انسانى و مذهبى و فلسفى.او پس از تقسيم مذهب به سه نوع،نوع سوم را كه مذهب حقيقى است«مذهب وجود»يا«مذهب هستى»مىنامد و احساسى كه انسان در مذهب حقيقى دارد اينچنين شرح مىدهد: «در اين مذهب فرد،كوچكى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى كه در ماوراى پديدهها در طبيعت و افكار تظاهر مىنمايد حس مىكند.او وجود خود را يك نوع زندان مىپندارد،چنانكه مىخواهد از قفس تن پرواز كند و تمام هستى را يكباره به عنوان يك حقيقت واحد دريابد.» (31) ويليام جيمز درباره نيايش مىگويد: «انگيزه نيايش نتيجه ضرورى اين امر است كه در عين اينكه درونىترين قسمت از خودهاى اختيارى و عملى هر كس خودى از نوع اجتماع است،با وجود اين،مصاحب كامل خويش را تنها در جهان انديشه مىتواند پيدا كند.اغلب مردم،خواه به صورت پيوسته خواه تصادفى،در دل خود به آن رجوع مىكنند. حقيرترين فرد در روى زمين با اين توجه عالى خود را واقعى و با ارزش مىكند.» (32) اقبال لاهورى نيز سخنى عالى در مورد ارزش پرستش و نيايش از نظر باز يافتن خود دارد كه دريغ است نقل نشود،مىگويد: «نيايش به وسيله اشراق نفسانى،عملى حياتى و متعارفى است كه به وسيله آن جزيره كوچك شخصيت ما وضع خود را در كل بزرگترى از حيات اكتشاف مىكند.» (33) اين مبحث دامنهدار را به همين جا پايان مىدهيم. اكنون كه بحث ما درباره«دنيا در نهج البلاغه»نزديك به پايان است،چند مساله را طرح مىكنيم و با توجه به اصول گذشته به توضيح آنها مىپردازيم. تضاد دنيا و آخرت 1.از بعضى از آثار دينى چنين استشمام مىشود كه ميان دنيا و آخرت تضاد است،مثل آنكه گفته مىشود دنيا و آخرت به منزله دو«هوو»هستند كه هرگز سازگار نخواهند شد،و يا گفته مىشود كه ايندو به منزله مشرق و مغربند كه نزديكى به هر كدام عين دورى از ديگرى است. چگونه مىتوان اين تعبيرات را توجيه كرد و با آنچه قبلا گفته شد سازگار ساخت؟ در پاسخ اين سؤال مىگوييم كه اولا در بسيارى از آثار اسلامى تصريح شده و بلكه از مسلمات و ضروريات اسلام است كه جمع ميان دنيا و آخرت از نظر برخوردار شدن ممكن است،آنچه ناممكن است جمع ميان آندو از نظر ايده آل بودن و هدف اعلى قرار گرفتن است. برخوردارى از دنيا مستلزم محروميت از آخرت نيست.آنچه مستلزم محروميت از آخرت استيك سلسله گناهان زندگى بر باد ده است نه برخوردارى از يك زندگى سالم مرفه و تنعم به نعمتهاى پاكيزه و حلال خدا،همچنانكه چيزهايى كه موجب محروميت از دنياست تقوا و عمل صالح و ذخيره اخروى داشتن نيست،يك سلسله عوامل ديگر است. بسيارى از پيغمبران،امامان،صالحان كه از مؤمنين كه در خوبى آنها ترديدى نيست،كمال برخوردارى از نعمتهاى حلال دنيا داشتهاند. عليهذا فرضا از جملهاى چنين استفاده شود كه ميان برخوردارى از دنيا و برخوردارى از آخرت تضاد است،به حكم ادله قطعى مخالف،قابل قبول نيست. ثانيا اگر درست دقتشود نكته جالبى از تعبيراتى كه در اين زمينه آمده استفاده مىشود و هيچ گونه منافاتى ميان اين تعبيرات و آن اصول قطعى مشاهده نمىشود.براى اينكه آن نكته روشن شود مقدمه كوتاهى بايد ذكر شود و آن اينكه در اينجا سه نوع رابطه وجود دارد كه بايد مورد بررسى قرار گيرد: 1.رابطه ميان برخوردارى از دنيا و برخوردارى از آخرت. 2.رابطه ميان هدف قرار گرفتن دنيا و هدف قرار گرفتن آخرت. 3.رابطه ميان هدف قرار گرفتن يكى از ايندو با برخوردارى از ديگرى. رابطه اول به هيچ وجه از نوع تضاد نيست و لهذا جمع ميان آندو ممكن است. رابطه دوم از نوع تضاد است و امكان جمع ميان آندو وجود ندارد. اما رابطه سوم تضاد يكطرفه است،يعنى ميان هدف قرار گرفتن دنيا و برخوردارى از آخرت تضاد است ولى ميان هدف قرار گرفتن آخرت و برخوردارى از دنيا تضاد نيست.
تضاد ميان دنيا و آخرت از نظر هدف قرار گرفتن يكى و برخوردارى از ديگرى،از نوع تضاد ميان ناقص و كامل است كه هدف قرار گرفتن ناقص مستلزم محروميت از كامل است اما هدف قرار گرفتن كامل مستلزم محروميت از ناقص نيست،بلكه مستلزم بهرهمندى از آن به نحو شايسته و در سطح عالى و انسانى است همچنانكه در مطلق تابع و متبوعها وضع چنين است،اگر انسان هدفش استفاده از تابع باشد از متبوع محروم مىماند،ولى اگر متبوع را هدف قرار دهد تابع خود به خود خواهد آمد. در نهج البلاغه،حكمت269 اين مطلب به نيكوترين شكلى بيان شده است: الناس فى الدنيا عاملان:عامل عمل فى الدنيا للدنيا قد شغلته دنياه عن آخرته،يخشى على من يخلفه الفقر و يامنه على نفسه فيفنى عمره فى منفعة غيره،و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها فجاءه الذى له من الدنيا بغير عمل،فاحرز الحظين معا و ملك الدارين جميعا،فاصبح وجيها عند الله لا يسال الله حاجة فيمنعه. مردم در دنيا از نظر عمل و هدف دو گونهاند:يكى تنها براى دنيا كار مىكند و هدفى ماوراى امور مادى ندارد.سرگرمى به امور مادى و دنيوى او را از توجه به آخرت باز داشته است.چون غير از دنيا چيزى نمىفهمد و نمىشناسد،همواره نگران آينده بازماندگان است كه چگونه وضع آنان را براى بعد از خودش تامين كند اما هرگز نگران روزهاى سختى كه خود در پيش دارد نيست،لهذا عمرش در منفعتبازماندگانش فانى مىگردد.يك نفر ديگر آخرت را هدف قرار مىدهد و تمام كارهايش براى آن هدف است اما دنيا خود به خود و بدون آنكه كارى براى آن و به خاطر آن صورت گرفته باشد به او روى مىآورد.نتيجه اين است كه بهره دنيا و آخرت را تواما احراز مىكند و مالك هر دو خانه مىگردد.چنين كسى صبح مىكند در حالى كه آبرومند نزد پروردگار است و هر چه از خدا بخواهد به او اعطا مىكند. مولوى تشبيه خوبى دارد،آخرت و دنيا را به قطار شتر و پشكل شتر تشبيه مىكند.مىگويد اگر كسى هدفش داشتن قطار شتر باشد خواه ناخواه و بالتبع پشم و پشكل هم خواهد داشت،اما اگر كسى هدفش فقط پشم و پشكل باشد هرگز صاحب قطار شتر نخواهد شد،ديگران صاحب قطار شتر خواهند بود و او بايد از پشم و پشكل شتر ديگران استفاده كند.مىگويد: صيد دين كن تا رسد اندر تبع حسن و مال و جاه و بخت منتفع آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشك و مو پشم بگزينى شتر نبود تو را ور بود اشتر چه قسمت پشم را اين كه دنيا و آخرت تابع و متبوعند و دنيا گرايى تابع گرايى است و مستلزم محروميت از آخرت است و اما آخرت گرايى متبوع گرايى است و خود به خود دنيا را به دنبال خود مىكشد،تعليمى است كه از قرآن كريم آغاز شده است.از آيات 145-148 آل عمران به طور صريح و از آيات 18 و19 سوره اسراء و آيه 20 سوره شورى به طور اشاره نزديك به صريح،اين مطلب كاملا استفاده مىشود. چنان باش كه هميشه زندهاى و چنان باش كه فردا مىميرى 2.حديث معروفى است كه در كتب حديث و غير حديث نقل شده و جزء وصاياى حضرت امام مجتبى عليه السلام در مرض وفات نيز آمده استبه اين مضمون: كن لدنياك كانك تعيش ابدا و كن لاخرتك كانك تموت غدا (34) . براى دنيايت چنان باش كه گويى جاويدان خواهى ماند و براى آخرتت چنان باش كه گويى فردا مىميرى. اين حديث معركه آراء و عقايد ضد و نقيض شده است.برخى مىگويند مقصود اين است كه در كار دنيا سهل انگارى كن،شتاب به خرج نده،هر وقت كارى مربوط به زندگى دنيا پيش آمد بگو«دير نمىشود»، وقتباقى است ولى نسبتبه كار آخرت هميشه چنين فكر كن كه بيش از يك روز فرصت ندارى،هر وقت كار مربوط به آخرت پيش آمد بگو وقتبسيار تنگ است و«دير مىشود». بعضى ديگر به حكم اينكه ديدهاند باورى نيست كه اسلام دستور سهل انگارى بدهد،روش و سيرت اولياى دين هرگز چنين نبوده است،گفتهاند مقصود اين است كه در كار دنيا همواره فكر كن كه جاويدان خواهى ماند،پس به هيچ وجه كوچك مشمار و كارها را به صورت موقت و به بهانه اينكه عمر اعتبار ندارد سر سرى انجام نده،بلكه آنچنان اساسى و با آينده نگرى انجام بده كه گويى تا آخر دنيا زنده هستى زيرا فرضا خودت زنده نمانى،ديگران از محصول كار تو بهره خواهند برد،اما كار آخرت به دستخداست،هميشه فكر كن كه فردا مىميرى و فرصتى برايت نمانده است. چنانكه ملاحظه مىكنيم،طبق يكى از اين دو تفسير در كار دنيا بايد لا قيد و لا ابالى و بى سؤوليتبود و طبق تفسير ديگر در كار آخرت بايد چنين بود.بديهى است كه هيچ كدام از اين دو تفسير نمىتواند مورد قبول باشد. به نظر ما اين حديثيكى از لطيفترين احاديث است در زمينه دعوت به عمل و ترك لا قيدى و شتسراندازى،چه در كارهاى به اصطلاح دنيايى و چه در كارهاى آخرتى. اگر انسان در خانهاى زندگى مىكند و مىداند كه دير يا زود از اين خانه به خانه ديگر خواهد رفت و براى هميشه در آنجا مستقر خواهد شد اما نمىداند كه چه روزى و بلكه چه ماهى و چه سالى منتقل خواهد شد،اين شخص يك حالت ترديد،هم نسبتبه كارهاى مربوط به اين خانه كه در آن هست و هم نسبتبه كارهاى مربوط به خانهاى كه بعدها به آنجا منتقل خواهد شد پيدا مىكند.اگر بداند فردا از اين خانه خواهد رفت هرگز دستبه اصطلاح اين خانه نخواهد زد،كوشش مىكند فقط كارهاى مربوط به خانهاى كه فردا به آنجا منتقل خواهد شد اصلاح كند،و اگر بداند چند سال ديگر بايد در اين خانه بماند بر عكس عمل خواهد كرد،خواهد گفت آنچه لازم است فعلا اين است كه خانه فعلى را سر و صورتى بدهيم،كار آن خانه فعلا دير نمىشود،فرصت زياد است. در حالى كه شخص در ترديد به سر مىبرد و نمىداند كه بزودى منتقل خواهد شد و يا سالهاى ديگر در اين خانه خواهد ماند،شخص عاقلى پيدا مىشود و مىگويد نسبتبه كارهاى مربوط به اين خانه كه فعلا ساكن آن هستى چنين فرض كن كه براى هميشه در اينجا باقى خواهد بود،عليهذا اگر احتياج به تعمير و اصلاح هست انجام بده،ولى نسبتبه كارهاى مربوط به خانه دوم چنين فرض كن كه فردا منتقل خواهى شد،پس هر چه زودتر نواقص و ناتماميهاى آنجا را تكميل كن. نتيجه چنين دستورى اين است كه انسان در هر دو قسمت كوشا و جدى مىشود. فرض كنيد مىخواهد دستبه كار تحصيل علم و يا تاليف كتاب و يا تاسيس مؤسسهاى بزند كه سالها وقت و فرصت مىخواهد.اگر بداند عمرش كفاف نمىدهد و كارش ناتمام مىماند،شروع نمىكند.اينجاست كه مىگويند چنان بينديش كه عمرت دراز است.ولى همين شخص از نظر توبه و جبران گذشتهها،از نظر اداى حقوق الهى و حقوق مردمى،و بالاخره از نظر كارهايى كه وقت و فرصت كم هم كافى است،امروز نشد فردا،فردا اگر نشد پس فردا هم مىشود انجام داد،چيزى كه هست ممكن است انسان امروز را به فردا و فردا را به پس فردا بيفكند اما فردايى يا پس فردايى نيايد،در اين گونه كارها بر عكس نوع اول، لازمه اين فرض كه عمر باقى است و وقت زياد است اين است كه لزومى ندارد شتاب به خرج داده شود. پس نتيجه چنين فرضى تاخير و تسويف و اهمال است.در اينجا بايد فرض كرد كه وقت و فرصتى نيست. پس معلوم شد در برخى موارد لازمه فرض اينكه وقت و فرصت زياد است تشويق به عمل و اقدام،و لازمه فرض اينكه وقت كم است دستبه كار نشدن است و در برخى موارد ديگر درست كار بر عكس است،يعنى لازمه فرض اينكه فرصت و وقت زياد است اهمال و دست به كار نشدن است و لازمه فرض اينكه فرصت و وقتى نيست دستبه كار شدن است.پس موارد فرق مىكند و در هر مورد يك گونه بايد فرض كرد كه به عمل و اقدام منتهى گردد. به اصطلاح علماى اصول،لسان دليل لسان«تنزيل»است،لهذا هيچ مانعى ندارد كه دو«تنزيل»از دو جهتبر ضد يكديگر بوده باشند.حاصل معنى حديث اين مىشود كه از نظر برخى كارها بگو اصل«بقاى حيات و ادامه عمر»است و از نظر برخى كارها بگو اصل«عدم بقاى عمر و كوتاهى آن»است. اين معانى كه ذكر كردم صرفا يك توجيه بلا دليل نيست،چندين روايت ديگر وجود دارد كه كاملا مفهوم اين حديث را به همين نحو كه گفته شد روشن مىكند.علت اينكه اين حديث مورد اختلاف واقع شده است،عدم توجه به آن احاديث است. در سفينة البحار،ماده«رفق»،از رسول اكرم نقل مىكند(خطاب به جابر): ان هذا الدين لمتين فاوغل فيه برفق...فاحرث حرث من يظن انه لا يموت و اعمل عمل من يخاف انه يموت غدا. اين دين توام با متانت است،بر خود سخت نگير بلكه مدارا كن...كشت كن مانند كسى كه گمان مىبرد نمىميرد و عمل كن مانند كسى كه مىترسد فردا بميرد. در جلد 15 بحار،بخش اخلاق،باب29،از كافى،از رسول اكرم خطاب به على عليه السلام نقل مىكند: ان هذا الدين متين...فاعمل عمل من يرجو ان يموت هرما و احذر حذر من يتخوف انه يموت غدا. اسلام دينى استبا متانت...در عمل مانند كسى عمل كن كه اميد دارد به پيرى برسد و آنگاه بميرد،و در احتياط مانند كسى باش كه بيم آن دارد فردا بميرد. يعنى آنگاه كه دستبه كار مفيدى مىزنى كه وقت و فرصت زياد و عمر دراز مىخواهد،فكر كن كه عمرت دراز خواهد بود و اما آنگاه كه كارى را به بهانه اينكه وقت زياد است مىخواهى تاخير بيندازى، فكر كن كه فردا مىميرى،فرصت را از دست نده و تاخير نينداز. در نهج الفصاحة از رسول اكرم نقل مىكند: اصلحوا دنياكم و كونوا لاخرتكم كانكم تموتون غدا. دنياى خويش را سامان دهيد و براى آخرت خويش آنچنان باشيد كه گويا فردا مىميريد. ايضا نقل مىكند: اعمل عمل امرىء يظن انه لن يموت ابدا و احذر حذر امرىء يخشى ان يموت غدا. مانند آن كس عمل كن كه گمان مىبرد هرگز نمىميرد و مانند آن كس بترس كه مىترسد فردا بميرد. در حديث ديگر از رسول اكرم آمده است: اعظم الناس هما المؤمن،يهتم بامر دنياه و امر اخرته. از همه مردم گرفتارتر مؤمن است،كه بايد هم به كارهاى دنياى خويش بپردازد و هم به كار آخرت. در سفينة البحار،ماده«نفس»،از تحف العقول،از امام كاظم عليه السلام نقل مىكند كه ايشان به صورت يك روايت مسلم در ميان اهل البيت نقل كردهاند كه: ليس منا من ترك دنياه لدينه او ترك دينه لدنياه. آن كه دنياى خويش را به بهانه دين و يا دين خويش را به خاطر دنيا رها كند،از ما نيست. از مجموع آنچه گفتيم معلوم شد كه چنان تعبيرى با چنين مفهومى كه ما استنباط كرديم،در لسان اولياى دين رايج و شايع بوده است. 1- سجده/7. 2- ملك/3. 3- روم/21. 4- «الدنيا مزرعة الآخرة»(حديث نبوى).كنوز الحقايق،باب دال. 5- «الا و ان اليوم المضمار و غدا السباق».نهج البلاغه،خطبه 28. 6- «الدنيا...متجر اولياء الله».نهج البلاغه،حكمت 131. 7- «الدنيا...مسجد احباء الله».نهج البلاغه،حكمت 131. 8- نهج البلاغه،كلمات قصار،حكمت 131.جملههاى بالا ضمن اين داستان آمده است. 9- نهج البلاغه،خطبه 214. 10- نهج البلاغه،خطبه 194. 11- كهف/46. 12- يونس/7. 13- نجم/29 و 30. 14- رعد/26. 15- روم/7. 16- نهج البلاغه،نامه 31. 17- احزاب/13. 18- نجم/42. 19- اعراف/53. 20- زمر/15. 21- حشر/19. 22- غرر و درر آمدى،ج 4/ص 340. 23- سفينة البحار،ماده«حب». 24- ق/16. 25- انفال/24. 26- در اين بيتبه جمله معروفى از محيى الدين عربى اشاره كرده كه مىگويد:«هر كس گمان كند با آنچه حكما گفتهاند به معرفة النفس نايل شده است فقد استسمن ذا ورم و نفخ فى غير ضرم». 27- بحار الانوار،ج 61/ص99. 28- نهج البلاغه،خطبه 178.[به جاى«لا تراه»«لا تدركه»آمده است.] 29- حشر/19. 30- نهج البلاغه،خطبه213. 31- دنياى كه من مىبينم،ص57. 32- به نقل احياى فكر دينى،ص 105. 33- احياى فكر دينى،ص 105. 34- وسائل،ج 2/ص 535،چاپ امير بهادر(حديث 2 از باب 82 از ابواب مقدمات تجارت).نگرش به دنيا (نهج البلاغه و ترك دنيا )
تابع گرايى و متبوع گرايى
پىنوشتها
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: امام شناسی
پیـــام های آسمــانی
جزء هفتم
(برگرفته از تفسیر نور)
1. يَأَيُّها الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تحُرِّمُواْ طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ
وَ لَا تَعْتَدُواْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِين
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چيزهاى پاكيزه اى را كه خدا بر
شما حلال كرده است حرام مكنيد و از حد درمگذريد
كه خدا تجاوزكنندگان از حد را دوست ندارد.
اهل ايمان بايد از چيزهاى پاكيزه و طيّبات استفاده كنند.
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا»
خوردنى ها، پوشيدنى ها و لذايذ حلال، براى انسان
آفريده شده است.
«لَكُم»
( مائده، 87)
2. قُل لَّا يَسْتَوِى الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثرَةُ الْخَبِيثِ
فَاتَّقُواْ اللَّهَ يَا أُوْلىِ الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون
بگو: ناپاك و پاك برابر نيستند، هر چند فراوانى ناپاك تو را به اعجاب افكند.
پس اى خردمندان، از خداى بترسيد، باشد كه رستگار گرديد.
منطقِ «خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت شو»قرآنى نيست.
«وَ لَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ»
(مائده، 100)
وَ بِرَسُولِى قَالُواْ ءَامَنَّا وَ اشهْدْ بِأَنَّنَا مُسْلِمُونَ
و به حواريان وحى كردم: به من و به پيامبر من ايمان بياوريد.
گفتند: ايمان آورديم، گواه باش كه ما تسليم هستيم.
گاهى خداوند به دلهاى آماده الهام مى كند.
«أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ»
ايمان به خدا، از ايمان به رسول جدا نيست.
«آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي»
(مائده، 111)
بگو: در روى زمين بگرديد و بنگريد كه پايان
كار تكذيب كنندگان چگونه بوده است.
سفرهاى علمى و آموزنده و عبرت آور، ستوده و نيكوست.
«سِيرُوا» ... «ثُمَّ انْظُرُوا»
(أنعام، 11)
در آن روز، عذاب را از هر كه بگردانند مورد رحمت خدا
واقع شده است، و اين كاميابى آشكارى است.
تسليم خدا شدن، زمينه ى دريافت رحمت الهى است.
«إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ»،
«مَنْ يُصْرَفْ عَنْهُ» ... «فَقَدْ رَحِمَهُ»
(أنعام، 16)
أَيْنَ شُرَكاَؤُكُمُ الَّذِينَ كُنتُمْ تَزْعُمُونَ
روزى همه را گرد آوريم، سپس به آنها كه شرك آورده اند بگوييم:
آن كسان كه مى پنداشتيد كه شريكان خدايند اكنون كجايند؟
قبل از هر عقيده و عشق و پرستشى،
آماده ى پاسخگويى در روز قيامت باشيم.
«وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ» ...
«أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ»
(أنعام، 22)
لِّلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلَا تَعْقِلُونَ
و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست و پرهيزگاران را
سراى آخرت بهتر است. آيا به عقل نمى يابيد.
راه نجات از حسرت آخرت، فكر و تعقّل است.
«يا حَسْرَتَنا» ...
«أَ فَلا تَعْقِلُونَ»
(أنعام، 32)
نه، تنها او را مى خوانيد و اگر بخواهد آن رنجى را كه خدا
را به خاطر آن مى خوانيد از ميان مى برد و شما شريكى را
كه براى او ساخته ايد از ياد مى بريد.
دعاى خالصانه، همراه استجابت است.
«بَلْ إِيَّاهُ تَدْعُونَ فَيَكْشِفُ»
(أنعام، 41)
به زودى خواهيد دانست كه براى هر خبرى
زمانى معين است.
گرچه مجبور به ايمان آوردن نيستيد، ولى فكر عاقبت
و فرجام كار خودتان باشيد.
«وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ»
زود قضاوت نكنيد و مهلت دادن هاى الهى را
نشانه ى غفلت خدا از خودتان نپنداريد.
«سَوْفَ تَعْلَمُونَ»
( أنعام،67)
إِنىّ أَرَاكَ وَ قَوْمَكَ فىِ ضَلَالٍ مُّبِينٍ
و ابراهيم پدرش آزر را گفت: آيا بتان را به خدايى مى گيرى؟
تو و قومت را به آشكارا در گمراهى مى بينم.
خويشاوندى، مانع نهى از منكر نيست.
«إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ ...»
ملاك در برخورد، حقّ است نه سنّ و سال.
«قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ»
(حضرت ابراهيم به عموى خود كه سن بيشتر داشته،
آشكارا حقّ را بيان كرده و هشدار داده است.)
(أنعام، 74)
موضوعات مرتبط: پیام های وحی آسمانی
برچسبها: پیام های وحی آسمانی
تشييع جنازه
يكى از عوامل مهم پيشرفت و گسترش دين مبين اسلام امور اخلاقى و جنبه هاى مثبت اجتماعى آن بود، بخصوص اينكه مردم امامان خود را مثالهاى كاملى از تبلور اسلام در تمام ابعادش حتى در موارد جزئى مى يافتند، به عنوان مثال به يك مورد جزئى اشارت مى بريم:
در تاريخ آمده كه حضرت رضا (ع) هنگامى كه به شهر طوس رسيدند، به جنازه اى برخوردند كه بر دوش عده اى از مردم حمل مى شد، آن حضرت فوراً از مركب خود پياده شده، و گوشه اى از جنازه را بر دوش شريفشان حمل كردند، و سپس به اطراف آن جنازه رفته، و هر طرف را چند لحظه برداشته و آنگاه مانند ساير تشييع كنندگان پشت جنازه حركت كرده، و تا كنار قبر آن ميّت ناشناس را تشييع نمودند[1].
ملاحظه كنيد اين طرز رفتار يك امام معصوم با جنازه يك مسلمان ناشناس، و احترام به مرده اوست، چه رسد اگر زنده و شناس و يا اينكه صاحب حقّى باشد؟
________________________________________
[1] ـ اين روايت را مرحوم علامه مجلسى از كتاب مناقب آل ابى طالب ج4 ص341 نقل كرده كه ما ذيلا نصّ آن را نقل مى كنيم:
موسى بن سيّار قال: كنت مع الرضا (ع) و قد اشرف على حيطان طوس و سمعت واعية فاتبعتها فاذا نحن بجنازة، فلما بصرت بها رأيت سيّدى و قد ثنّى رجله عن فرسه، ثم اقبل نحو الجنازة فرفعها، ثم اقبل يلوذ بها كما تلوذ السخله بامها، ثم اقبل علىّ و قال: يا موسى بن سيار من شيّع جنازة ولىّ من اوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته امه لا ذنب عليه، حتى اذا وضع الرجل على شفير قبره رأيت سيد قد اقبل فأخرج الناس عن الجنازة حتى بداله الميت فوضع يده على صدره، ثم قال: يا فلان بن فلان ابشر بالجنه فلا خوف عليك بعد هذه الساعه فقلت جعلت فداك، هل تعرف الرجل؟ فوالله انها بقعه لم تطأها قبل يومك هذا فقال لى يا موسى بن سيار أما علمت انا معاشر الائمة تعرض علينا اعمال شيعتنا صباحاً و مساءا؟ فما كان من التقصير فى اعمالهم سألنا الله تعالى الصفح لصاحبه، و ما كان من العلوّ سألا الله الشكر لصاحبه.(مترجم)
---------------------------
سيد محمد شيرازي
عيادت از مريض
يكى از اخلاق پسنديده اسلامى عيادت از بيماران و به طور كلى ديد و بازديد در ميان مؤمنين است، در تاريخ حضرت امام رضا (ع) وارد شده كه آن حضرت همانند جدّ بزرگوارش پيامبر اسلام (ص) اگرچند روز يكى از دوستان و مؤمنين را نمى ديد، حالش را مى پرسيد، و اگر مطّلع مى شد كه بيمار است به ديدار او مى شتافت.
يكى از روزها يك نفر از شيعيان آن حضرت بيمار شد، و حضرت امام رضا (ع) براى ديدار او به خانه اش تشريف برده و حالش را پرسيدند؟ و سپس در همان چند لحظه آن بيمار را تسلّى خاطر و موعظه و اندرزش داده و به او فرمودند: مردم دو گروه هستند، يكى با مرگ به راحتى و آسايش دست مى يابد، و ديگرى با مرگش مردم را از شرّ خود راحت مى كند، و تو اگر مى خواهى از گروه اول باشى، ايمان به خدا و ولايتت را تجديد كن تا پس از مرگ در آسايش باشى آن مرد چنين كرد و پس از چند لحظه در محضر پر مهر و محبّت حضرت امام رضا (ع) چشم از جهان بست[1].
________________________________
[1] ـ بحار الانوار، چاپ جديد ج49 .
---------------------------
سيد محمد شيرازي
رفتار با متكبر
اينجا شايسته است كه در برابر اين فروتنى امام رضا (ع) با يك مسلمان غريب و ناشناس، نمونه اى از برخورد آن حضرت با افراد متكبّر و خود باخته بيان شود:
فضل بن سهل ذوالرياستين كه مأمون عباسى رياست نيروهاى مسلح و رياست ديوان دربار خود را بدو سپرده بود، به دستور مأمون عباسى براى خود امان نامه اى با اختيارات كامل نوشته و آن را به امضاى درباريان رسانيده، و سپس براى توشيح و مهر مأمون آن را نزد وى فرستاد، مأمون هم آن نامه را مهر زده و توشيح كرد، و سپس تمام خواسته هاى ذوالرياستين را برآورده ساخت، علاوه بر آنكه نامه اى را به خطّ خود نگاشت و در آن اموال بسيار و زمينها و املاك و سلطه را نيز بدو بخشيد.
فضل براى اينكه همين امتيازات را پس از مأمون در دوران بقدرت رسيدن وليعهدش امام رضا (ع) نيز دارا باشد، از مأمون خواهش كرد كه آن نامه را به امضاى امام رضا (ع) نيز برساند، اما مأمون نپذيرفته و گفت: كه حضرت رضا (ع) با ما شرط كرده كه هيچگونه اقدامى از نظر حكومتى نكند، پس بهتر است خودت اين نامه را به حضور ايشان ببرى.
به همين جهت ذوالرياستين نامه مأمون را با خود برداشته، و بر امام رضا (ع) وارد شد، ديد آن حضرت نشسته و مشغول انجام كارى است، ذوالرياستين در جاى خودش در آستانه درب حجره ايستاد تا حضرت اذن دخول و نشستن به او بدهند، او مدّتى ايستاد و حضرت اعتنايش نكردند، و پس از آنكه غرور و تكبّر او را سركوب نموده و با اين رفتار ادبش كردند، سر شريفشان را بالا گرفته و فرمودند چه حاجتى دارى؟
ذوالرياستين با چهره اى برافروخته عرضه داشت اى سرور من اين نوشته ايست از اميرالمومنين مأمون و شما در نوشتن چنين نامه اى براى اينجانب شايسته تر هستيد، چون ولى عهد مسلمين مى باشيد.
حضرت رضا (ع) در حالى كه چهره شريفشان را درهم كشيده بودند فرمودند: آن را بخوان، و ذوالرياستين همان طور كه ايستاده بود، همه آن نوشته را قرائت كرد، آنگاه حضرت رضا (ع) فرمودند: تا زمانى كه تقوى پيشه كنى و از خدا بترسى ما قبولت داريم، و سپس روى شريفشان را از او برتافته و مشغول كار خود شدند، و فضل بن سهل ذوالرياستين با غرورى درهم شكسته، و قيافه اى رنگ باخته از حضور شريف آن حضرت خارج شد[1].
________________________________________
[1] ـ بحار الانوار، چاپ جديد، جلد49 صفحه168 .
---------------------------
سيد محمد شيرازي
در حمام عمومى
يكى از نكات بارز در اخلاق ائمّه اطهار عليهم السلام، همان جنبه مردمى آنان مى باشد، به طور مثال حضرت امام رضا (ع) كه مى توانستند در خانه براى خودشان حمّام اختصاصى بسازند، و يا لااقل هنگام رفتن به حمام عمومى، مثل بسيارى از قدرتمندان دستور بدهند كه آنجا را خلوت كنند، در نهايت تواضع و فروتنى مثل تمام مردم روزى به حمام عمومى تشريف بردند، داخل آن حمام مردى غريب و ناشناس بود كه مى خواست كسى بدنش را كيسه بكشد، نگاهى به اطراف حمّام انداخت و چشمش به رخسار پر مهر و لطف امام هشتم (ع) افتاد، آنگاه از امام خواهش كرد كه: آقا اگر ممكن است پشتم را كيسه بكشيد؟
و امام رضا (ع) با آن شخصيّت معنوى و همچنين مقام ظاهرى كه داشتند بدون هيچگونه تكبّرى، خواسته آن مرد ناشناس را بر آورده، و كيسه را بدست گرفته، و او را شستشو مى دادند كه در اين ميان افرادى وارد حمام شده، و بر آن حضرت با خطاب: يابن رسول الله سلام كردند، آن مرد غريب كه متوجّه اشتباه خود شده بود، با دستپاچگى از جاى برخواسته و از حضرت معذرت خواهى كرد، ولى حضرت به او امركردند كه بنشيند تا كارشان تمام بشود، و همينطور هم شد[1]، از اين داستان دو نكته مهم به دست مى آيد:
1 ـ اينكه حضرت امام رضا (ع) آنقدر مردمى بوده اند كه نه تنها بدون تشريفات وارد حمام عمومى مى شده، بلكه با حالتى ساده ظاهر مى شدند تا آنجائى كه افرادى او را نشناخته، و از وى درخواست كشيدن كيسه به بدنشان مى كرده اند.
2 ـ حضرت امام رضا (ع) علاوه بر مقام امامت دوّمين شخصيت دولت اسلامى آن روز از نظر ظاهر و با اين وجود بدون تكبر از برآوردن حاجت پيش پاافتاده مؤمنى ابا نكرده، بلكه از او مى خواهند كه كارشان را به آخر برسانند، و اين درس مهمّى است براى حاكمان و فرمانروايان كه در ميان مردم چگونه زندگى كنند.
________________________________________
[1] ـ مناقب آل ابى طالب، چاپ ايران، جلد4 صفحه .362 (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
حفظ آبروى مردم
بر هر مسلمانى واجب است كه آبروى برادر و خواهر مسلمانش را نگاه دارد، و حتى در غيابش نيز بايد آبرويش حفظ شود، و اسلام غيبت مرد و يا زن مسلمان را از گناهان كبيره شمرده است.
و خاندان عصمت و طهارت كه تجلّى اسلام در تمام شئون زندگى هستند در اين مسئله پيش قدم بوده، و حتى اگر كسى براى رفع نيازش به آنان رجوع مى كرد، نه تنها نيازش را برآورده بلكه پس از برآوردن آن از نگاه كردن به رويش خوددارى كرده تا نكند آن فرد نيازمند كمى خجالت بكشد.
مثلاً در تاريخ حضرت على بن موسى الرّضا (ع) (افضل التحية والثناء آمده كه شخصى به حضورشان شرفياب شده و اظهار داشت كه: در سفر حج خرجى سفرم را گم كرده و مى خواهم به وطنم باز گردم در حالى كه پولى به همراه ندارم، اگر بر من لطف كنيد و خرج سفرم را بپردازيد، هنگام رسيدن به شهر خودم به قدر آنچه را كه به من داده ايد از سوى شما صدقه مى دهم، چون من از موارد مصرف صدقه نيستم.
حضرت اين مرد را نشانده و احترامش كردند، و سپس به اندرون خانه تشريف برده و درب حجره را بستند، بعد از چند لحظه دست شريفشان را از بالاى در بيرون آورده و آن مرد را صدا زدند، آن مرد كه نزديك آمد، حضرت فرمودند: اين دويست دينار[1] است، با خودت ببر و به مصرف برسان و از سوى من هم صدقه نده، آن مرد كيسه زر را دريافته و از خانه حضرت خارج شد.
يكى از اصحاب پرسيد: شما كه لطف زيادى بر اين مرد روا داشتيد، ديگر چرا چهره خودتان را از او مخفى نموديد؟! امام فرمودند: نخواستم چون حاجتش را برآورده ام ذلّت خواهش و سؤال را در چهره اش ببينم، پيغمبر اكرم فرمود: (كسى كه كار نيكى را مخفيانه انجام بدهد، معادل پاداش هفتاد حج است، و خداوند گناهان او را مى بخشد)[2].
________________________________________
[1] ـ لازم به تذكر است كه هريك دينار شرعى لااقل معادل يك مثقال طلا، عيار 18 نخود است. (مترجم)
[2] ـ تفصيل اين واقعه در كتاب شريف كافى، جلد4 صفحه24 آمده است. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
صفات عاليه انسانى
حضرت امام رضا (ع) بر حسب ظاهر دوّمين شخصيّت كشور اسلامى آن روز بودند، و اين كشور از مجموع دو ابرقدرت آمريكا و شوروى هم بزرگتر بود، زيرا از شمال تا نصف شوروى و تركيه، از جنوب تا آفريقا، از مشرق تا چين و هند و از مغرب تا اسپانيا را شامل مى شد، و حضرت رضا (ع) با مقامى كه داشتند، بر حسب ظاهر آن روز وليّعهد بوده، و قادر بر هرگونه كارى بودند.
امّا به خودشان تغييرى راه نداده، و پيوسته به ارشاد و هدايت مردم پرداخته و ساده مى زيستند، و لذا در احوالشان آمده كه به هنگام صرف غذا. تمام غلامان و زيردستان كوچك و بزرگ و حتى مهتر خويش را احضار مى فرموده و با سخنان خود آنان را مأنوس مى كرده و بعد همه باهم دسته جمعى بر سر يك سفره به صرف غذا مشغول مى شده اند، و هنگامى كه يكى از حضار عرضه داشت: براى زيردستان سفره جداگانه اى بگسترانيد، امام فرمودند: خداى ما يكى، و پدر و مادرمان حضرت آدم و حوّا هم يكى است، و جزاى هركسى در گرو عمل اوست.
و در روايتى وارد شده كه آن حضرت به هنگام آماده شدن سفره غذا ظرف بزرگى را ميطلبيده، و از هرچه كه در سفره وجود داشت مقدارى در آن ظرف بزرگ قرار مى داده، و سپس آن را براى تعدادى از فقرا و بينوايان مى فرستاده است، و اين گونه اخلاق اسلامى را جز در امامان معصوم و رهبران به حق اسلام در هيچ مكتب و مذهبى نمى توان يافت[1].
آن حضرت همه جا در دسترس مردم بوده، و از تشريفات حكومتى و قراردادن حاجب و نگهبان و امثال آن كه معمولاً شيوه حاكمان جداى از مردم است متنفّر بود، و اگر در خانه او دربان و يا حاجبى بوده، از سوى مأمون عباسى تعيين شده، و نه تنها ارتباطى به آن حضرت نداشت، بلكه بر آن امام معصوم جاسوس هم بوده است، مثلا در تاريخ وارد شده كه شخصى به نام (هشام)[2] از سوى فضل بن سهل ذوالرياستين (صدر اعظم مأمون) و همچنين از سوى خود مأمون عباسى مأموريت يافت كه به عنوان حاجب امام رضا (ع) جاسوسى كند، و تا آنجائى كه مى تواند اخبار بيت امام را گزارش بدهد، اين شخص خودش را به عنوان يكى از خدمتگزاران امام جا زده و به امر مأمون عباسى به عنوان پيشخدمت حضرت رضا (ع) به خانه آن حضرت راه يافت.
او كم كم ملاقاتهاى حضرت را با مردم كنترل كرده، و روز به روز فشار بر حضرت را مى افزود، تا آنجائى كه تعداد بسيارى از شيعيان را از ملاقات با آن حضرت اجباراً منع كرد، و حتى فرمايشاتى را كه از امام با ديگران ردّ و بدل مى شد گزارش مى داد.
امروزه تاريخ، اعمال مأمون و امثال او را محكوم مى كند و اين ضعف مأمون عباسى را نشان مى دهد كه شخصى به عنوان جاسوس بر در خانه حضرت رضا (ع) منصوب بدارد تا اينكه رفت و آمد را كنترل كرده و آنچه در خانه امام واقع مى شود گزارش بدهد، علاوه بر اينكه خود تجسّس بر خانه افراد و به ويژه رهبران مذهبى حرام است، و از اين جهت مأمون مرتكب خلاف اسلام مى شده، و اين منطق توجيهى هميشگى ستمگران است كه (هدف وسيله را توجيه مى كند).
تاريخ افرادى را معرّفى مى كند كه داوطلبانه و به طور افتخارى در خدمت حضرت امام رضا (ع) در آمدند از قبيل (معروف كرخى) كه در ايام كودكيش به پيروى از آئين پدر و مادرش مسيحى بوده، و بعد بر دست شريف حضرت رضا (ع) مسلمان شده، و پيوسته ملازم خانه و خدمتگذار آن حضرت شد، و به شرف خدمت امام افتخار و مباهات مى ورزيد[3].
________________________________________
[1] ـ اين روايت را مرحوم ثقه الاسلام كلينى در كتاب شريف كافى ج4 ص52 چنين نقل مى كند: احمد بن محمد، عن ابيه، عن معمّر بن خلاّد قال: كان ابوالحسن الرضا (ع) اذا أكل اتى بصحفة (قصعة كبيرة منبسطة) فتوضع بقرب مائدته، فيعمد الى اطيب الطعام ممّا يؤتى به فيأخذ من كل شى ء شيئا، فيضع فى تلك الصحفة ثم يأمر بها للمساكين ثمّ يتلو هذه الآية (فلا اقتحم العقبة) ثم يقول: علم الله عز و جل انه ليس كل انسان يقدر على عتق رقبة، فجعل لهم السبيل الى الجنة. (مترجم)
[2] ـ نام اين شخص (هشام بن ابراهيم راشد همدانى) بوده، و تفصيل اين مطلب در بحارالانوار ج49 چاپ جديد ص139 آمده است. (مترجم)
[3] ـ البته در باره معروف كرخى خلاف اين را نيز گفته اند.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
نماز عيد
مأمون به قصد اينكه حضرت رضا (ع) با دربار رابطه دارد و به عموم مردم معرّفى كند، به اين مناسبت يك روز عيد از ايشان خواست كه بجاى خود به نماز عيد برود، و چنين اظهار داشت كه مى خواهم قلوب مردم از تثبيت ولايت عهدى شما اطمينان يافته، و مسلمين از فضل و مقام شما آگاه گردند و در نتيجه نظام دولتى ثبات بيشترى يابد.
اما حضرت امام رضا (ع) در پاسخ فرمودند: از شرايط من اين بوده كنار باشم، و در كارهاى شما دخالت نكنم، ولى مأمون با ادّعاى اينكه مى خواهم نزد عموم مردم و لشكريان و چاكران مقام شما آشكار گردد، اصرار زيادى به خرج داد، تا جائى كه امام فرمودند: من اگر به نماز عيد بروم به مانند جدّم پيامبر اسلام (ص) و اميرالمؤمنين (ع) خواهم رفت، و مأمون پذيرفت كه تشريفات دولتى در كار نباشد.
به همين جهت با طلوع خورشيد روز عيد، كه جمعيت بسيارى اعم از افراد دولتى. و توده مردم درب خانه امام اجتماع كرده بودند، حضرت با حالتى خارج شدند كه تمام مردم به گريه افتاده و حالتى از معنويّت و روحانيت همه را فرا گرفت، آن حضرت عمامه اى سفيد بر سر بسته و دو سر آن را يكى روى سينه و ديگرى را روى كمر نهادند، و در حالى كه پاى برهنه و عصائى به دستشان بود، از خانه خود خارج شده و چهار مرتبه تكبير گفتند، و مردم همه با ايشان تكبير گفته و گريه مى كردند، در روايت آمده[1]، كه لشكريان از اسبهاى خود پياده و پا برهنه مى شدند، و چه بسا كسانى كه چكمه هايشان را با بند محكم كرده بودند با تيغ و يا چاقوئى بندها را پاره كرده و به دنبال امام پاهايشان را برهنه مى كردند، امام هرچند قدم كه مى رفت يك توقّف مى فرمود و با صداى بلند چهار مرتبه تكبير مى گفت، و حكومت امام بر قلوب مردم آن روز آشكار شد، و مأمون هنگامى كه از اين وضع مطلع شد، كسى را نزد امام فرستاد و از ايشان خواست كه بازگردد، و همانجا حضرت كفشى بپا كرده و به منزلشان باز گشتند.
________________________________________
[1] ـ بحارالانوار، چاپ جديد، ج49 ص135.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
سياست نفاق
مأمون كه از ولايت عهدى امام رضا (ع) تظاهر به خشنودى مى كرد، امر كرد كه همه افراد با آن حضرت بيعت كنند، و كسانى را كه احياناً امتناع مى ورزيدند، به زندان مى افكند[1]، از طرفى دستور داد تا در سراسر كشور اسلامى با عظمت آن روز سكّه به نام امام رضا (ع) بزنند و خطبه بنامش بخوانند و همچنين مجالس جشنى ترتيب داده، و در آن مجالس شعرا و اديبان را دعوت مى كرد كه راجع به وليعهد جديد شعر سروده و به او تبريك گويند، و بالاخره در اين زمينه پولهاى كلانى را از بيت المال خرج كرد، و جوايز و صله هاى بسيارى به مدّاحان و تبريك گويان بخشيد.
اما از طرفى علماى مذاهب مختلف و شخصيّتهاى علمى آن روز را دعوت كرد، تا با امام رضا (ع) بحث كنند، شايد حتى براى يك بار هم كه شده امام شكست بخورد، تا سوژه اى به دست مأمون آيد و بتواند شخصيت آن امام را از نظر علمى مخدوش سازد، اما مشهور است كه (عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد) امام رضا (ع) با بحثهاى خود و بيان مسائل دشوار و دقيق علمى و فلسفى در موارد اديان و عقايد مختلف، شخصيت الهيش روز به روز جلوه بيشترى يافته و مردم به حقّانيت ايشان پىمى بردند.
__________________________________
[1] ـ بحارالانوار، چاپ جديد ج49 ص134.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
ولايت عهد مأمون
مأمون عباسى كه پاسخ امام را در ردّ مقام خلافت از سوى او شنيد، چهره اش رنگ باخته، و از پاسخ به آن حضرت عاجز ماند، اما خشم خود را فرو برد و به ظاهر پوزخند مرده و تلخى زد و در حالى كه كينه اش نسبت به امام رضا (ع) هرچه بيشتر افزوده شده بود عرضه داشت: اى فرزند پيغمبر گريزى نيست، و بايد اين پيشنهاد را بپذيرى، حضرت فرمودند: من به اختيار خودم چنين كارى را نمى كنم و مأمون كه از پيشنهاد خودش نااميد شده بود، پيشنهاد ديگرى را ارائه داد و گفت: حال كه پيشنهاد خلافت را نپذيرفتى و دوست نداشتى كه من با تو بيعت كنم، پس بايد ولايت عهديم را بپذيرى، تا لااقل پس ازمن خلافت از آن تو باشد.
حضرت رضا (ع) فرمودند: سوگند بخدا كه پدرم از پدرانش از پيامبر اسلام (صلوات الله عليهم اجمعين) به من خبر داده كه من در اثر مسموميت، قبل از تو ـ يعنى مأمون ـ از دنيا خواهم رفت، و اين پاسخ حضرت كه در متون تاريخى[1] به ثبت رسيده، برخورد ايشان را با حكومت مأمون و اعلان مظلوميّتش را براى هميشه نشان مى دهد.
مأمون كه به نظر خودش توطئه را درست چيده بود، با شنيدن اين پاسخ سخت گريه كرد!! و اين شيوه فريبكاران تشنه قدرت است، كه براى رسيدن به حكومت گاهى برادر مى كشتند و گاهى هم از روى عاطفه ظاهر مآبانه گريه سر مى دهند!
مأمون چشمهاى اشك آلودش را با گوشه آستين بلندش خشك كرد و سپس ابروانش را درهم كشيده و گفت: با بودن من چه كسى جرأت دارد به شما اسائه ادب كند؟ من مى دانم كه مى خواهيد از قدرت كنار باشيد، تا مردم بگويند شما زاهد هستيد، بخدا سوگند يا بايد بالاجبار ولايت عهديم را بپذيرى، و يا اينكه گردن تو را مى زنم!
ملاحظه كنيد چگونه مأمون عباسى دست به نيرنگ سياسى مى زند، او پس از اينكه گريه مى كند، و خود را پشتيبان امام رضا (ع) نشان مى دهد، هنگامى كه به هدف شوم خود دست نمى يابد، سياست خشونت و تهديد را پيش كشيده، و بر آن حضرت فشار وارد مى آورد! و لذا حضرت رضا (ع) فرمودند: خداوند مرا نهى كرده از اينكه خودم را به هلاكت اندازم، حال كه چنين است ولايت عهد را مى پذيرم، امّا با دو شرط:
1 ـ اينكه هيچكس را از سوى خود به هيچ پستى منصوب، و يا اينكه از پستش معزول نسازم.
2 ـ اينكه هيچ رسم و يا سنتى را نقض نكنم، و تنها از دور مستشارتان باشم.
و با اين دو شرط امام رضا (ع) نقش مهمى را از نظر سياسى ايفا كرده، و مأمون را از رسيدن به اهدافش ناكام گذاشتند، زيرا اگر حضرت كسى را منصوب و يا معزول مى داشته و يا اينكه در آداب و رسوم عباسيان دخالت مى كردند، معنى اين كار دخالت در امور دولتى بود، كه امام از همين كار اجتناب مى كردند.
________________________________________
[1] ـ بحارالانوار، چاپ جديد ج49 ص129 اين مطلب را مرحوم علامه مجلسى (ره) بطور مشروح از چند مدرك تاريخى نقل كرده است. (مترجم).
----------------------------
سيد محمد شيرازي
سياست نفاق
مأمون كه از ولايت عهدى امام رضا (ع) تظاهر به خشنودى مى كرد، امر كرد كه همه افراد با آن حضرت بيعت كنند، و كسانى را كه احياناً امتناع مى ورزيدند، به زندان مى افكند[1]، از طرفى دستور داد تا در سراسر كشور اسلامى با عظمت آن روز سكّه به نام امام رضا (ع) بزنند و خطبه بنامش بخوانند و همچنين مجالس جشنى ترتيب داده، و در آن مجالس شعرا و اديبان را دعوت مى كرد كه راجع به وليعهد جديد شعر سروده و به او تبريك گويند، و بالاخره در اين زمينه پولهاى كلانى را از بيت المال خرج كرد، و جوايز و صله هاى بسيارى به مدّاحان و تبريك گويان بخشيد.
اما از طرفى علماى مذاهب مختلف و شخصيّتهاى علمى آن روز را دعوت كرد، تا با امام رضا (ع) بحث كنند، شايد حتى براى يك بار هم كه شده امام شكست بخورد، تا سوژه اى به دست مأمون آيد و بتواند شخصيت آن امام را از نظر علمى مخدوش سازد، اما مشهور است كه (عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد) امام رضا (ع) با بحثهاى خود و بيان مسائل دشوار و دقيق علمى و فلسفى در موارد اديان و عقايد مختلف، شخصيت الهيش روز به روز جلوه بيشترى يافته و مردم به حقّانيت ايشان پىمى بردند.
__________________________________
[1] ـ بحارالانوار، چاپ جديد ج49 ص134.
----------------------------
سيد محمد شيرازي
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: نقش رهبری حضرت امام رضا علیه السلام
اما با تمام آن ستمها و حق كشيها، و پس از آن شب نشينيها و عيّاشيها بالاخره عباسيان تار و مار شده، و نامشان با خودشان دفن شد، و جز لعنت و نفرين چيزى از خود به جاى نگذاشتند، در حالى كه بارگاه مقدس امام رضا (ع) تا كنون چندين بار در زمانهاى مختلف بنائى شده، و پيوسته قلوب ميليونها شيعه و دوستدار آن حضرت چشم اميد به آن قرارگاه فرشتگان و آن حرم مقدس دوخته است، گويا اين خورشيد پايانى نداشته، و اين نور هر روز ميلادى جديد و طلوعى دوباره و پربركت دارد.
آيا غروب خورشيد حكايت از پايان هميشگى آن است؟ و يا اينكه در پس غروب آن ميلادهاى مكرّرى انتظارش را مى كشد؟ بايد گفت در منطق فرمانروايان مستبد تاريخ، پاسخ سؤال اول مثبت است، آنان فكر مى كنند كه اگر بر چهره درخشانى پرده كشند، براى هميشه پوشيده مى ماند، غافل از اينكه خودشان نابود مى شوند، و تاريخ جز ننگ و نفرين برايشان چيزى ديگر ياد نمى كند، و در هر صبحگاه ميلاد پرنور خورشيد تجديد مى يابد.
بالاخره مأمون عباسى كه از وجود حضرت امام رضا (ع) برخود و حكومتش بيم داشت، در پى بهانه اى بود كه به موجب آن از حضرت انتقام بگيرد، گويند كه از بهانه هاى مأمون حقگوئى امام رضا (ع) در موارد مختلف و از جمله در مورد زير بوده است:
پس از شهادت امام هشتم، ايشان را در طوس در مقابل قبر هارون عباسى به طرف قبله كه بارگاه مقدس فعلى آن امام است به خاك سپردند، و مأمون عباسى پس از قتل امام رضا (ع) به بغداد بازگشته و آنجا را مركز خود قرار داد.
در روايت آمده كه هميشه حق داراى دولتى پايدار، و باطل داراى جولانى موقت است (للحق دولة و للباطل جولة) از اين جهت كه حق و طرفداران حق در قلوب مردم جاى دارند به خلاف باطل كه با تكيه بر قدرت مالى، نظامى و يا فريبكارى چند روزى به ظاهر سلطه مى يابد، ولى به طور موقّت و ناپايدار است به طور مثال بنى اميه چند روزى به قدرت رسيده و چه ستمهائى كه روا نداشتند! ولى با روى كار آمدن عباسيان كار امويان به جائى رسيد كه زندگانشان را به طرز دلخراشى مى كشتند، و مردگانشان را با نبش قبرهايشان از زير خاك در آورده و آتش مى زدند، و يا اينكه بر آن بدنهاى پوسيده نيم خاك خورده شلاّق مى زدند، و زنانشان را برسم اسيرى به بردگى و كنيزى در مى آوردند.
راوى نقل مى كند كه حضرت رضا (ع) هميشه حوائج نيازمندان را بر آورده مى ساخت، در كارهاى خير پيشقدم بود، در شبهاى تاريك به فقرا و نيازمندان رسيدگى مى كرد، بيشتر شبها را تا صبح به عبادت و احيا مى كرد، و روزه بسيار مى گرفت، بر سر خوان غذا با غلامان و زيردستان و گاهى با فقرا و مستمندان مى نشست، به كسى تكبّر نمى فروخت هيچگاه آب دهانش را بر زمين نمى انداخت، و با صداى بلند خنده نمى كرد، اگر در مجلسى حاضر مى شد كسى را با زبانش از خود نمى راند، سخن كسى را قطع نمى كرد، بلكه صبر مى كرد تا سخن طرف مقابل تمام بشود، هيچگاه ديده نشد كه مقابل كسى پاى شريفش را دراز كند، و يا در برابر كسى تكيه كند، معمولاً چهره شريفش گشاده بود، و هيچگاه شنيده نشد كه به يكى از زير دستانش ناسزا بگويد، درب خانه اش به روى عموم مردم باز بود و به همگان احترام مى گذاشت[1]، و گاهى به مأمون عباسى سفارش به تقوى و رسيدگى به مشكلات مردم كرده، و مى فرمود: فرمانرواى مسلمين بايد بسان ستون وسط خيمه باشد[2]، تا هركس وى را خواست بتواند به حضورش برسد.
در زمان فرمانروائى هارون عباسى پس از شهادت امام هفتم حضرت موسى بن جعفر (ع)، عدّه اى به فرماندهى (جلودى) كه مردى سفّاك و بي رحم بود، مأموريت يافتند به محلّه بنى هاشم در شهر مدينه منوّره حمله كنند، و تمام خانه ها را به تاراج بكشند. ميلاد نور
و به همين مناسبت به چند روايت راجع به فضيلت زيارت امام رضا (ع) كه در كتاب (الدعاء والزياره) [1] آورده ايم اشارت برده، و با ذكر اين مختصر بسنده كرده، و اين جزوه را به پايان مى بريم:
1 ـ حضرت امام صادق (ع) از پدرانش از پيامبر گرامى اسلام روايت كرده كه فرمود: پاره اى از بدن من در زمين خراسان به خاك سپرده خواهد شد، و هيچ مؤمنى به زيارت او نمى رود مگر آنكه خداوند متعال بهشت را بر او واجب و بدنش را بر آتش دوزخ حرام گرداند[2].
2 ـ حضرت امام موسى بن جعفر (ع) فرمود: فرزندم على به زهر جفا كشته شده، و در شهر طوس در كنار هارون عباسى به خاك سپرده خواهد شد، هركس او را زيارت كند، مانند كسى است كه پيامبر خدا (ص) را زيارت كرده باشد[3].
3 ـ حضرت امام رضا (ع) فرمود: كسى كه در آن بارگاه دور دست زيارتم كند، روز قيامت در سه جا به فريادش مى رسم تااو را از هولهاى آنجا نجات بخشم، يكى هنگامى كه نامه عمل افراد به دست چپ يا راست داده مى شود، يكى به هنگام عبوراز پل صراط، و سوّم نزد ترازوى اعمال[4].
در خاتمه آرزو داريم روزى بيايد كه زندگى پرافتخار و سراسر شرف اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام براى همگان و به ويژه رهبران جامعه اسلامى نمونه قرار گرفته، و امّت اسلامى با شناخت رهبران الهى و واقعى خود به پيروى از آنان گام برداشته و همه باهم در پرتو اسلام و يك حكومت عظيم شامل بيش از يك هزار ميليون مسلمان برادرانه در كنار يكديگر زندگى مسالمت آميز داشته باشيم، انشاءالله و ما ذلك على الله بعزيز.
________________________________________
[1] ـ الدعاء والزيارة: كتابى است مفصل بيش از (800) صفحه از همين مؤلف محترم كه راجع به ادعيه مختلف و زيارت معصومين و اولياى دين عليهم السلام نگاشته شده است. (مترجم).
[2] ـ عن الامام الصادق عن آبائه عليهم السلام قال: قال رسول الله (ص) ستدفن بضعفه منى بارض خراسان لا يزورها مؤمن الاّ اوجب الله عز وجل له الجنة و حرم جسده على النار.
[3] ـ قال موسى بن جعفر (ع): ان ابنى عليّا مقتول بالسّم ظلما و مدفون الى جانب هارون بطوس من زاره كمن زار رسول الله (ص).
[4] ـ قال الرضا (ع): من زارني على بعد داري اتيته يوم القيامه في ثلاثة مواطن حتى اخلّصه من اهوالها اذا تطايرت الكتب يمينا و شمالا، و عند الصراط و عند الميزان.
---------------------------
سيد محمد شيرازيخورشيد بى پايان
مأمون عباسى كه قبلاً عرض شد براى اهداف شومى كه در سر داشت حضرت علىّ بن موسى الرّضا (ع) را از مدينه به خراسان جلب كرده و آن حضرت را مجبور به اقامت نزد خود و قبول ولايت عهديش نمود، چنين مى انديشيد كه با قتل آن حضرت و غروب آن خورشيد نورافروز، نام آن حضرت را مى تواند از دلها خارج ساخته، و ياد او را براى هميشه پايان بدهد.
او كه جز به بقاى دولت و حكومتش به چيزى نمى انديشيد و حاضر بود در اين راه زندانها بسازد، هتك حرمت كند، شكنجه بدهد، مؤمنين را به زير ضربات شلاق بيندازد، اموال مردم را مصادره كند، علما و دانشمندان را خانه نشين و تحت نظر قرار بدهد، تهمت به بيگناهان ببندد، و به طور كلّى به نام اسلام و جانشينى پيامبر اسلام (ص)، اسلام را به نابودى بكشد و بدنام كند، روزى جشن ولايت عهدى امام رضا (ع) بپا داشته و دستور مى دهد تا بنى عباس لباسهاى سياه را در آورده و لباس سبز بپوشند،
و درهم و دينار به نام آن حضرت سكه مى زند، و دستور مى دهد تا نام شريفش را به عنوان ولايت عهد با القاب و مدح و ثنا بر منابر بياورند، و روزى هم تصميم به قتل آن امام معصوم گرفته، و با انگور و يا آب انار زهر آلود مسمومش مى كند، و به طرز دلخراشى به شهادتش مى رساند، و بعد براى تظاهر در برابر مردم و فريب ساده لوحان با چشمهاى پر از اشك گريه سر مى دهد، يقه چاك مى زند شال عزا بگردن مى نهد و مجلس عزا بپا مى دارد!!
و جالب توجّه اين است كه با حالت تأسّف و زارى كنار نعش مقدّس امام رضا (ع) ايستاده و عرضه داشت: اى سرور من بخدا سوگند نمى دانم كداميك از دو مصيبت بر من سنگين تر است، آيا از دست دادن و فراق تو، و يا تهمت مردم به من كه قاتل تو هست؟
سرانجام پس از شهادت حضرت رضا (ع) مأمون عباسى در همان سال عازم بغداد شده، و آنجا را مركز خود قرار داد، و از طرفى چون در اثر معاشرت خود با امام رضا (ع) علويان و شيعيان را شناخته بود، آنان را در همه جا تحت تعقيب قرار داده، و پيوسته به قتل مى رسانيد، و لذا مشاهده مى شود كه معمولا در شهرهاى ايران و حتى افغانستان، در دامنه كوهها، در وسط جنگلها و نقاط دور دست، آرامگاه امامزادگان ديده مى شود، آنان يا به دست مأمورين عباسى به شهادت رسيده، و يا غريبانه در آن نقاط دور از وطنشان جان سپرده اند.
---------------------------
سيد محمد شيرازيجنايت بزرگ مأمون
روزى مأمون عباسى در مجلس عمومى خودش كه حضرت امام رضا (ع) هم در آنجا تشريف داشتند، بر اريكه حكومت نشسته، و رفت و آمد مردم عمومى بود، در اين ميان به مأمون خبر رسيد كه يك مرد صوفى دست به سرقت زده و دستگير شده است، مأمون عباسى امر به احضار وى كرد، آن مرد را كه آوردند، ديد كه حالتى رقّت بار و ظاهرى بسيار فقيرانه دارد، و اثر سجده بر پيشانيش هست!
مأمون بدو گفت: آيا تو با اين ظاهر خوب دست به سرقت زده اى؟!
آن مرد گفت: از روى اضطرار بوده نه اختيار، چون تو از دادن حقّ من خوددارى كرده اى.
ـ چه حقّى؟
ـ حقّ من از بيت المال، چون من ابن السبيل[1] و فقيرم با وجودى كه قرآن را هم از حفظ دارم! حال از خودت شروع كن نخست حدّ شرعى را برخودت جارى كن و سپس بر من.
مأمون كه از سخنان آن مرد به خشم آمده بود به حضرت امام رضا (ع) عرضه داشت: شما چه مى گوئيد؟! و حضرت به آرامى فرمودند: او مى گويد كه تو هم دزد هستى، مأمون از فرمايش امام برآشفت و به آن مرد گفت: بخدا سوگند دستت را قطع مى كنم.
آن مرد بى اينكه ترسى به دل راه دهد گفت:
ـ چگونه دستم را قطع مى كنى؟! حال آنكه تو بنده من هستى؟!
ـ واى بر تو از كجا بنده تو هستم؟!
ـ از آنجائى كه پدر تو هارون، مادرت[2] را از بيت المال مسلمين خريدارى كرده، پس تو برده تمام مسلمين در شرق و غرب دنيا هستى مگر زمانى كه همه آنان تو را آزاد كنند، امّا من هنوز آزادت نكرده ام.
مأمون كه از اين گفت و شنود بستوه آمده بود، مجدداً روى به امام رضا (ع) كرده و عرضه داشت: مى گوئيد با او چه كنم؟
حضرت فرمودند: كه دنيا و آخرت با حجّت و برهان قائم است، و من مى بينم كه اين مرد با تو احتجاج كرده و تو پاسخى ندارى.
مأمون عباسى برخلاف اراده اش چون با پاسخهاى دندان شكنى روبرو شده بود، آن مرد متّهم را آزاد ساخت و چند روزى كناره گرفت، و همين زمان بود كه بر قتل حضرت رضا (ع) تصميم گرفت[3].
________________________________________
[1] ـ ابن السبيل: به مسافرى گفته مى شود كه در راه سفر خرجى سفرش را به علّتى از دست مى دهد. (مترجم).
[2] ـ لازم به توضيح است كه مادر مأمون كنيزى بدچهره بنام (مراحل) از خراسان بود، و به نقل دميرى در كتاب حيوةالحيوان ماده (اوز) روزى هارون عباسى با همسرش زبيده بازى قمار مى كرد، و بنا بر اين شد كه برنده هرچه بخواهد بتواند به بازنده امر كند، و بازنده بايستى انجام بدهد، اتفاقا در اين بازى قمار زبيده برنده شد،
و از هارون كه بازنده شده بود خواست كه بدچهره ترين و زشت ترين كنيزش (مراحل) نزديكى كند، و هارون كه اين كار برايش خيلى دشوار بود از زبيده خواست كه از او چيزهاى ديگرى بطلبد ولى زبيده كه از تعدّد زوجات و كنيزان هارون خشمگين بود نپذيرفت، و با اصرار بر هارون برهمان خواسته اش به عنوان انتقام از هارون بناچار وى را ناگزير ساخت كه به خواسته اش تن دهد، كه نتيجه اين آميزش برخواسته از قمار بسته شدن نطفه مأمون بود، و مأمون كه نطفه اش در اثر شرط قمار منعقد شده، پسر همين زبيده (امين) را به طرز دلخراشى كشت. (مترجم).
[3] ـ مناقب آل ابى طالب، چاپ ايران، جلد4 صفحه368 .
---------------------------
سيد محمد شيرازيحقگوئى دعبل
دعبل خزاعى كه يكى از شعراى بنام شيعه است مى گويد نزد مأمون به كاخش رفتم و به او گفتم، اجازه مى دهى شعر جديدى را كه سروده ام بخوانم؟ گفت بخوان، و من چنين سرودم:
• قبران فى طوس خير النـاس ما ينفع الرجس من قرب الزّكى و ما على الزّكى بقرب الرجس من ضرر
• كلـهمو شرّ كلّهــم هـذا من العـبر على الزّكى بقرب الرجس من ضرر على الزّكى بقرب الرجس من ضرر
ترجمه شعر:
در طوس دو آرامگاه است، آرامگاه بهترين مردم و بدترينشان، و اين از عبرتها و پندهاست.
نه از نزديكى آن امام پاك سودى به آن پليد هارون مى رسد و نه بر ايشان امام رضا ضرر و زيانى از نزديكى به آن پليد است[1].
مأمون عباسى بر افروخته شده، و از اين حقگوئى دعبل به تنگ آمد، اما چون در برابر واقع قرار گرفته بود نتوانست اعتراضى كند!
________________________________________
[1] ـ اين دو بيت از قصيده ايست كه دعبل پس از شهادت امام رضا (ع) در شهر مقدس قم سروده و كتاب (امالى الصدوق) ص661 آنرا آورده و در آنجا مى گويد:
• أرى اميّه معـذوريـن ان قـتلــوا واولاد حـرب و مروان واســرتهم قوم قتلتم على الاســلام اوّلهــم اربع بطوس على قبر الزّكــى بـه قبران فى طوس خير الناس كلّهــم ما ينفع الرجس من قرب الزكى و ما هيهات كل امرى ء رهن بما كسبـت له يـداه فخـذ ما شــئت أو فــذر
• ولا ارى لبـنى العبــاس من عــذر بنو معيـط ولاة الحقــد والوغــر حتى اذا استمسكوا جازوا على الكفــر ان كنت تربع من دين عــلى وطــر و شـر كلّهــم هـذا مـن العــبر على الزّكى بقرب النجــس من ضـرر له يـداه فخـذ ما شــئت أو فــذر له يـداه فخـذ ما شــئت أو فــذر
---------------------------
سيد محمد شيرازيجولان حق و جولان باطل
و امروز پس از گذشت قرنها از دوران عباسيان مشاهده مى شود كه از هارون و مأمون و امثالشان هيچ نام و نشانى نيست، در حالى كه ائمه اطهار عليهم السلام تاريخى سرشار از عظمت، شرف، علم و فضيلت از خود به يادگار گذاشته تا جائى كه تا به امروز در هيچ تاريخى نيامده كه پيرامون يكى از اين بزرگان عيب و نقصى ذكر كند، و يا اينكه بگويد كه فلان امام معصوم در پاسخ مسئله اى در هر زمينه درمانده باشد.
و در مقابل مشاهده مى شود كه تواريخ مختلف موارد بسيارى از نادانى، فساد، شهوترانى و ستم خلفاى بنى اميه، بنى الاعباس و امثالشان را نقل مى كند، كه نه تنها پس از گذشت قرنها، بلكه حتى در زمان خودشان منفور، و نفرين شده اند، مثلاً به عنوان نمونه به يك شاهد تاريخى اشارت مى بريم:
---------------------------
سيد محمد شيرازياخلاق پسنديده
________________________________________
[1] ـ تفصيل اين روايت را محروم علامه مجلسى از كتاب عيون اخبار الرضا ج2 ص184 نقل كرده است.(مترجم).
[2] ـ اين جمله بخشى از مواعظ حضرت امام رضا (ع) است به مأمون عباسى كه تفصيل آن در كتاب عيون اخبار الرضا ج2 ص160 به بعد آمده است. (مترجم).
---------------------------
سيد محمد شيرازيعفو گنهكاران
جلودى براى انجام مأموريت عازم شهر مدينه شده، و با افراد خود به محلّه بنى هاشم و از جمله به خانه حضرت موسى بن جعفر (ع) كه امام رضا (ع) در آنجا بودند يورش برده، و خانه آن حضرت را به محاصره خود در آورد.
حضرت رضا (ع) كه از مقصد جلودى آگاه بودند، تمام بانوان و علويان را به اطاقى برده، و خودشان در عتبه در آن اطاق ايستادند، جلودى با خشونت و شدّتى روبروى امام ايستاده و گفت: كه من طبق دستور اميرالمؤمنين! هارون مأموريت دارم به اين اطاق هم وارد شوم و همه چيز را با خودم مصادره كنم، و اين كار بايد انجام پذيرد.
امام هشتم در پاسخش فرمودند: كه تو همين جا منتظر بمان و صبر كن، من سوگند ياد مى كنم كه هرچه اين بانوان از زيورآلات و لباس و غيره دارند برايت بياورم، جلودى نپذيرفت و برخواسته اش اصرار مى ورزيد، و حضرت امام رضا (ع) پيوسته مى فرمودند كه اگر صبر كنى من قول مى دهم هرآنچه در اطاق و در اختيار آن مخدرات هست نزد تو بياورم، تا اينكه جلودى پذيرفت.
امام وارد اطاق شده و به آن مخدّرات امر فرمودند كه هركدام جز يك پيراهن برتن، آنچه كه دارند اعم از زيورآلات، خلخال، گوشواره و حتى مقنعه هاى روى سرشان را به همراه تمام أثاثيه خانه به جلودى دادند.
از اين واقعه مدتها گذشت تا اينكه حضرت امام رضا (ع) به خراسان تشريف آورده و به اصطلاح وليعهد مأمون عباسى شدند، و مأمون دستور داد كه تمام اطرافيان و درباريان با آن حضرت بيعت كنند، و همه بيعت كردند جز نفرات معدودى كه يكى از آنها همين جلودى بود.
مأمون عباسى آن چند نفر را به جرم عدم بيعت با امام رضا (ع) به زندان افكند.
جلودى با آن سابقه ننگين و با آن دشمنى و هتك حرمتى كه نسبت به امام رضا (ع) روا داشت، و با آنكه با آن حضرت از بيعت هم سرباز زد، مورد لطف و عنايت و عفو حضرت رضا (ع) قرار گرفت به اين ترتيب كه يك روز بعد از زندانى شدن جلودى مأمون به خدمت امام هشتم (ع) شرفياب شده، و موضوع زندانى شدن آن چند مخالف و از جمله جلودى را به ايشان عرض كرد، و سپس دستور داد كه زندانيان احضار شوند.
حضرت امام رضا (ع) كنار مأمون نشسته بودند كه از دور چشمشان به جلودى افتاد، با وجودى كه از ظلم و ستم آن شخص دل آزرده بودند، مورد چپاول و هتك حرمت او قرار گرفته بودند، و بالاخره مى دانستند كه جلودى با ايشان دشمنى آشكار دارد، با تمام اينها جلودى را عفو كرده و با لطف و مرحمت خويش از گناهان او چشم پوشيدند، و به همين جهت رو كرده به مأمون و با صورت گشاده اى فرمودند: اين پير مرد جلودى را به من ببخش و آزادش كن، مأمون با صداى آهسته عرضه داشت: اين همان است كه دختران پيغمبر را آزرده و خانه شما را چپاول كرده است!
اما جلودى از آن كينه و بغضى كه نسبت به حضرت رضا (ع) داشت، گمان برد كه آن حضرت عقوبت و مجازاتش را از مأمون مى خواهند، از اين رو به مأمون گفت: ترا به خدا و به خدمتگذاريم به پدرت هارون سوگند مى دهم كه خواهش اين آقا را نسبت به من نپذيرى!
مأمون كه وضع را چنين ديد از بزرگوارى امام رضا (ع) و خباثت جلودى در شگفت شده و به جلودى گفت: نه بخدا سوگند خواهش اين آقا را نسبت بتو عملى نمى كنم، سپس به دژخيم خودش دستور داد گردنش را بزند[1].
اين اخلاق پسنديده اهل بيت پيغمبر، بخصوص راجع به عفو گنهكاران يكى از مهمترين عوامل پيشرفت اسلام و جذب مردم به اين دين مقدس بود، پيامبر بزرگ اسلام (ص) در موارد بسيارى از تقصير گنهكاران مى گذشت با وجودى كه قدرت داشت، و مى توانست انتقام بگيرد.
حضرت علىّ بن ابى طالب (ع) اهل جمل و اسيران صفّين و خوارج نهروان را بخشيد با وجودى كه قادر بر انتقام بود چرا كه از قديم گفته اند (در عفو لذّتى است كه در انتقام نيست) و گرچه انتقام لذت بخش است ولى لذت ترك آن بيشتر مى باشد، و گفته شاعر فارسى (سعدى):
اگر لذّت ترك لذّت بدانى***دگر لذّت دهر لذّت نخوانى
امام حسن مجتبى (ع) از گناه آن مردى كه به ايشان ناسزا گفت چشم پوشيده و با او ملاطفت كردند[2].
حضرت امام حسين (ع) حتى در جبهه جنگ از دشمن ناتوان شده خود چشم پوشيده و عفوش نمود، بلكه او را كمك هم كرد[3].
امام سجاد (ع) از مروانى كه به جدّش پيامبر، اميرالمؤمنين، حضرت فاطمه زهرا، امام حسن مجتبى و امام حسين (صلوات الله عليهم اجمعين) آسيب رسانيده و آن بزرگان را اذيّت و آزار داده بود، نه تنها چشم پوشيدند، بلكه او را پناه داده و مورد مرحمت هم قرارش دادند[4].
امام محمد باقر (ع) از آن مردى كه مسيحى بود و به حضرتشان ناسزا گفت و مادر مخدّره آن امام معصوم را كلفت آشپزخانه خواند گذشت نموده و برايش دعا هم كردند[5].
امام جعفر صادق (ع) از گناه كنيزى كه بچه آن حضرت را بى اختيار از بلندى به زمين زده و كشته بود نه تنها چشم پوشيده، بلكه آن زن را آزاد هم فرمودند[6].
امام موسى بن جعفر كاظم (ع) كه مواجه شده بودند با يك نفر مخالف و دشمن و از او ناسزا شنيده بودند، به مزرعه اش رفته و كيسه اى زر به وى داده، و گناهش را هم عفو كردند[7].
و بالاخره يك نمونه از عفو و گذشت حضرت علىّ بن موسى الرّضا (ع) را نيز نقل كرديم كه آن بزرگوار نيز مانند اجداد طاهرين و نياكانش از گنهكار چشم پوشيده، و مردم را دوست مى داشت.
متأسفانه حكومتهائى كه به نام اسلام سركار آمدند، از قبيل بنى اميه، بنى العبّاس، عثمانيان در تركيه و غيره اين شيوه را نه تنها پيش نگرفته، بلكه چهره اسلام را نيز سياه جلوه داده و اسلام را متّهم ساختند، آنان نه تنها از تقصير و لغزش گنهكاران گذشت نمى كرده، بلكه بيگناهان را نيز در زندانهاو تحت شكنجه قرار داده و با شلاق و چكمه استبداد سركوبشان ساختند، و اگر تاريخ صحيح شيوه رفتار و كردار پيامبر اكرم و اهل بيت طاهرينش را به عنوان معيارها و نمونه هاى كاملى از تجلّى اسلام واقعى ثبت نمى كرد
، امروز نامى از اسلام و رحمت اسلامى باقى نمانده بود، بلكه صفحات سياهى از كشتارهاى فردى و دسته جمعى، مصادره اموال، زندانهاى مخوف، شكنجه هاى وحشيانه، تجاوز به نواميس مردم به نامهاى مختلف، سركوب آزاديهاى مردم به نامهاى مختلف، به بند كشيدن علما و دانشمندان، دريافت مالياتهاى ظالمانه، جنگهاى وسيع بر سر قدرت و به طور كلّى زير پا گذاشتن احكام قرآن و اسلام به نام اسلام به چشم مى خورد، به طورى كه هيچكس ديگر نمى توانست حتى سخنى از اسلام و حاكميّت آن به ميان آورد.
و اين خاندان مطهّر پيامبر بودند كه انواع شكنجه ها، زندانها، فاجعه هاى خونين و ديگر نابسامانيها را به جان خريدند، تا براى نسلهاى آينده حجّت باشند، و براى هميشه پيشوا و مقتداى جامعه اسلامى به حساب آيند.
يكى از شاعران شيعه از زبان اهل بيت پيامبر اكرم (عليهم السلام) قطعه شعرى سروده كه آن بزرگان را با حكومت هاى بنى اميه و بنى العبّاس اين چنين مى سنجد:
ملكنا فكان العفو منّا سجـيـة***ولما ملكـتم سال بالدم ابطــع
وحـلّلتم قتل الاسارى وظـالما***غدونا عن الاسرى نعفّ و نصفح
فحسبكم هذا التفاوت بينــنا***و كل انـاء بالـذى فيه ينضـح
ترجمه شعر: زمانى كه قدرت به ما آل محمد رسيد، عفو و گذشت از اخلاق و خوى ما بود، اما زمانى كه ملك به شما رسيد سرزمين هاى وسيعى را سيل خون بيگناهان فرا گرفت.
و شما كشتن اسيران را حلال كرديد، و در حالى كه ما پيوسته اسيران را عفو كرده و از آنان گذشت مى كرديم.
و همين تفاوت ميان ما براى شما كافى است، چرا كه از كوزه برون تراود آن را كه در اوست.
________________________________________
[1] ـ اعيان الشيعه ج1 ص42 چاپ بيروت نوشته سيد محسن امين.
[2] عوالم العلوم نوشته شيخ عبدالله بحرانى ج16 چاپ جديد قم ص121 .
[3] ـ تفصيل اين مطلب در كتاب (پيشواى شهيدان) نوشته آيةالله سيد رضا صدر ص72 آمده كه ما بخشى از آن را عينا نقل مى كنيم:
(از سپاه يزيد، (تميم بن فتّى) به ميدان آمد، ميان او و حسين جنگ آغاز گرديد چيزى نگذشت كه پاى تميم قطع گرديد، و برزمين افتاد و توان حركت نداشت، حسين در كنارش بايستاد، و از او پرسيد: چه كمكى مى توانم به تو بكنم؟! تميم پاسخ داد: قوم مرا ندا كنيد بيايند و مرا ببرند، حسين ندا كرد، آنها آمدند و تميم را بردند، حسين ازين شاهكارها بسيار دارد..) (مترجم).
[4] ـ الكامل فى التاريخ نوشته ابن الاثير چاپ1385 ه بيروت ج4 ص113 .
[5] ـ مناقب آل ابى طالب، چاپ ايران، جلد3 صفحه337 .
[6] ـ بحار الانوار، چاپ جديد، ج47 ص.24
[7] ـ بحار الانوار، چاپ جديد، ج48 ص102 .
---------------------------
سيد محمد شيرازي
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: ویژه نامه دهه کرامت
(صداقت)
براى آشنائى با انديشههاى حضرت على عليه السلام درباره اهميت صداقت و راستى، و نقش موثر آن در تكامل اخلاقى فردى و اجتماعى، كلماتى از آن حضرت را در اينجا بيان مىكنيم.
1 - «راستگو بر كنگرههاى رستگارى و بزرگوارى است» (1)
2 - «همانا وفا همزاد راستى است» (2)
3 - صدق و راستى (براى نجات از بلاهاى دنيا و آخرت بهترين) وسيله است. (3)
4 - صدق و راستى امانت است. (4)
5 - صدق و راستى نجات بخش است (5)
6 - راستى، رستگارى است. (6)
پىنوشتها:
1)نهج البلاغه خطبه، 86
2)همان، خطبه، 41
3)غررالحكم ج 1 فصل اول ح 11
4)غررالحكم ج 1 فصل اول ح 27
5)غررالحكم ج 1 فصل اول ح 38
6)غررالحكم ج 1 فصل اول ح 120
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: صداقت
تقوا از رايجترين كلمات نهج البلاغه است.در كمتر كتابى مانند نهج البلاغه بر عنصر تقوا تكيه شده است،و در نهج البلاغه به كمتر معنى و مفهومى به اندازه تقوا عنايت شده است .تقوا چيست؟ معمولا چنين فرض مىشود كه تقوا يعنى«پرهيزكارى»و به عبارت ديگر تقوا يعنى يك روش عملى منفى،هر چه اجتنابكارى و پرهيزكارى و كنارهگيرى بيشتر باشد تقوا كاملتر است. طبق اين تفسير اولا تقوا مفهومى است كه از مرحله عمل انتزاع مىشود،ثانيا روشى است منفى،ثالثا هر اندازه جنبه منفى شديدتر باشد تقوا كاملتر است. به همين جهت متظاهران به تقوا براى اينكه كوچكترين خدشهاى بر تقواى آنها وارد نيايد از سياه و سفيد،تر و خشك،گرم و سرد اجتناب مىكنند و از هر نوع مداخلهاى در هر نوع كارى پرهيز مىنمايند. شك نيست كه اصل پرهيز و اجتناب يكى از اصول زندگى سالم بشر است.در زندگى سالم،نفى و اثبات،سلب و ايجاب،ترك و فعل،اعراض و توجه توأم است.با نفى و سلب است كه مىتوان به اثبات و ايجاب رسيد،و با ترك و اعراض مىتوان به فعل و توجه تحقق بخشيد. كلمه توحيد يعنى كلمه«لا اله الا الله»مجموعا نفيى است و اثباتى،بدون نفى ما سوا دم از توحيد زدن ناممكن است.اين است كه عصيان و تسليم،كفر و ايمان قرين يكديگرند،يعنى هر تسليمى متضمن عصيانى و هر ايمانى مشتمل بر كفرى و هر ايجاب و اثبات مستلزم سلب و نفيى است: فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى (1) . اما اولا پرهيزها و نفيها و سلبها و عصيانها و كفرها در حدود«تضاد»هاست.پرهيز از ضدى براى عبور به ضد ديگر است،بريدن از يكى مقدمه پيوند با ديگرى است. از اين رو پرهيزهاى سالم و مفيد،هم جهت و هدف دارد و هم محدود است به حدود معين.پس يك روش عملى كوركورانه كه نه جهت و هدفى دارد و نه محدود به حدى است،قابل دفاع و تقديس نيست. ثانيا مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهيز حتى به مفهوم منطقى آن نيست.تقوا در نهج البلاغه نيرويى است روحانى كه بر اثر تمرينهاى زياد پديد مىآيد و پرهيزهاى معقول و منطقى از يك طرف سبب و مقدمه پديد آمدن اين حالت روحانى است و از طرف ديگر معلول و نتيجه آن است و از لوازم آن به شمار مىرود. اين حالت،روح را نيرومند و شاداب مىكند و به آن مصونيت مىدهد.انسانى كه از اين نيرو بىبهره باشد،اگر بخواهد خود را از گناهان مصون و محفوظ بدارد چارهاى ندارد جز اينكه خود را از موجبات گناه دور نگه دارد،و چون همواره موجبات گناه در محيط اجتماعى وجود دارد ناچار است از محيط كنار بكشد و انزوا و گوشهگيرى اختيار كند. مطابق اين منطق يا بايد متقى و پرهيزكار بود و از محيط كنارهگيرى كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را بوسيد و كنارى گذاشت.طبق اين منطق هر چه افراد اجتنابكارتر و منزوىتر شوند جلوه تقوايى بيشترى در نظر مردم عوام پيدا مىكنند. اما اگر نيروى روحانى تقوا در روح فردى پيدا شد،ضرورتى ندارد كه محيط را رها كند،بدون رها كردن محيط،خود را پاك و منزه نگه مىدارد. دسته اول مانند كسانى هستند كه براى پرهيز از آلودگى به يك بيمارى مسرى،به دامنه كوهى پناه مىبرند و دسته دوم مانند كسانى هستند كه با تزريق نوعى واكسن،در خود مصونيت به وجود مىآورند و نه تنها ضرورتى نمىبينند كه از شهر خارج و از تماس با مردم پرهيز كنند،بلكه به كمك بيماران مىشتابند و آنان را نجات مىدهند.آنچه سعدى در گلستان آورده نمونه دسته اول است: بديدم عابدى در كوهسارى نهج البلاغه تقوا را به عنوان يك نيروى معنوى و روحى كه بر اثر ممارست و تمرين پديد مىآيد و به نوبه خود آثار و لوازم و نتايجى دارد و از آن جمله پرهيز از گناه را سهل و آسان مىنمايد،طرح و عنوان كرده است: ذمتى بما اقول رهينة و انا به زعيم.ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات حجزته التقوى عن تقحم الشبهات. همانا درستى گفتار خويش را ضمانت مىكنم و عهده خود را در گرو گفتار خويش قرار مىدهم .اگر عبرتهاى گذشته براى يك شخص آينه قرار گيرد،تقوا جلو او را از فرو رفتن در كارهاى شبههناك مىگيرد. تا آنجا كه مىفرمايد: الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها فتقحمت بهم فى النار.الا و ان التقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنة (2) . همانا خطاها و گناهان و زمام را در اختيار هواى نفس[قرار]دادن،مانند اسبهاى سركش و چموشى است كه لجام از سر آنها بيرون آورده شده و اختيار از كف سوار بيرون رفته باشد و عاقبت اسبها سوارهاى خود را در آتش افكنند.و مثل تقوا مثل مركبهاى رهوار و مطيع و رام است كه مهارشان در دست سوار است و آن مركبها با آرامش سوارهاى خود را به سوى بهشت مىبرند. در اين خطبه تقوا به عنوان يك حالت روحى و معنوى كه اثرش ضبط و مالكيت نفس است ذكر شده است.اين خطبه مىگويد لازمه بىتقوايى و مطيع هواى نفس بودن،ضعف و زبونى و بىشخصيت بودن در برابر محركات شهوانى و هواهاى نفسانى است.انسان در آن حالت مانند سوار زبونى است كه از خود اراده و اختيارى ندارد و اين مركب است كه به هر جا كه دلخواهش هست مىرود .لازمه تقوا قدرت اراده و شخصيت معنوى داشتن و مالك حوزه وجود خود بودن است،مانند سوار ماهرى كه بر اسب تربيت شدهاى سوار است و با قدرت و تسلط كامل آن اسب را در جهتى كه خود انتخاب كرده مىراند و اسب در كمال سهولت اطاعت مىكند. ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته حتى اسهرت لياليهم و اظمأت هواجرهم (3) . تقواى الهى اولياى خدا را در حمايت خود قرار داده،آنان را از تجاوز به حريم منهيات الهى باز داشته است و ترس از خدا را ملازم دلهاى آنان قرار داده است،تا آنجا كه شبهايشان را بى خواب(به سبب عبادت)و روزهايشان را بى آب(به سبب روزه)گردانيده است. در اينجا على عليه السلام تصريح مىكند كه تقوا چيزى است كه پرهيز از محرمات الهى و همچنين ترس از خدا،از لوازم و آثار آن است.پس در اين منطق تقوا نه عين پرهيز است و نه عين ترس از خدا،بلكه نيرويى است روحى و مقدس كه اين امور را به دنبال خود دارد. فان التقوى فى اليوم الحرز و الجنة و فى غد الطريق الى الجنة (4) . همانا تقوا در امروز دنيا براى انسان به منزله يك حصار و به منزله يك سپر است و در فرداى آخرت راه به سوى بهشت است. در خطبه156 تقوا را به پناهگاهى بلند و مستحكم تشبيه فرموده كه دشمن قادر نيست در آن نفوذ كند. در همه اينها توجه امام معطوف است به جنبه روانى و معنوى تقوا و آثارى كه بر روح مىگذارد،به طورى كه احساس ميل به پاكى و نيكوكارى و احساس تنفر از گناه و پليدى در فرد به وجود مىآورد. نمونههاى ديگرى هم در اين زمينه هست و شايد همين قدر كافى باشد و ذكر آنها ضرورتى نداشته باشد.تقوى در نهج البلاغه
قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نيايى
كه بارى بند از دل برگشايى؟
بگفت آنجا پريرويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: تقوى در نهج البلاغه
چرا حضرت معصومه سلام الله علیها ازدواج نکرد ؟
به گزارش سرویس زنان جهان؛ در حالی که در اسلام بر امر ازدواج تأكيد و سفارش فراوان شده است؛ تا جایی که در قرآن، آيات متعددي در اين باره وجود دارد. روایات خبر از مجرد بودن حضرت فاطمه معصومه(س) داده است.
حال اين پرسش مطرح می شود كه حضرت معصومه(س) با آن مقام علمي و آگاهياي كه از دستورهاي اسلام و سنّت پيامبر اكرم(ص) داشت، چرا ازدواج نكرد و تشكيل خانواده نداده است؟
از طرف ديگر، بر اثر موقعيت علمي و معنوي و زيارتي آن حضرت، بسياري از دختران امروز آن حضرت را به عنوان اسوه براي خود پذيرفتهاند كه روشن نشدن راز ازدواج آن حضرت، ممكن است بهانهاي براي فرار از ازدواج باشد.
اين نكته را هم اضافه كنيم كه نه تنها حضرت معصومه(س) ازدواج نكرد، بلكه هيچ يك از دختران موسي بن جعفر ازدواج نكردند.
احتمالات و نظريات مختلفي در مورد چرایی ازدواج نکردن آن حضرت بیان شده است که به برّرسي و صحت و سقم هر يك ميپردازيم.
1. وصيّت موسي بن جعفر(ع)
يكي از احتمالات اين است كه خود حضرت موسي بن جعفر به دخترانش وصيت كرده تا ازدواج نكنند! ابن واضح يعقوبي طرفدار اين نظريه است.
وی معتقد است، موسي بن جعفر وصيت كرد كه دخترانش شوهر نكنند و هيچ كس از آنان شوهر نكرد، مگر ام سلمه.
در پاسخ به سخنان يعقوبي باید گفت: چنين وصيّتي برخلاف سنت رسول الله(ص) و سيرة امامان اهل بيت عصمت و طهارت است و هرگز چنين وصيتي از امام معصوم صادر نميشود و همچنین متن وصيت حضرت موسي بن جعفر غير از آن چيزي است كه يعقوبي ادّعا دارد.
وصيتنامه، حضرت موسي بن جعفر(ع) با صراحت به فرزندان اعلام ميدارد كه حجّت خدا بعد از او علي بن موسي(ع) است و خواهران بايد در هر كاري از جمله مسئله ازدواج از او اطاعت كنند و هر فردي را كه علي بن موسي مناسب ديد، آنان با او ازدواج كنند؛ چرا كه آن حضرت به مسائل ازدواج آگاهتر و به وضعيت بستگان آشنايان آشناتر است.
بنابراين نظريه يعقوبي بياساسي است و نميتوان بر آن اعتماد كرد
2. هم کفو و همتا نداشتن
نظريه دوم اين است كه دختران حضرت موسي بن جعفر مخصوصاً فاطمه معصومه(س) از نظر كمال علمي و معنوي در حد بالايي قرار داشتند و كسي هم کفو همسری آنها نبود چرا که يكي از اموري كه در تزويج دختر مورد توجه قرار ميگيرد، هم كفو بودن است.
اين نظريه نيز نميتواند قابل تأييد باشد؛ زيرا سيرة ائمه اطهار اين نبوده كه دختران خود را به جهت پيدا نشدن هم کفو در خانه نگه دارند و مانع ازدواج آنان شوند، و آنان، در قول و در عمل خود، مؤمن و مؤمنه بودندزیرا پيامبر اكرم(ص) نقل شده است كه آن حضرت فرمود: هر گاه كسي به خواستگاري دختر شما آمد كه دينداري و امانتداري او را ميپسنديد (هر چند در حد دختر شما نباشد) شوهر دهيد و اگر شوهر ندهيد، در زمين فتنه و فساد بزرگ بر پا ميشود.
همچنین در عصر امام كاظم(ع) جوانان شايستهاي از تبار امام حسن مجتبي(ع) و حضرت سيدالشهدا(ع) و نيز در ميان شيعيان افرادي وجود داشتند كه ميتوانستند همسران مناسب براي آنان باشند.
3. اختناق هاروني
احتمال و نظريه سوم آن است كه اختناق هارون الرشيد و وجود خفقان در آن دوران، چنان شديد بود كه حتي كسي جرئت نداشت براي پرسيدن مسائل شرعي به در خانه موسي بن جعفر(ع) مراجعه كند، تا چه رسد به اينكه به عنوان داماد آن حضرت رفت و آمد دائمي با خانواده موسي بن جعفر(ع) داشته باشد.
خفقان حاکم بر جامعه نشان ميدهد كه ارتباط موسي بن جعفر(ع) كنترل ميشد و از طرفي زنداني شدن امام نيز، انگيزه خواستگاري از دختران آن حضرت را كاهش ميداد.
بنابراين راز عدم ازدواج حضرت معصومه و خواهران او را نه در وصيت پدر بايد جستجو كرد و نه در نبود همسر متناسب و هم كفو؛ علت آن، وجود اختناق شديد هارون و مأمون بود كه باعث شد هیچ کس جرات نكند به راحتي به خانه موسي بن جعفر(ع) و بعد از او فرزندش امام رضا(ع) رفت و آمد داشته باشد و داماد آن خانواده شود. از طرف ديگر، زنداني شدن حضرت موسي بن جعفر(ع) و سرانجام شهادت او، و احضار شدن حضرت رضا(ع) به خراسان و دورافتادن از خواهران، مزيد بر اين علت بود.
حضرت ولىّ عصر(عج) و زیارت حضرت معصومه(س)
به مقتضاى روایات عدیده اى كه از امامان بزرگوار راجع به فضایل و مناقب حضرت فاطمه معصومه سلاماللَّهعلیها و ثواب زیارت آن بزرگوار رسیده است، طبعاً ولىّ عصر، امام زمان ارواحنافداه نیز براى آن بانوى بهشتى احترام و تعظیم فراوان قائلند و از روى همین قراین و شواهد مى توان گفت كه آن ولى اعظم خدا نیز به زیارت عمّه بزرگوار خود، حضرت فاطمه معصومه سلام اللَّه علیها اهتمام دارند و مرقد مطهّر وى مورد توجّه، عنایت و الطاف امام زمان علیه السّلام مى باشد.
و به همین مناسبت زائران بقعه منوّره از زن و مرد نیز مورد لطف خاصّ امام زمان علیه السّلام مى باشند، زیرا آن حضرت مى بینند كه دلدادگان آل محمّد و شیعیان اهلبیت علیهم السّلام سر بر آستان عمّه گرانقدرشان ساییده و عتبه مباركه و ضریح مقدّس او را مى بوسند.
اینها مطالبى بود كه با ملاحظه اخبار و روایات مربوط به زیارت بىبى دو عالم ذكر كردیم. علاوه كه بعضى از مكاشفات و رؤیاهاى صادقه نیز كه براى اهل دل و صاحبان نفوس زكیّه واقع شده، حكایت از همین معنا مى كند.
مرحوم آیت اللَّه حاج آقا مرتضى حایرى رضوان اللَّه علیه، فرزند برومند مؤسّس حوزه علمیه قم مرحوم آیت اللَّه العظمى حاج شیخ عبدالكریم حائرى قدس سرّه الشریف در یادداشتهاى خود نوشته اند: من این جریان را كه اهل علم و تحقیق و دقّت در امور، زیارت حضرت معصومه سلام اللَّه علیها را در قسمت بالاسر حرم حضرت فاطمه معصومه سلام اللَّه علیها انجام مى دادند، نمى پسندیدم براى اینكه:
اولاً سلام به حسب اعتبار عرفى باید به طرف آن موجود محترم باشد نه بالاى سر او و رو به قبله، كه جسم مطهّر در طرف چپ واقع مى شود. و تا آنجا كه مى دانم در هیچیك از سلامها به این شكل نرسیده است.
و ثانیاً در خصوص ضریح آن حضرت كه قبر مطهّر انحراف دارد، صورت مطهّر نوعاً در پشت سر واقع مى شود.
شبى خواب دیدم كه سه نفر مردمان بیابانى و بیابان گشته كه یكى از آن سه بزرگوار - در عالم خواب معلوم بود كه امام عصر عجّل اللَّه تعالى فرجه الشّریف بود، در پشت سر حضرت، رو به قبله در طرف سر مبارك ایستاده اند و به حسب ظاهر زیارت مى كنند، یعنى معلوم بود كه براى زیارت ایستاده اند، ولى من كلمات آنها را نمى شنیدم.
بعداً من به روایت سعد، كه دلیل بر زیارت آن وجود مبارک است مراجعه كردم. دیدم "عندالرأس مستقبل القبلة" دارد؛ یعنى نزد سر و جانب سر، روبه قبله و "فوق الرأس" ندارد كه معنى آن "بالاى سر" باشد. ونزد سر، روبه قبله، باتوجه به عرفیّت سلام كه باید رو به جانب جسد مطهّر باشد منطبق بر همان موضع مى باشد كه در عالم خواب امام علیه السّلام و دو نفر از یاران آن بزرگوار ایستاده بودند. (1)
بانوی ملکوت ص18
(1) یادداشت هاى مرحوم آقاى حایرى، ص 118.
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: ویژه نامه دهه کرامت
گواهي كبك
روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.
مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟
گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.
او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...
اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.
ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!
آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!
يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود
تضعیف حق به جرم شیعه بودن فردوسی
روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش کرد که وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت کرد که چه انعامي به فردوسي دهد .
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش كرد كه وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت كرد كه چه انعامي به فردوسي دهد .
بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
چو گفت آن خداوند تنزيل وحي
خداوند امر و خداوند نهي
كه من شهر علمم عليم در است
درست اين سخن قول پيغمبر است
منم بنده اهل بيت نبي
ستاينده خاك و پاي وصي
اگر چشم داري به ديگر سراي
به نزد نبي و وصس گير جاي
بدين زادم و هم بدين بگذرم
چنان داد كه خاك ره حيدرم
سلطان محمود با شنيدن اين اشعار عوض يك مثقال طلا در مقابل هر بيت يك درهم داد و در واقع شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت
فردوسي از اين عمل فهميد كه به جرم شيعه بودن حقش را از بين برده اند براي همين چند بيتي را به آخر شاهنامه اضافه كرد :
ايا شاه محمود كشور گشاي
زمن گز نترسي بترس از خداي
نترسم كه دارم زروشن دلي
به دل مهر آل نبي و ولي
اگر در كف پاي پيلم كني
تن ناتوان همچو نيلم كني
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم
ثنا گوي پيغمبر و حيدرم
منم بنده هر دو تا رستخيز
اگر شه كند پيكرم ريز ريز
بسي سال بردم بشهنامه رنج
كه تا شاه بخشد مرا تاج و زر
اگر شاه را شاه بودي پدر
مرا بر نهادي بر سر تاج و زر
و گر مادر شاه بانو بدي
مرا سيم و زر تا به زانو بدي
التماس دعا
عرفان نظر آهاري
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد!
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!!!
به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.
مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت :
آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم
مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت :
ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت :
لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟
زن گفت : اینجاست.
مغازه دار از روی تمسخر گفت :
فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر.
زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است.
روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود :
ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن.
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که :
فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسبها: حکایت ها وحکمت ها
آیا شرط کمال زنان مادر شدن است؟ برمیگردیم به ابتدای متن و یادآوری می کنیم که اسلام تا چه حد به مسأله ازدواج تاکید کرده است، از پیامبر عظیم الشان اسلام روایت شده است: در اسلام هیچ بنایى ساخته نشد، که نزد خداوند عز وجل محبوبتر و ارجمندتر از ازدواج باشد.[1]
الگوی بهشتیشدن دخترانی که هرگز ازدواج نکردهاند
در این که در دین اسلام و همین طور در بسیاری از آیین ها و ادیان الهی دیگر، بر جایگاه و مقام مادران و همچنین زن متأهل (درصورت خوب شوهر داری کردن) تأکید شده است شک و تردیدی نیست، بدین صورت که آیات و روایات وارده از ائمه علیهم السلام همه مبتنی بر اهمیت نقش همسری و مادری برای زن می باشد و به نوعی طی این مسیرها را، برای رسیدن به کمال انسانی زنان مؤثر ومفید اثر دانسته اند.
ازسوی دیگر نیاز به همسری و مادری را می توان از جمله نیازهای فطری و روحی در وجود هر زنی دانست، چنانکه خدا ازدواج را پاسخی به این نیاز طبیعی برای آنها قرار داده است، همین مساله به صورت کمرنگ تری برای مردان مطرح می شود.
به این گزاره ها دقت کنید:
ازدواج ومادر شدن برای رسیدن به کمال برای زنان شرط لازم وکافی می باشد.
ازدواج و مادربودن برای رسیدن به کمال برای زنان شرط لازم و ضروری می باشد اما کافی نیست.
ازدواج و نیل به مقام مادری برای زنان در راستای رسیدن به کمال او تأثیری ندارد.
ازدواج و نیل به مقام مادری برای زنان، جهت تکامل و رشد انسانی آنها نه شرط لازم است ونه کافی بلکه یاری دهنده وتسهیل کننده است.
به راستی رویکرد صحیح اسلامی بر کدام یک از گزاره های بالا انگشت تأیید می فشارد؟ گزاره های مطرح شده در بالا، چهارنوع ارتباط منطقی مطرح بین مقام ازدواج و مادری و رشد و کمال برای زنان است که به صورت رایج وغیر رایج در میان جامعه اسلامی ما مطرح می باشد.
البته این رابطه ها به صورت کمرنگ تر هم می تواند برای مردان صادق و مطرح باشد. (از این جهت که در فرهنگ ما بیشتر این مسأله در رابطه با زنان و مادری مطرح می شود بیشتر به این گروه می پردازیم)
همچنین از حضرت (صلی الله علیه واله ) روایت شده است که :همسردار خفته، نزد خدا فضیلت دارد بر بى همسرِ روزه گیرِ شب زنده دار.[2]
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: الگوی بهشتیشدن دخترانی که هرگز ازدواج نکردهاند
فاطمه این مجلله عظیم الشان هم نام حضرت زهرا(س)و فاطمه یافاطمه کبری نامیده شده است. در روایتی درباره مقام والا و عظمت شان حضرت زهرا(س)و علت نامیده شدن ایشان به فاطمه آمده است: محمد بن مسلم گفت: از ابوجعفر امام باقر(ع)شنیدم که فرمود: فاطمه دارای جایگاهی کنار در جهنم است. وقتی روز قیامت می شود،میان دو چشم هر نفر، مومن یاکافر نگاشته می شود. آنگاه به کسی که دوستدار اهل بیت است و گناهان فراوانی دارد، دستور داده می شود به آتش افکنده گردد. وقتی حضرت فاطمه آن شخص را می بیند،می گوید: بارالها! مولای من! مرا فاطمه نام نهادی و به واسطه من می خواستی از کسانی که دوستدار من و ذریه ام هستند، درگذری وعده ات حق است و تو از وعده ات تخلف نمی کنی. در آن زمان خداوند عزیز و والامرتبه می فرماید: درست گفتی، تورا فاطمه نام نهادم و می خواستم به خاطرتو از کسی که دوستت دارد، و پیرو توست و به خاندانت علاقمند و پیرو آنان است،درگذرم. پیمانم حق است و من خلف وعده نمی کنم; به این سبب به بنده ام فرمان داخل شدن در آتش را دادم تاتو درباره او شفاعت کنی. تو را شفیع قرار دادم تا برای ملائکه و پیامبران وفرستادگانم و صاحبان این توقفگاه، جایگاه و منزلتت درپیشگاه من مشخص شود. هرکس را که دیدی میان دو چشمش کلمه مومن است، می گیری و داخل بهشت می کنی. حضرت معصومه(س)نیز چون حضرت فاطمه زهرا(س)دارای مقام شفاعت است. و احتمالا نامیده شدن وی به فاطمه بی ارتباط بااین مقام نبوده است. به هر تقدیر به واسطه این بانوی گرامی بسیاری ازشیعیان داخل بهشت می گردند. در این باره امام صادق(ع) می فرماید: «... الا ان للجنه ثمانیه ابواب، ثلاثه منها الی قم. تقبض فیهاامراه هی من ولدی و اسمها فاطمه بنت موسی تدخل بشفاعتها شیعتی الجنه باجمعهم.» آگاه باشید، برای بهشت هشت دراست; سه تا از آنها به سوی قم باز می شود. در آنجا بانویی قبض روح می شود. او از جمله فرزندانم، و نامش فاطمه دختر موسی است. به شفاعت او همه شیعیان داخل بهشت می گردند. برخی از نویسندگان در توضیح روایت فوق گفته اند: مقتضای این خبر آن است که از برای آن مخدره(فاطمه معصومه)درنزد خدای تعالی مقام محمودی می باشد که شفاعت نمودن آن مخدره باشد(در)روزجزا. و از برای او نزد خدا شانی است عظیم که آن حضرت و هکذا برادرش حضرت رضا(ع) که در زیارتش می فرماید: «ان لک عندالله شانا من الشان.» و هکذا حضرت جواد. درکتاب مفتاح الجنان مذکور است که حضرت رضا فرمود: هرکه زیارت کند او راهمچنان است که مرا زیارت کرده است. گرچه مولف مفتاح معلوم نیست، اما از احادیث معتبر نیز(چنین مطلبی)استفاده می شود. درحدیث است که «من زار ذریتهما کانما زارهما» ; هرکس ذریه حضرت حسن و حسین را زیارت کند، مثل کسی است که خود آنها را زیارت کند. حضرت معصومه و حضرت عبدالعظیم حسنی نیز مشمول همین حکم می باشند. آری، حضرت معصومه از مقام محمود یعنی مقام شفاعت برخورداراست: یا بضعه الرساله یاد مدینه کردم باگوش جان شنیدم لبیک را زبالا تا در حرم رسیدم آیا شد آشکارا قبرنهان زهرا؟ یا فاطمه زهرسو با گوش جان شنیدم بنت امام کاظم اخت امام هشتم باشد شفاعتش را روز جزا امیدم یا بضعه الرساله، ما را مران زدرگه گشتم گدای کویت از غیر، دل بریدم برزاده برادر، جان جواد سوگند رحمی، اگر چه زیر بارگنه خمیدم یافاطمه، شفاعت از روسیاهی ام کن تاخلق روز محشر بینند روسپیدم معصومه حضرت فاطمه معصومه مستغرق درعبادت، و از آلایش به معاصی وزشتیها پیراسته و عصمت مادرش زهرا(س)در او تجلی نموده است. براساس پاره ای از روایات، لقب معصومه از سوی امام رضا(ع)به این بانوی عظیم الشان اعطا گردید. علامه مجلسی دراین باره گوید: امام رضا(ع)درجایی فرمود: «من زار المعصومه بقم کمن زارنی » هرکس معصومه را در قم زیارت کند، مانند کسی است که مرازیارت کرده است.
نظری بر اسامی و القاب حضرت فاطمه معصومه(س)
اسامی آن حضرت
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: نظری بر اسامی و القاب حضرت فاطمه معصومه(س)
در خانه امام موسی بن جعفر علیه السلام ، ستاره ای درخشید که از درخشش آن، آسمان شهر مدینه نورانی شد و ترنم شکفتن نوگلی از بوستان نبوی، وجود تابناک امام هفتم علیه السلام را روشنی دوباره بخشید. مولودی که جد بزرگوارش امام صادق علیه السلام ، سال ها قبل ازتولد، بشارت میلاد او را داده بود. آری، انتظار به سر آمد و شمیم دلنوازی، خانه خورشید مدینه را فرا گرفت و چشم های به انتظار نشسته محبان اهل بیت را اشکشوق بخشید. با ولادت فاطمه دختر موسی بن جعفر علیه السلام در خاندان وی، حضور دوباره فاطمه زهرا علیهاالسلام در فضای شهر جاری شد و کوثر فاطمی جوشیدن گرفت. بزرگ بانویی در تاریکی ها درخشید و همه جا را روشنی بخشید. فاطمه معصومه علیهاالسلام ، در خانه ای چشم به جهان گشود که پدرش امام موسی کاظم علیه السلام ، هفتمین اختر تابناک امامت و ولایت و برگزیده الهی و مادرش نجه خاتون، از زنان پاک ووالا مقام آن زمان و از فرزندان امام حسن علیه السلام بود. در والا مقامی این بانو همین بس که دومه پاره از نسل کوثر را به دنیا آورد و در دامان پرمهرش پرورش داد. گوهری چون امام رضا علیه السلام که شرافت و بزرگی اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله را از وجود نازنین پدرش به ارث برده بود، 25 سال برای دیدار این مولود مبارک، فاطمه معصومه علیهاالسلام انتظار کشید ؛ خواهری که در مکتب او آموخت و همچون یا و یاوری برای او باقی ماند و زینب گونه، تا پای جان حسینش را یاری کرد. در سال هایی که امام موسی کاظم علیه السلام زندانی حکومت ستمگر عباسی بود، حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام در مکتب برادر خویش بالنده گردید و به مقامات بسیار عالی، از کمالات علمی و عرفانی و اخلاقی رسید. علم و عصمت فاطمه معصومه علیهاالسلام در بین فرزندان امام موسی علیه السلام پس از برادر گران قدرش امام رضا علیه السلام ، بسیار شاخص بود. اکنون نیز پس از قرن ها، مرقد شریفش، بهشتی از معنویت و صفا، و چشمه ای از فیض و کرامت است. او فاطمه ثانی است که فقیهان و بزرگان دین، آستان بوس حرم اویند. برکت، از حریم و حرمش می جوشد و عصمت و عفاف ره توشه زائران اوست. مدت یک ربع قرن، حضرت رضا علیه السلام ، تنها فرزند نجمه خاتون بود. پس از 25 سال انتظار، سرانجام ستاره ای تابان از دامن نجه درخشید که هم سنگ امام هشتم علیه السلام بود و امام توانست والاترین عواطف انباشته شده در سویدای دلش را بر او نثار کند. میان این خواهر و برادر، محبت وصف ناپذیری جریان داشت؛ به طوری که پس از سفر اجباری امام رضا علیه السلام به مرو، فراق این خواهر و برادر از یکدیگر بسیار سخت می نمود. فاطمه معصومه علیهاالسلام ، یگانه مونس و معلمش را از دست داد و امام رضا علیه السلام نیز در غربت، از دیدار تنها خواهرش محروم می شد. ازاین رو، پس از استقرار امام هشتم علیه السلام در مرو، نامه ای خطاب به خواهر گران قدرش، فاطمه معصومه علیهاالسلام نوشت. حضرت معصومه علیهاالسلام پس از دریافت دست خط برادر، به شوق برادر، به شوق دیار، به همراه عده ای از برادران و برادرزادگان رخت سفر ست و راهیدیار غربت شد؛ سفری که با یورش بدطینتان، هیچ گاه به دیدار یا رختم نگشت. حضرت معصومه علیهاالسلام در روز دهم ربیع الثانی سال 201، در حالی که غم فراق برادر را در سینه داشت، به سوی معبود بی همتا پرکشید.
ولادت حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام / پرتویی از کوثر
خاندان پاک
در مکتب برادر
به سوی یار
موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
برچسبها: پرتویی از کوثر
توبه از ديدگاه حضرت على عليه السلام
توبه به عنوان عامل اساسى در پالايش درون انسان و اصلاح اخلاق او كه ضامن سعادت انسان است، جلوه خاصى در سخنان حكيمانه حضرت اميرالمؤمنين على(ع) دارد كه به نمونههايى از آن اشاره مىشود.
1 - «هيچ شفاعت كنندهاى مفيدتر از توبه نيست». (1)
2 - «آن را كه توبه روزى كردند، از قبول گرديدن محروم نباشد» (2) .
3 - « در دنيا خيرى نبود جز دو كس را: يكى آن كه گناهى ورزيد و به توبه آن گناهان را در رسيد و ديگر آن كه در كارهاى نيكو شتابيد». (3)
4 - «خداوند در توبه را به روى بنده نمىگشايد و در آمرزش را بر وى ببندد». (4)
و در مورد توبه كامل و معناى حقيقى استغفار مىفرمايد
«استغفار درجه بلند رتبگان است و شش معنى براى آن است:
نخست: پشيمانى بر آنچه گذشت، دوم: عزم بر ترك بازگشت
پىنوشتها:
(1)نهج البلاغه، قصار الحكم 371
(2)همان، 135
(3)همان، 94
(4)همان، 435
نهج البلاغه
دكتر سيد جعفر شهيدى
اخلاص امام على (عليه السلام)
1ـ ابن شهرآشوب گويد: وقتى امير مؤمنان(ع) بر عمرو بن عبدود دست يافت او را ضربت نزد و نكشت، او به على(ع) دشنام داد و حذيفه پاسخش داد، پيامبر(ص) فرمود: اى حذيفه ساكت باش، خود على سبب درنگش را خواهد گفت. آنگاه على(ع) عمرو را از پاى در آورد. چون به حضور رسول خدا(ص) رسيد پيامبر سبب را پرسيد، على(ع) عرضه داشت: او به مادرم دشنام داد و آب دهان به صورتم افكند، من ترسيدم كه براى تشفى خاطرم گردن او را بزنم، از اين رو او را رها كردم، چون خشمم فرو نشست او را براى خدا كشتم. (1)
2ـ علامه مجلسى(ره) گويد: صبحگاهى رسول خدا(ص) به مسجد آمد و مسجد از جمعيت پر بود، پيامبر فرمود: امروز كدامين شما براى رضاى خدا از مال خود انفاق كرده است؟ همه ساكت ماندند، على(ع) گفت: من از خانه بيرون آمدم و دينارى داشتم كه مىخواستم با آن مقدارى آرد بخرم، مقداد بن اسود را ديدم و چون اثر گرسنگى را در چهره او مشاهده كردم دينار خود را به او دادم. رسول خدا(ص) فرمود: (رحمت خدا بر تو) واجب شد.
مرد ديگرى برخاست و گفت: من امروز بيش از على انفاق كردهام، مخارج سفر مرد و زنى را كه قصد سفر داشتند و خرجى نداشتند هزار درهم پرداختم. پيامبر(ص) ساكت ماند. حاضران گفتند : اى رسول خدا، چرا به على فرمود: «رحمت خدا بر تو واجب شد» و به اين مرد با آنكه بيشتر صدقه داده بود نفرمودى؟ رسول خدا(ص) فرمود: مگر نديدهايد كه گاه پادشاهى خادم خود را كه هديه ناچيزى برايش آورده مقام و موقعيتى نيكو مىبخشد و از سوى خادم ديگرش هديه بزرگى آورده مىشود ولى آن را پس مىدهد و فرستنده را به چيزى نمىگيرد؟ گفتند: چرا، فرمود : در اين مورد هم چنين است، رفيق شما على دينارى را در حال طاعت و انقياد خدا و رفع نياز فقيرى مؤمن بخشيد ولى آن رفيق ديگرتان آنچه داد همه را براى معاندت و دشمنى با برادر رسول خدا داد و مىخواست بر على بن ابيطالب برترى جويد، خداوند هم عمل او را تباه ساخت و آن را وبال گردن او گردانيد. آگاه باشيد كه اگر با اين نيت از فرش تا عرش را سيم و زر به صدقه مىداد جز دورى از رحمت خدا و نزديكى به خشم خدا و در آمدن در قهر الهى براى خود نمىافزود. (2)
3ـ على(ع) فرمود: گروهى خدا را از روى رغبت پرستيدند و اين عبادت تاجران است. گروهى خدا را از روى ترس و بيم پرستيدند و اين عبادت بردگان است، و گروهى خدا را از روى شكر و سپاسگزارى پرستيدند و اين عبادت آزادگان است. (3)
4ـ و فرمود: خدايا، من تور را از بيم عذاب و طمع در ثوابت نپرستيدم، بلكه تو را شايسته بندگى ديدم و پرستيدم. (4)
5ـ و فرمود: دنيا همهاش نادانى است جز مكانهاى علم، و علم همهاش حجت است جز آنچه بدان عمل شود، و علم همهاش ريا و خود نمايى است جز آنچه خالص (براى خدا) باشد، و اخلاص هم در راه خطر است تا بنده بنگرد كه عاقبتش چه مىشود. (5)
عمل اگر براى غير خدا باشد وزر و وبال صاحب آن است و اگر انفاق به نيت فخر و مباهات باشد نصيب سگان و عقابان است. در اين زمينه حكايت لطيفى را كه دميرى در كتاب «حياة الحيوان» آورده بنگريد:
امام علامه ابو الفرج اصفهانى و ديگران حكايت كردهاند كه: فرزدق شاعر مشهور به نام همام بن غالب، پدرش غالب رئيس قوم خود بود، زمانى مردم كوفه را قحطى و گرسنگى سختى رسيد، غالب پدر فرزدق مذكور شترى را براى خانواده خود كشت و غذايى از آن تهيه كرد و چند كاسه آبگوشت براى قومى از بنىتميم فرستاد و كاسهاى هم براى سحيم بن وثيل رياحى كه رئيس قوم خود بود فرستاد. سحيم كسى است كه در شعر خود گفته بود:« من مردى شناخت شده و خوشنام و با تجربه و كاردانم، هرگاه عمامه بر سر نهم مرا خواهيد شناخت» و حجاج هنگامى كه براى امارت كوفه وارد كوفه شد در خطبه خود به اين شعر تمثل جست.
وقتى ظرف غذا به سحيم رسيد آن را واژگون ساخت و آورنده را كتك زد و گفت: مگر من نيازمند غداى غالب هستم؟ اگر او يك شتر كشته من هم شترى مىكشم. ميان آنان مسابقه شتر كشى راه افتاد، سحيم يك شتر براى خانواده خود كشت و صبح روز بعد غالب دو شتر كشت، باز سحيم دو شتر كشت و غالب در روز سوم سه شتر كشت، باز سحيم سه شتر كشت و غالب در روز چهارم صد شتر كشت. سحيم چون آن اندازه شتر نداشت ديگر شترى نكشت امام آن را به دل گرفت.
چون روزهاى قحطى سپرى شد و مردم وارد كوفه شدند، بنى رياح به سحيم گفتند: ننگ روزگار را متوجه ما ساختى، چرا به اندازه غالب شتر نكشتى و ما آمادگى داشتيم كه به جاى هر شترى دو شتر به تو بدهيم؟! سحيم چنين عذر آورد كه شترانش در دسترس نبودند، آن گاه سيصد شتر پىكرد و به مردم گفت: همگى بخوريد. اين حادثه در دوران خلافت امير مؤمنان على بن ابىطالب (ع) اتفاق افتاد، از آن حضرت درباره حلال بودن خوردن آنها فتوا خواستند، حضرت حكم به حرمت كرد و فرمود: اين شتران نه براى خوردن كشته شدهاند و از كشتن آنها مقصودى جز فخر و مباهات در كار نبوده است. از اين رو گوشت آنها را در زبالهدان كوفه ريختند و خوراك سگان و عقابان و كركسان گرديد. (6) .
پىنوشتها:
1)مستدرك الوسائل 3/220 به نقل از مناقب.
2)بحار الانوار 41/ .18
3)نهج البلاغه، خطبه .237
4)بحار الانوار 41/ .14
5)سفينة البحار 1/401 ماده خطر.
6)حياة الحيوان 2/222، ذيل «فرع».
اميرالمؤمنين على بن ابىطالب(ع)ص 754
احمد رحمانى همدانى
خوف و رجاء
1 - بهترين كارها اميد و ترس به خداوند را بحد اعتدال داشتن است» (1)
2 - «از پروردگارت بترس ترسيدنى كه تو را از اميد به وى مشغول سازد و به وى اميد داشته باش اميد كسى كه تو را از بيمش اميد نباشد» (2)
3 - «از خدا بترس ترسيدن كسى كه دلش را بفكر مشغول ساخته (و خاطر از جز خداى پرداخته است) زيرا كه ترس از خدا مركبى راهوار و ايمن و زندانى براى نفس است از (ارتكاب) گناهان» (3)
4 - «بترس (از آخرت) تا ايمن باشى و ايمن نباش تا بترسى» (4)
5 - «ترس از خدا براى كسيكه آنرا شعار و تن پوش خود قرار دهد ايمنى (از عذاب آخرت) مىآورد» (5)
6 - «ترس از خدا شهپر ايمان است» (6)
پىنوشتها:
(1)غررالحكم فصل 30 ح 18
(2)غررالحكم فصل 30 ح 19
(3)غررالحكم فصل 30 ح 21
(4)غررالحكم فصل 30 ح 17
(5)غررالحكم فصل 30 ح 55
(6)غررالحكم فصل 30 ح 54
ترجمه نهج البلاغه
دكتر سيد جعفر شهيدى
زندگى ساده على (عليه السلام)
على در خانه گلين در مقابل كاخ سبز شام قد علم مىكند. على با سفره گرده نان و نمكش در برابر سفرههاى رنگين شام ارزش مى آفريند و على با دو جامه خشن و كفش وصله دارش كه آن قدر به آن وصله زد كه «خاصف النعل» لقب گرفت، در برابر لباسهاى رنگارنگ فاخر و تقليدى از روم كه مقامهاى شام به آن مبتلا بودند ارزش پديدار مىسازد. زندگى شخصى على(ع) سراسر فرياد عليه كاخ نشينان دنيا و ستم پيشگانى كه جز ارضاى غرايز خويش به چيز ديگر نمىانديشند، مىباشد.
على(ع) همانند بردگان غذا مىخورد و مىنشست. وى دو جامع خريد، غلام خود را مخير كرد بهترين آن دو را برگزيند. آجر و خشتى براى تهيه مسكن خويش روى هم ننهاد. به مردم نان گندم و گوشت مىخوراند و خود نان جو و نمك تناول مىنمود. لباسهاى خشن و ساده مىپوشيد .(1)
در دوران پنج سال حكومت حتى يك وجب زمين براى خود اختصاص نداد: و لا حزت من ارضها شبرا(2) و اين درحالى است كه حكومتداران در اين فرصتها قطايا و ذخاير فراوان به خود اختصاص مىدهند! على خود را در سطح مردم عمومى و بلكه ضعيفترين مردم جامعه قرار مىداد: أقنع من نفسى بان يقال هذا امير المؤمنين ولا أشاركهم فى مكاره الدهر او اكون اسوة لهم فى جشوبة العيش. «چگونه من راضى مىشوم كه به من بگويند اميرمؤمنان است و با مؤمنان و مردم شريك دشوارىهاى آنان نباشم و يا الگوى در تنگناهاى زندگى آنان نباشم!» ان امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه و من طعمه بقرصيه. «امام و راهبر شما از دنيايش به دو جامه كهنه و دو گرده نان اكتفا نموده است».
اين كه على در اين سخن خود را امام و زندگى ساده خود را معرفى مىنمايد، به خاطر اين است كه رهبر و امام بايد اين گونه باشد. و امام براى الگوگيرى ديگران گوشزد مىنمايد .
على انبان بدوش شبانه به در خانه يتيمان مراجعه مىنمود، زندگى آنان را تأمين نموده و با آنان هم سخن مىشد. كدام رهبرى در كجاى دنيا اين ارزشها را آفريده است ؟! اين زندگى فردى است كه صرف نظر از اين كه بيتالمال مسلمانان در اختيار وى است از اموال شخصى خويش هزار بنده آزاد كرد و شكمهاى فروانى را سير؛ و برهنگان فراوان را پوشاند .
پىنوشتها:
1)بحار، ج 41 ص 102 و 131 و 147 و 148 و .154
2)نهج البلاغه صبحى الصالح، نامه 45، ص .417
امام على الگوى زندگى ص 137
حبيب الله احمدى
زهد و پارسايى
عنصر ديگر موعظهاى نهج البلاغه«زهد»است.در ميان عناصر موعظهاى،شايد عنصر زهد بعد از عنصر تقوا بيش از همه تكرار شده باشد.زهد مرادف استبا ترك دنيا.در نهج البلاغه به مذمت دنيا و دعوت به ترك آن زياد بر مىخوريم.به نظر مىرسد مهمترين موضوع از موضوعات نهج البلاغه كه لازم استبا توجه به همه جوانب كلمات امير المؤمنين تفسير شود،همين موضوع است و با توجه به اينكه زهد و ترك دنيا در تعبيرات نهج البلاغه مرادف يكديگرند،اين موضوع از هر موضوع ديگر از موضوعات عناصر نهج البلاغه زيادتر دربارهاش بحثشده است.بحثخود را از كلمه«زهد»آغاز مىكنيم:
«زهد»و«رغبت»اگر بدون متعلق ذكر شوند،نقطه مقابل يكديگرند،«زهد»يعنى اعراض و بىميلى،در مقابل«رغبت»كه عبارت است از كشش و ميل.
بىميلى دو گونه است:طبيعى و روحى.بىميلى طبيعى آن است كه طبع انسان نسبتبه شيئى معين تمايلى نداشته باشد،آنچنان كه طبع بيمار ميل و رغبتى به غذا و ميوه و ساير ماكولات يا مشروبات مطبوع ندارد.بديهى است كه اين گونه بىميلى و اعراض ربطى به زهد به معنى مصطلح ندارد.
بىميلى روحى يا عقلى يا قلبى آن است كه اشيائى كه مورد تمايل و رغبت طبع است،از نظر انديشه و آرزوى انسان-كه در جستجوى سعادت و كمال مطلوب است-هدف و مقصود نباشد،هدف و مقصود و نهايت آرزو و كمال مطلوب امورى باشد ما فوق مشتهيات نفسانى دنيوى،خواه آن امور از مشتهيات نفسانى اخروى باشد و يا اساسا از نوع مشتهيات نفسانى نباشد بلكه از نوع فضائل اخلاقى باشد از قبيل عزت،شرافت،كرامت،آزادى و يا از نوع معارف معنوى و الهى باشد مانند ذكر خداوند، حبتخداوند،تقرب به ذات اقدس الهى.
پس زاهد يعنى كسى كه توجهش از ماديات دنيا به عنوان كمال مطلوب و بالاترين خواسته عبور كرده، متوجه چيز ديگر از نوع چيزهايى كه گفتيم معطوف شده است.بىرغبتى زاهد بىرغبتى در ناحيه انديشه و آمال و ايده و آرزو است نه بىرغبتى در ناحيه طبيعت.
در نهج البلاغه در دو مورد«زهد»تعريف شده است.هر دو تعريف همان معنى را مىرساند كه اشاره كرديم.در خطبه 80 مىفرمايد:
ايها الناس!الزهادة قصر الامل و الشكر عند النعم و الورع عند المحارم.
اى مردم!زهد عبارت است از كوتاهى آرزو و سپاسگزارى هنگام نعمت و پارسايى نسبتبه نبايستنيها.
در حكمت439 مىفرمايد:
الزهد كله بين كلمتين من القران قال الله سبحانه:«لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم»و من لم ياس على الماضى و لم يفرح بالآتى فقد اخذ الزهد بطرفيه.
زهد در دو جمله قرآن خلاصه شده است:«براى اينكه متاسف نشويد بر آنچه(از ماديات دنيا)از شما فوت مىشود و شاد نگرديد بر آنچه خدا به شما مىدهد»،هر كس برگذشته اندوه نخورد و براى آينده شادمان نشود بر هر دو جانب زهد دستيافته است.
بديهى است وقتى كه چيزى كمال مطلوب نبود و يا اساسا مطلوب اصلى نبود بلكه وسيله بود،مرغ آرزو در اطرافش پر و بال نمىزند و پر نمىگشايد و آمدن و رفتنش شادمانى يا اندوه ايجاد نمىكند.
اما بايد ديد كه آيا زهد و اعراض از دنيا كه در نهج البلاغه به پيروى از تعليمات قرآن زياد بر آن اصرار و تاكيد شده است،صرفا جنبه روحى و اخلاقى دارد و به عبارت ديگر زهد صرفا يك كيفيت روحى استيا آنكه جنبه عملى هم همراه دارد؟يعنى آيا زهد فقط اعراض روحى استيا توام استبا اعراض عملى؟
و بنا بر فرض دوم آيا اعراض عملى محدود استبه اعراض از محرمات و بس كه در خطبه 80 به آن اشاره شده است و يا چيزى بيش از اين است آنچنان كه زندگى عملى على عليه السلام و پيش از ايشان زندگى عملى رسول اكرم صلى الله عليه و آله نشان مىدهد؟
و بنا بر اين فرض كه زهد محدود به محرمات نيست،شامل مباحات هم مىشود،چه فلسفهاى دارد؟ زندگى زاهدانه و محدود و پشت پا زدن به تنعمها چه اثر و خاصيتى مىتواند داشته باشد؟
و آيا به طور مطلق بايد عمل شود و يا صرفا در شرايط معينى اجازه داده مىشود؟
و اساسا آيا زهد در حد اعراض از مباحات،با ساير تعليمات اسلامى سازگار استيا خير؟
علاوه بر همه اينها،اساس زهد و اعراض از دنيا بر انتخاب كمال مطلوبهايى ما فوق مادى است،آن كمال مطلوبها از نظر اسلام چيست؟مخصوصا در نهج البلاغه چگونه بيان شده است؟
اينها مجموع سؤالاتى است كه در زمينه مساله زهد و اعراض از دنيا،كوتاهى آرزو-كه در نهج البلاغه فراوان درباره آنها بحثشده-بايد روشن شود.
در فصول آينده اين سؤالات را مطرح و بدانها پاسخ مىگوييم.
زهد اسلامى و رهبانيت مسيحى
گفتيم بر حسب تعريف و تفسير كه از نهج البلاغه درباره زهد استفاده مىشود،زهد حالتى است روحى. زاهد از آن نظر كه دلبستگيهايى معنوى و اخروى دارد،به مظاهر مادى زندگى بىاعتناست.اين بى اعتنايى و بىتوجهى تنها در فكر و انديشه و احساس و تعلق قلبى نيست و در مرحله ضمير پايان نمىيابد،زاهد در زندگى عملى خويش سادگى و قناعت را پيشه مىسازد و از تنعم و تجمل و لذت گرايى پرهيز مىنمايد.زندگى زاهدانه آن نيست كه شخص فقط در ناحيه انديشه و ضمير وابستگى زيادى به امور مادى نداشته باشد،بلكه اين است كه زاهد عملا از تنعم و تجمل و لذت گرايى پرهيز داشته باشد.زهاد جهان آنها هستند كه به حد اقل تمتع و بهرهگيرى از ماديات اكتفا كردهاند.شخص على عليه السلام از آن جهت زاهد است كه نه تنها دل به دنيا نداشت،بلكه عملا نيز از تمتع و لذتگرايى ابا داشت و به اصطلاح تارك دنيا بود.
دو پرسش
اينجا قطعا دو پرسش براى خواننده محترم مطرح مىشود و ما بايد بدانها پاسخ دهيم: يكى اينكه همه مىدانيم اسلام با رهبانيت و زهدگرايى به مخالفتبرخاسته،آن را بدعتى از راهبان شمرده است (1) . پيغمبر اكرم صريحا فرمود:«لا رهبانية فى الاسلام» (2) .هنگامى كه به آن حضرت اطلاع دادند كه گروهى از صحابه پشتبه زندگى كرده از همه چيز اعراض نمودهاند و به عزلت و عبادت روى آوردهاند، سخت آنها را مورد عتاب قرار داد،فرمود:من كه پيامبر شمايم چنين نيستم.پيغمبر اكرم به اين وسيله فهماند كه اسلام دينى جامعهگرا و زندگىگراست نه زهدگرا.بعلاوه تعليمات جامع و همه جانبه اسلامى در مسائل اجتماعى،اقتصادى،سياسى،اخلاقى بر اساس محترم شمردن زندگى و روى آوردن به آن است نه پشت كردن به آن.
گذشته از همه اينها،رهبانيت و اعراض از زندگى با جهانبينى و فلسفه خوشبينانه اسلام درباره هستى و خلقت ناسازگار است.اسلام هرگز مانند برخى كيشها و فلسفهها با بدبينى به هستى و خلقت نمىنگرد و هم خلقت را به دو بخش زشت و زيبا،روشنايى و تاريكى،حق و باطل،درست و نادرست،بجا و نابجا تقسيم نمىكند.
پرسش دوم اينكه:گذشته از اينكه زهد گرايى همان رهبانيت است كه با اصول و مبانى اسلامى ناسازگار است،چه مبنا و فلسفهاى مىتواند داشته باشد؟چرا بشر محكوم به زهد شده است؟چرا بشر بايد به اين دنيا بيايد و دريا دريا نعمتهاى الهى را ببيند و بدون آنكه كف پايش تر شود از كنار آن بگذرد؟
بنا بر اين،آيا تعليمات زهدگرايانهاى كه در اسلام ديده مىشود،بدعتهايى است كه بعدها از مذاهب ديگر مانند مسيحى و بودايى وارد اسلام شده است؟پس با نهج البلاغه چه كنيم؟زندگى شخصى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و همچنين زندگى عملى على عليه السلام را كه جاى شكى در آن نيست چگونه تفسير و توجيه كنيم؟حقيقت اين است كه زهد اسلامى غير از رهبانيت است.رهبانيت، بريدن از مردم و روآوردن به عبادت استبر اساس اين انديشه كه كار دنيا و آخرت از يكديگر جداست، دو نوع كار بيگانه از هم است،از دو كار يكى را بايد انتخاب كرد:يا بايد به عبادت و رياضت پرداخت تا در آن جهان به كار آيد و يا بايد متوجه زندگى و معاش بود تا در اين جهان به كار آيد.اين است كه هبانيتبر ضد زندگى و بر ضد جامعهگرايى است،مستلزم كنارهگيرى از خلق و بريدن از مردم و سلب هر گونه مسؤوليت و تعهد از خود است.
اما زهد اسلامى در عين اينكه مستلزم انتخاب زندگى ساده و بىتكلف است و بر اساس پرهيز از تنعم و تجمل و لذتگرايى است،در متن زندگى و در بطن روابط اجتماعى قرار دارد و عين جامعهگرايى است، براى خوب از عهده مسؤوليتها بر آمدن است و از مسؤوليتها و تعهدهاى اجتماعى سرچشمه مىگيرد.
فلسفه زهد در اسلام آن چيزى نيست كه رهبانيت را به وجود آورده است.در اسلام مساله جدا بودن حساب اين جهان با آن جهان مطرح نيست.از نظر اسلام،نه خود آن جهان و اين جهان از يكديگر جدا و بيگانه هستند و نه كار اين جهان با كار آن جهان بيگانه است.ارتباط دو جهان با يكديگر از قبيل ارتباط ظاهر و باطن شىء واحد است،از قبيل پيوستگى دو رويه يك پارچه است،از قبيل پيوند روح و بدن است كه چيزى استحد وسط ميان يگانگى و دو گانگى.كار اين جهان با كار آن جهان نيز عينا همين طور است،بيشتر جنبه اختلاف كيفى دارد تا اختلاف ذاتى،يعنى آنچه بر ضد مصلحت آن جهان استبر ضد مصلحت اين جهان نيز هست،و هر چه بر وفق مصالح عاليه زندگى اين جهان استبر وفق مصالح عاليه آن جهان نيز هست لهذا يك كار معين كه بر وفق مصالح عاليه اين جهان است اگر از انگيزههاى عالى و ديدهاى ما فوق طبيعى و هدفهاى ماوراء مادى خالى باشد،آن كار صرفا دنيايى تلقى مىشود و به تعبير قرآن به سوى خدا بالا نمىرود اما اگر جنبه انسانى كار از هدفها و انگيزهها و ديدهاى برتر و بالاتر از زندگى محدود دنيايى بهرهمند باشد،همان كار كار آخرتى شمرده مىشود.
زهد اسلامى كه-چنانكه گفتيم-در متن زندگى قرار دارد،كيفيتخاص بخشيدن به زندگى است و از دخالت دادن پارهاى ارزشها براى زندگى ناشى مىشود.زهد اسلامى چنانكه از نصوص اسلامى بر مىآيد بر سه پايه اصلى كه از اركان جهانبينى اسلامى است استوار است.
سه اصل يا سه پايه زهد اسلامى
1.بهرهگيرىهاى مادى از جهان و تمتعات طبيعى و جسمانى،تنها عامل تامين كننده خوشى و هجتسعادت انسان نيست.براى انسان به حكم سرشتخاص،يك سلسله ارزشهاى معنوى مطرح است كه با فقدان آنها تمتعات مادى قادر به تامين بهجت و سعادت نيست.
2.سرنوشتسعادت فرد از سعادت جامعه جدا نيست.انسان از آن جهت كه انسان است،يك سلسله وابستگيهاى عاطفى و احساس مسؤوليتهاى انسانى در باره جامعه دارد كه نمىتواند فارغ از آسايش ديگران آسايش و آرامش داشته باشد.
3.روح در عين نوعى اتحاد و يگانگى با بدن در مقابل بدن اصالت دارد،كانونى است در برابر كانون جسم،منبع مستقلى استبراى لذت و آلام.روح نيز به نوبه خود بلكه بيش از بدن نيازمند به تغذيه و تهذيب و تقويت و تكميل است.روح از بدن و سلامت آن و نيرومندى آن بىنياز نيست،اما بدون شك غرقه شدن در تنعمات مادى و اقبال تمام به لذتگرايى جسمانى مجال و فراغتى براى بهرهبردارى از كانون روح و منبع بىپايان ضمير باقى نمىگذارد و در حقيقت نوعى تضاد ميان تمتعات روحى و تمتعات مادى(اگر به صورت غرقه شدن و محو شدن و فانى شدن در آنها باشد)وجود دارد.
مساله روح و بدن مساله رنج و لذت نيست،چنين نيست كه هر چه مربوط به روح است رنج است و هر چه مربوط به بدن است لذت.لذات روحى بسى صافتر،عميقتر،با دوامتر از لذات بدنى است.رو آورى يكجانبه به تمتعات مادى و لذات جسمانى،در حاصل جمع از خوشى و لذت و آسايش واقعى بشر مىكاهد.لهذا آنگاه كه مىخواهيم به زندگى رو آوريم و از آن بهره بگيريم و بدان رونق و صفا و شكوه و جلال ببخشيم و آن را دلپسند و زيبا سازيم،نمىتوانيم از جنبههاى روحى صرف نظر كنيم.
با توجه به اين سه اصل است كه مفهوم زهد اسلامى روشن مىشود،و با توجه به اين سه اصل است كه روشن مىگردد چگونه اسلام رهبانيت را طرد مىكند اما زهدگرايى را در عين جامعهگرايى و در متن زندگى و در بطن روابط اجتماعى مىپذيرد.در فصول بعد،نصوص اسلامى را بر اساس اين سه اصل در مورد زهد توضيح مىدهيم.
زاهد و راهب
گفتيم اسلام به زهد دعوت و رهبانيت را محكوم كرده است.زاهد و راهب هر دو از تنعم و لذتگرايى دورى مىجويند ولى راهب از جامعه و تعهدات و مسؤوليتهاى اجتماعى مىگريزد و آنها را جزء امور پست و مادى دنيايى مىشمارد و به صومعه و دير و دامن كوه پناه مىبرد،اما زاهد به جامعه و ملاكهاى آن و ايدههاى آن و مسؤوليتها و تعهدهاى آن رو مىآورد.زاهد و راهب هر دو آخرت گرايند،اما زاهد آخرتگراى جامعهگر است و راهب آخرتگراى جامعهگريز.در لذتگريزى نيز ايندو در يك حد نمىباشند،راهب سلامت و نظافت و قوت و انتخاب همسر و توليد فرزند را تحقير مىكند اما زاهد حفظ سلامت و رعايت نظافت و برخوردارى از همسر و فرزند را جزء وظيفه مىشمارد.زاهد و راهب هر دو تارك دنيايند اما دنيايى كه زاهد آن را رها مىكند سرگرم شدن به تنعم و تجمل و تمتعات و اين امور را كمال مطلوب و نهايت آرزو دانستن است،ولى دنيايى كه راهب آن را ترك مىكند كار،فعاليت و تعهد و مسؤوليت اجتماعى است.اين است كه زهد زاهد بر خلاف رهبانيت راهب در متن زندگى و در بطن روابط اجتماعى است و نه تنها با تعهد و مسؤوليت اجتماعى و جامعهگرايى منافات ندارد بلكه وسيله بسيار مناسبى استبراى خوب از عهده مسؤوليتها بر آمدن.
تفاوت روش زاهد و راهب از دو جهانبينى مختلف ناشى مىشود.از نظر راهب،جهان دنيا و آخرت دو جهان كاملا از يكديگر جدا و بى ارتباط به يكديگرند،حساب سعادت جهان دنيا نيز از حساب سعادت آخرت كاملا جداستبلكه كاملا متضاد با يكديگرند و غير قابل جمع،طبعا كار مؤثر در سعادت دنيا نيز از كار مؤثر در سعادت آخرت مجزاست و به عبارت ديگر وسايل سعادت دنيا با وسايل سعادت آخرت مغايرت و مباين است،امكان ندارد يك كار و يك چيز هم وسيله سعادت دنيا باشد و هم وسيله سعادت آخرت.
ولى در جهانبينى زاهد،دنيا و آخرت به يكديگر پيوستهاند،دنيا مزرعه آخرت است.از نظر زاهد آنچه به زندگى اين جهان سامان مىبخشد و موجب رونق و صفا و امنيت و آسايش آن مىگردد اين است كه ملاكهاى اخروى و آنجهانى وارد زندگى اينجهانى شود،و آنچه مايه و پايه سعادت آنجهانى است اين است كه تعهدات و مسؤوليتهاى اينجهانى خوب انجام شود و با ايمان و پاكى و طهارت و تقوا توام باشد.
حقيقت اين است كه فلسفه زهد زاهد و رهبانيت راهب كاملا مغاير يكديگر است.اساسا رهبانيت تحريف و انحرافى است كه افراد بشر از روى جهالتيا اغراض سوء در زمينه تعليمات زهدگرايانه انبياء ايجاد كردهاند.
اينك با توجه به متون تعليمات اسلامى،فلسفه زهد را به مفهومى كه تشريح كرديم توضيح مىدهيم.
زهد و ايثار
يكى از فلسفههاى زهد ايثار است.«اثرة»و«ايثار»هر دو از يك ريشهاند.«اثرة»يعنى خود را و منافع خود را بر ديگران مقدم داشتن،و به عبارت ديگر همه چيز را به خود اختصاص دادن و ديگران را محروم ساختن.اما ايثار يعنى ديگران را بر خويش مقدم داشتن و خود را براى آسايش ديگران به رنج افكندن.
زاهد از آن جهتساده و بى تكلف و در كمال قناعت زندگى مىكند و بر خود تنگ مىگيرد كه ديگران را به آسايش برساند.او آنچه دارد به نيازمندان مىبخشد،زيرا قلب حساس و دل درد آشناى او آنگاه به نعمتهاى جهان دست مىيازد كه انسان نيازمندى نباشد.او از اينكه نيازمندان را بخوراند و بپوشاند و به آنان آسايش برساند بيش از آن لذت مىبرد كه خود بخورد و بپوشد و استراحت كند.او محروميت و گرسنگى و رنج و درد را از آن جهت تحمل مىكند كه ديگران برخوردار و سير و بىدردسر زندگى كنند.
ايثار از پرشكوهترين مظاهر جمال و جلال انسانيت است و تنها انسانهاى بسيار بزرگ به اين قله شامخ صعود مىكنند.
قرآن كريم داستان ايثار على عليه السلام و خاندان گرامىاش را در آيات پرشكوه خود در سوره«هل اتى»منعكس كرده است.على و زهرا و فرزندانش آنچه در ميسور داشتند-كه جز چند قرص نان نبود-با كمال نيازى كه بدان داشتند،تنها و تنها به خاطر رضاى حق به مسكين و يتيم و اسير بخشيدند.اين بود كه اين داستان در ملا اعلى بازگو شد و آيه قرآن در بارهاش نازل گشت.
رسول اكرم وارد خانه دختر عزيزش حضرت زهرا شد،دستبندى از نقره در دست زهرا و پردهاى بر در اتاق زهرا ديد،چهره كراهت نشان داد.زهراى مرضيه بلا فاصله پرده و دستبند را توسط قاصدى خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ارسال داشت كه به مصرف نيازمندان برساند.چهره رسول اكرم صلى الله عليه و آله از اينكه دخترش نكته را درك كرده و ديگران را بر خود مقدم داشته شكفته گشت و فرمود:پدرش به فداى او باد.شعار«الجار ثم الدار»رسم جارى خاندان على و زهرا بود.
على عليه السلام در خطبه«المتقين»مى گويد:
نفسه منه فى عناء و الناس منه فى راحة (3) .
متقى كسى است كه خودش از ناحيه سختگيريهاى خودش در رنج است اما مردم از ناحيه او در آسايشاند.
قرآن كريم انصار مدينه را كه حتى در حال فقر،برادران مهاجر خود را پذيرايى كردند و آنان را بر خودشان مقدم داشتند،چنين توصيف مىكند:
و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة (4) .
ديگران را بر خود مقدم مىدارند هر چند فقير و نيازمند باشند.
بديهى است كه زهد بر مبناى ايثار،در شرايط مختلف اجتماعى فرق مىكند،در يك اجتماع مرفه كمتر نياز به ايثار پيدا مىشود و در يك اجتماع محروم مانند اجتماع آنروز مدينه بيشتر،و يكى از رازهاى تفاوت سيره رسول اكرم صلى الله عليه و آله و على عليه السلام در اين جهتبا ساير ائمه اطهار همين است.
و به هر حال،زهد بر اساس فلسفه ايثار هيچ گونه ربطى با رهبانيت و گريز از اجتماع ندارد بلكه زاييده علائق و عواطف اجتماعى است و جلوه عاليترين احساسات انساندوستانه و موجب استحكام بيشتر پيوندهاى اجتماعى است.
همدردى
همدردى و شركت عملى در غم مستمندان و محرومان،يكى ديگر از ريشهها و فلسفههاى زهد است. مستمند و محروم آنگاه كه در كنار افرادى برخوردار و مرفه قرار مىگيرد،رنجش مضاعف مىگردد،از طرفى رنج ناشى از تهيدستى و دستنارسى به ضروريات زندگى،و از طرف ديگر رنج احساس تاخر و عقبماندگى از حريفان.
بشر بالطبع نمىتواند تحمل كند كه ديگران كه مزيتى بر او ندارند بخورند و بنوشند و بپوشند و قهقهه مستانه بزنند و او تماشاچى باشد و نظاره كند.
آنجا كه اجتماع به دو نيم مىشود(بر خوردار و محروم)مرد خدا احساس مسؤوليت مىكند.در درجه اول،كوشش مرد خدا اين است كه به تعبير امير المؤمنين عليه السلام وضع موجود مبنى بر پرخورى ظالم و گرسنگى مظلوم را دگرگون سازد و اين پيمان خداستبا دانايان امت (5) ،و در درجه دوم با ايثار و تقسيم آنچه در اختيار دارد به ترميم وضع نابسامان مستمندان مىكوشد اما همينكه مىبينيد«كشته از بس كه فزون است كفن نتوان كرد»،وقتى كه مىبيند عملا راه بر خوردار كردن و رفع نيازمنديهاى مستمندان مسدود است،با همدردى و همسطحى و شركت عملى در غم مستمندان بر زخمهاى دل مستمندان مرهم مىگذارد.همدردى و شركت در غم ديگران،مخصوصا در مورد پيشوايان امت كه چشمها به آنان دوخته است،اهميتبسزايى دارد.على عليه السلام در دوره خلافتبيش از هر وقت ديگر زاهدانه زندگى مىكرد.مىفرمود:
ان الله فرض على ائمة العدل ان يقدروا انفسهم بضعفة الناس كيلا يتبيغ بالفقير فقره (6) .
خداوند بر پيشوايان دادگر فرض كرده است كه زندگى خود را با طبقه ضعيف تطبيق دهند كه رنج فقر، مستمندان را ناراحت نكند.
و هم آن حضرت مىفرمود:
ا اقنع من نفسى بان يقال هذا امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر او اكون اسوة لهم فى جشوبة العيش (7) ؟
آيا با عنوان و لقب«امير المؤمنين»كه روى من نهاده و مرا با آن خطاب مىكنند خودم را قانع سازم و در سختيهاى روزگار با مؤمنين شركت نداشته باشم و يا در فقيرانه زندگى كردن،امام و پيشواى آنان نباشم؟
و نيز در همان نامه مىفرمايد:
...هيهات ان يغلبنى هواى و يقودنى جشعى الى تخير الاطعمة و لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع،او ابيت مبطانا و حولى بطون غرثى و اكباد حرى؟!
چگونه ممكن است هواى نفس بر من غلبه كند و مرا به سوى انتخاب بهترين خوراكها بكشاند،در صورتى كه شايد در حجاز يا يمامه افرادى يافتشوند كه اميد همين يك قرص نان را هم ندارند و دير زمانى است كه شكمشان سير نشده است.آيا سزاوار استشب را با سيرى صبح كنم در صورتى كه در اطرافهم شكمهاى گرسنه و جگرهاى سوزان قرار دارد؟!
على عليه السلام اگر شخص ديگرى را مىديد كه اين اندازه بر خود تنگ مىگيرد،او را مورد مؤاخذه قرار مىداد.هنگامى كه با اعتراض روبرو مىشد كه پس تو خودت چرا اين اندازه بر خود تنگ مىگيرى، جواب مىداد:من مانند شما نيستم،پيشوايان وظيفه جداگانهاى دارند(چنانكه از گفتگوى آن حضرت با عاصم بن زياد حارثى پيدا است) ( 8) .
در جلد نهم بحار به نقل از كافى از امير المؤمنين عليه السلام روايت مىكند كه مىفرمود:
«خداوند مرا پيشواى خلق قرار داده است و به همين سبب بر من فرض كرده است كه زندگى خود را در خوراك و پوشاك و در حد ضعيفترين طبقات اجتماع قرار مىدهم،تا از طرفى مايه تسكين آلام فقير و از طرف ديگر سبب جلوگيرى از طغيان غنى گردد.» (9) در شرح احوال استاد الفقهاء وحيد بهبهانى(رضوان الله عليه)مىنويسند كه روزى يكى از عروسهاى خود را مشاهده كرد كه پيراهنى الوان از نوع پارچههايى كه معمولا زنان اعيان و اشراف آن عصر مىپوشيدند به تن كرده است، فرزندشان(مرحوم آقا محمد اسماعيل،شوهر آن خانم)را مورد ملامت قرار دادند.او در جواب پدر اين آيه قرآن را خواند:
قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (10) ؟
!524 بگو چه كسى زينتهايى كه خدا براى بندگانش آفريده و همچنين روزيهاى پاكيزه را تحريم كرده است؟
ايشان جواب دادند:من نمىگويم خوب پوشيدن و خوب نوشيدن و از نعمتهاى الهى استفاده كردن حرام است،خير،در اسلام چنين ممنوعيتهايى وجود ندارد ولى يك مطلب ديگر هست و آن اينكه ما و خانواده ما به اعتبار اينكه پيشواى دينى مردم هستيم وظيفه خاصى داريم.خانوادههاى فقير وقتى كه اغنيا را مىبينند كه از همه چيز بر خوردارند طبعا ناراحت مىشوند،يگانه مايه تسكين آلامشان اين است كه خانواده«آقا»در تيپ خودشان هستند.اگر ما هم در زندگى به شكل تيپ اغنيا در آييم،اين يگانه مايه تسكين آلام هم از ميان مىرود.ما كه قادر نيستيم عملا وضع موجود را تغيير دهيم،لا اقل از اين مقدار همدردى مضايقه نكنيم.
چنانكه به وضوح مىبينيم،زهدهاى ناشى از همدردى و شركت در غمخوارگى هم به هيچ وجه با رهبانيت همريشگى ندارد،مبنى بر گريز از اجتماع نيستبلكه راهى استبراى تسكين آلام اجتماع.
زهد و آزادگى
فلسفه ديگر زهد،آزادى و آزادگى است.ميان زهد و آزادگى پيوندى كهن و ناگسستنى برقرار است.
نياز و احتياج ملاك«رو به مزاجى»است و بىنيازى ملاك«آزادگى».آزادگان جهان كه سبكبارى و سبكبالى و قابليت تحرك و پرواز اصيلترين آرزوى آنهاست،از آن جهت زهد و قناعت را پيشه مىسازند كه نيازها را تقليل دهند و به نسبت تقليل نيازها خويشتن را از قيد اسارت اشياء و اشخاص رها سازند.
زندگى انسان مانند هر جاندار ديگر يك سلسله شرايط طبيعى و ضرورى دارد كه از آنها گريزى نيست، از قبيل هوا براى تنفس،زمين براى سكنى،نان براى خوردن،آب براى آشاميدن و جامه براى پوشيدن. انسان نمىتواند خود را از قيد اين امور و يك سلسله امور ديگر مانند نور و حرارت يكسره بى نياز و آزاد سازد و به اصطلاح حكما«مكتفى بذاته»گردد.
ولى يك سلسله نيازهاى ديگر هست كه طبيعى و ضرورى نيست،در طول حيات به وسيله خود انسان يا عوامل تاريخى و اجتماعى بر او تحميل مىشود و آزادىاش را از آنچه هست محدودتر مىسازد.
جبرها و تحميلها مادام كه به صورت يك نياز درونى در نيامده است،مانند جبرها و تحميلهاى سياسى، آنقدر خطرناك نيست،خطرناكترين جبرها و تحميلها و قيد و بندها آن است كه به صورت يك نياز درونى در آيد و آدمى از درون خويش به زنجير كشيده شود.
مكانيسم اين نيازها كه منجر به ضعف و عجز و زبونى انسان مىگردد اين است كه انسان براى اينكه به زندگى خويش رونق و صفا و جلا بخشد،به تنعم و تجمل رو مىآورد و براى اينكه نيرومندتر و قدرتمندتر شود و از شرايط زندگى بهرهمند گردد،در صدد تمليك اشياء بر مىآيد،از طرف ديگر تدريجا به آنچه آنها را وسيله تنعم و قدرت تجمل و يا ابزار قوت و قدرت خويش قرار داده،خو مىگيرد و عادت مىكند و شيفته مىگردد و رشتههايى نامرئى او را به آن اشياء مىبندد و عاجز و زبون و ذليل آنها مىسازد،يعنى همان چيزى كه مايه رونق و صفاى زندگىاش شده بود،شخصيت او را بى رونق مىكند و همان چيزى كه وسيله كسب قدرت او در طبيعتشده بود،در درون او را ضعيف و عاجز و زبون مىسازد و به صورت برده و بنده آن چيز در مىآورد.
گرايش انسان به زهد،ريشهاى در آزادمنشى او دارد.انسان،بالفطره ميل به تصاحب و تملك و بهرهمندى از اشياء دارد ولى آنجا كه مىبيند اشياء به همان نسبت كه در بيرون او را مقتدر ساخته،در درون ضعيف و زبونش كرده و مملوك و برده خويش ساخته است،در مقابل اين بردگى طغيان مىكند و نام اين طغيان«زهد»است.
عرفا و شعراى ما از حريت و آزادى و آزادگى،بسيار گفتهاند.حافظ خود را غلام همت آن مىداند كه در زير اين چرخ كبود از هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.او در ميان همه درختان،تنها به حال سرو رشك مىبرد كه«از بار غم آزاد آمده است».منظور اين بزرگان از آزادى،آزادى از قيد تعلق خاطر است،يعنى دلبستگى نداشتن،شيفته و فريفته نبودن.
ولى آزادى و آزادگى،چيزى بيشتر از دلبستگى نداشتن مىخواهد.رشتههايى كه آدمى را وابسته و ذليل و ضعيف و عاجز و زبون مىسازد،تنها از ناحيه قلب و تعلقات قلبى نيست،خوگيرىهاى جسمى و روحى به شرايط اضافى و مصنوعى كه ابتدا براى زيباتر كردن و رونق بخشيدن به زندگى و يا براى كسب قدرت و قوت بيشتر به وجود مىآيد و بعد به شكل يك اعتياد(طبيعت ثانيه)مىگردد،هر چند! 527 مورد علاقه قلبى نباشد و بلكه مورد نفرت باشد،رشتههاى قويترى براى اسارت انسان به شمار مىرود و بيش از تعلقات قلبى آدمى را زبون مىسازد.
عارف وارسته دل به دنيا نبستهاى را در نظر بگيريد كه عادت به چاى و سيگار و افيون،طبيعت ثانيه او شده است و تخلف از غذاهايى كه به آنها عادت كرده موجب مرگ او مىشود.چنين شخصى چگونه مىتواند آزاد و آزاده زيست نمايد؟
دلبستگى نداشتن شرط لازم آزادگى است اما شرط كافى نيست.عادت به حد اقل برداشت از نعمتها و پرهيز از عادت به برداشت زياد،شرط ديگر آزادگى است.
ابو سعيد خدرى كه از اكابر صحابه رسول خداست،آنجا كه در مقام توصيف حالات آن حضرت بر مىآيد اولين جملهاى كه مىگويد اين است:«كان صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة»يعنى رسول خدا كم خرج بود،با اندك بسر مىبرد،با مؤونه بسيار كم مىتوانست زندگى خود را ادامه دهد.
آيا اين فضيلت است كه كسى خفيف المؤونه باشد؟اگر صرفا از جنبه اقتصادى در نظر بگيريم كه ثروت كمترى را مستهلك مىكند،جواب اين است كه نه،و لا اقل فضيلت مهمى نيست.ولى اگر موضوع را از جنبه معنوى يعنى از جنبه حد اكثر آزادى نسبتبه قيود زندگى مورد مطالعه قرار دهيم،جواب اين است.آرى فضيلت است،فضيلتبزرگى هم هست،زيرا تنها با احراز اين فضيلت است كه انسان مىتواند سبكبار و سبكبال زندگى كند،تحرك و نشاط داشته باشد،آزادانه پرواز نمايد،در نبرد دائم زندگى سبك بپا خيزد.
منحصر به عادات فردى نيست،تقيد به عادات و رسوم عرفى در نشستن و برخاستنها،در رفت و آمدها، در معاشرتها،در لباس پوشيدنها و امثال اينها بار زندگى را سنگين و آهنگ حركت را كند مىكند.
حركت در ميدان زندگى مانند شناورى در آب است،هر چه وابستگيها كمتر باشد امكان شناورى بيشتر است.وابستگيهاى زياد اين امكان را سلب و خطر غرق شدن پيش مىآورد.
اثير الدين اخسيكتى مىگويد:
در شط حادثات برون آى از لباس كاول برهنگى است كه شرط شناور است
فرخى يزدى مىگويد:
ز عريانى ننالد مرد با تقوا كه عريانى بود بهتر به شمشيرى كه از خود جوهرى دارد
بابا طاهر رباعىاى دارد كه اگر چه به منظور ديگرى گفته است ولى مناسب بحث ماست.مىگويد:
دلا راه تو پر خار و خسك بى گذرگاه تو بر اوج فلك بى گر از دستتبر آيد پوست از تن بر آور تا كه بارت كمترك بى
سعدى نيز داستانى در باب هفتم گلستان آورده است و اگر چه هدف او نيز از آن داستان چيز ديگر است ولى مناسب بحث ماست.مىگويد:
«توانگر زادهاى ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچهاى مناظره در پيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت فيروزه در او ساخته،به گور پدرت چه ماند، خشتى دو فراهم آورده و مشتى دو خاك بر آن پاشيده.درويش پسر اين بشنيد و گفت:تا پدرت زير آن سنگهاى گران بر خود بجنبيده باشد،پدر من به بهشت رسيده بود.»
اينها همه تمثيلهايى استبراى سبكبارى و سبكبالى كه شرط اساسى تحركها و جنبشها و جهشهاست. جهشها و جنبشها و مبارزات سرسختانه و پيگير به وسيله افرادى صورت گرفته كه عملا پايبنديهاى كمترى داشتهاند يعنى به نوعى«زاهد»بودهاند.گاندى با روش زاهدانه خويش امپراتورى انگلستان را به زانو در آورد.يعقوب ليث صفار به قول خودش نان و پياز را رها نكرد كه توانستخليفه را به وحشت اندازد.در عصر ما،ويت كنگ.مقاومتحيرت انگيز ويت كنگ مديون آن چيزى است كه در اسلام«خفت مؤونه»خوانده مىشود.يك ويت كنگ قادر استبا مشتى برنج روزهاى متوالى در پناهگاهها بسر برد و با حريف نبرد كند.
كدام رهبر مذهبى يا سياسى است كه با ناز پروردگى منشا تحولى در جهان شده است و يا كدام سر سلسله،قدرت را از خاندانى به خاندانى منتقل كرده است و لذتگرا بوده است؟ آزاد مرد جهان،على بن ابيطالب عليه السلام،از آن جهتبه تمام معنى آزاد بود كه به تمام معنى زاهد بود.على عليه السلام در نهج البلاغه به شعار ترك دنيا يعنى ترك لذتگرايى به عنوان آزادمنشى زياد تكيه مىكند.در يكى از كلمات قصار مىفرمايد:
الطمع رق مؤبد (11) .
طمع بردگى جاودان است.
زهد عيسى بن مريم را چنين توصيف مىكند:
و لا طمع يذله (12) .
طمعى كه او را خوار و ذليل سازد در او نبود.
در جاى ديگر مىفرمايد:
الدنيا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان:رجل باع نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها (13) .
دنيا گذرگاه است نه قرارگاه،و مردم در اين معبر و گذرگاه دو دستهاند:برخى خود را مىفروشند و برده مىسازند و خويشتن را تباه مىكنند و برخى بر عكس،خويشتن را مىخرند و آزاد مىسازند.
از همه صريحتر و روشنتر،بيان آن حضرت است در نامهاى كه به عثمان بن حنيف نوشته است.در آخرين بخش آن نامه،دنيا و لذت دنيا را مانند يك مخاطب ذى شعور طرف خطاب قرار مىدهد و با زبان مخاطبه با دنيا،راز زهد و فلسفه ترك لذت گرايى خويش را براى ما روشن مىسازد.مىفرمايد:
اليك عنى يا دنيا فحبلك على غاربك،قد انسللك من مخالبك و افلت من حبائلك...
دور شو از من!افسارت را بر دوشت انداختهام،از چنگالهاى درنده تو خود را رهانيدهام و از دامهاى تو جستهام...
اعزبى عنى فو الله لا اذل لك فتستذلينى و لا اسلس لكل فتقودينى... (14)
دور شو!به خداى سوگند كه رام تو و ذليل تو نخواهم شد كه هر جا بخواهى مرا به خوارى به دنبال خود بكشى،و مهار خود را به دست تو نخواهم داد كه به هر سو بخواهى ببرى...
آرى،زهد على شورشى است عليه زبونى در برابر لذتها،طغيانى است عليه عجز و ضعف در برابر حاكميت ميلها،عصيان و سرپيچى است عليه بندگى دنيا و نعمتهاى دنيا.
زهد و معنويت
زهد و عشق و پرستش
سر چشمه ديگر زهد و ترك لذت گرايى،برخوردارى از مواهب روحى و معنوى است.ما فعلا در صدد اثبات جنبه معنوى جهان و جنبه معنوى انسان نيستيم،اين خود داستانى ديگر است.بديهى است كه بنا بر جهانبينى مادى،ترك لذتگرايى و ماده پرستى و پولپرستى براى يك سلسله كمالات معنوى، بىمعنى است.ما فعلا با اين مكتب و اين گونه طرز تفكر كارى نداريم.روى سخن با كسانى است كه بويى از معنويتبه مشامشان رسيده است.اگر كسى بويى از معنويتبرده باشد مىداند كه تا انسان از قيد هواپرستى آزاد نگردد و تا طفل جان از پستان طبيعت گرفته نشود و تا مسائل مادى از صورت هدف خارج نشود و به صورت وسيله در نيايد،سرزمين دل براى رشد و نمو احساسات پاك و انديشههاى تابناك و عواطف ملكوتى آماده نمىگردد.اين است كه مىگويند:زهد شرط اصلى معرفت افاضى است و پيوندى محكم و ناگسستنى با آن دارد.
حق پرستى به معنى واقعى كلمه،يعنى شور محبت و خدمتحق را داشتن و با ياد او مانوس بودن و از پرستش او لذت بردن و در حال توجه و حضور و ذكر دائم بودن،با خود پرستى و لذتگرايى و در اسارت زرق و برق ماديات بودن به هيچ وجه سازگار نيست.نه تنها خدا پرستى مستلزم نوعى زهد است،هر عشق و پرستشى(خواه در مورد وطن يا مسلك و مرام)مستلزم نوعى زهد و بىاعتنايى نسبتبه شؤون مادى است.
عشقها و پرستشها،بر خلاف علمها و فلسفهها،چون سر و كارشان با دل و احساسات است رقيب نمىپذيرند.هيچ مانعى ندارد كه يك نفر عالم يا فيلسوف بنده درم و دينار باشد و به موقع خود فكر و انديشه را در مسائل فلسفى و منطقى و طبيعى و رياضى به كار اندازد،ولى امكان ندارد قلب چنين فردى كانون يك عشق،آنهم عشق به يك«معنى»از قبيل نوع انسان و يا مرام و مسلك بوده باشد،تا چه رسد به اينكه بخواهد كانون عشق الهى باشد و از عشق الهى بر افروخته گردد و محل سطوع اشراقات و الهامات خدايى گردد.پس خانه دل را از تعلقات مادى خالى و فارغ نگه داشتن و بتهاى سيم و زر را از كعبه دل فرود آوردن و شكستن،شرط حصول كمالات معنوى و رشد شخصيت واقعى انسانى است.
همان طور كه بارها گفتهايم،هرگز نبايد آزادى از بندگى سيم و زر و بىاعتنايى به آنچه قابل تبديل به اين فلز است،با رهبانيت و ترك مسؤوليتها و شانه خالى كردن از زير تعهدات اشتباه بشود،بلكه مسؤوليت و تعهد تنها در پرتو چنين زهدهايى است كه حقيقتخويش را باز مىيابند و ديگر لفظ تو خالى و ادعاى بىپشتوانه نمىباشند همچنانكه در شخص على عليه السلام ايندو يعنى زهد و احساس مسؤوليتيكجا جمع بود.على اول زاهد جهان بود و در عين حال حساسترين قلبها را نسبتبه مسؤوليتهاى اجتماعى در سينه داشت.او از طرفى مىگفت:
ما لعلى و لنعيم يفنى و لذة لا تبقى (15) .
على را با نعمت و لذت ناپايدار چه كار؟
از طرف ديگر،براى يك بىعدالتى كوچك و احيانا به خاطر يك محروم،شب خوابش نمىبرد.او حاضر نبود شكم سير بخوابد،مبادا در اقصى بلاد كشور فردى گرسنه پيدا شود:
«و لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع.» (16)
ميان آن زهد و اين حساسيت رابطه مستقيم بود.على چون زاهد و بىاعتنا و بىطمع بود و از طرف ديگر قلبش از عشق الهى مالامال بود و جهان را از كوچكترين ذره گرفته تا بزرگترين ستاره يك واحد ماموريت و مسؤوليت مىديد،اينچنين نسبتبه حقوق و حدود اجتماعى حساس بود.او اگر فردى لذتگرا و منفعت پرست مىبود محال بود اينچنين شخصيت مسؤول و متعهدى پيدا كند.
در روايات اسلامى به اين فلسفه زهد تصريح شده است و در نهج البلاغه بالخصوص بر آن تكيه شده است.در حديث از امام صادق عليه السلام رسيده است كه:
...و كل قلب فيه شك او شرك فهو ساقط و انما ارادوا الزهد لتفرغ قلوبهم للآخرة (17) .
هر دلى كه در آن شك يا شرك وجود داشته باشد از درجه اعتبار ساقط است.از اين جهت زهد را برگزيدند كه دلهايشان براى آخرت از هر آرزوى ديگر خالى و فارغ باشد.
چنانكه مىبينيم،در اين حديث هر نوع هوا پرستى و لذت پرستى«شرك»و بر ضد خدا پرستى خوانده شده است.مولوى زهد عارفانه را اينچنين توصيف مىكند:
زهد اندر كاشتن كوشيدن است معرفت آن كشت را روييدن است جان شرع و جان تقوا عارف است معرفت محصول زهد سالف است
بود على در نمط نهم اشارات كه به«مقامات العارفين»اختصاص يافته است،زهد را به زهد عارف و زهد غير عارف تقسيم مىكند.مىگويد:
«زاهدانى كه از فلسفه زهد آگاهى ندارند،به خيال خود«معامله»اى انجام مىدهند،كالاى آخرت را با كالاى دنيا معاوضه مىكنند،از تمتعات دنيا دست مىشويند كه در عوض از تمتعات اخروى بهرهمند گردند،به عبارت ديگر در اين جهان برداشت نمىكنند تا در جهان ديگر برداشت نمايند.ولى زاهد آگاه و آشنا به فلسفه زهد از آن جهت زهد مىورزد كه نمىخواهد ضمير خويش را به غير ذات حق مشغول بدارد.چنين شخصى شخصيتخويش را گرامى مىدارد و جز خدا چيز ديگر را كوچكتر از آن مىداند كه خود را بدان مشغول سازد و در بند اسارتش در آيد.»
عبارت بو على اين است:
«الزهد عند غير العارف معاملة ما كان يشترى بمتاع الدنيا الاخرة،و الزهد عند العارف تنزه ما عما يشغل سره عن الحق و تكبر على كل شىء غير الحق.»
و هم او در فصلى ديگر از كتاب اشارات،آنجا كه درباره«تمرين عارف»بحث مىكند،مىگويد:
«اين تمرين به خاطر سه هدف است:يكى رفع مانع يعنى برداشتن غير خدا از سر راه،دوم رام و مطيع ساختن نفس اماره نسبتبه نفس مطمئنه،سوم تلطيف باطن.»
آنگاه براى هر يك از آن سه هدف،عامل يا عواملى ذكر مىكند.مىگويد زهد حقيقى و واقعى كمك مىكند به هدف اول،يعنى برداشتن غير حق از سر راه.
تضاد دنيا و آخرت
مساله تضاد دنيا و آخرت و دشمنى آنها با يكديگر و اينكه ايندو مانند دو قطب مخالفاند،از قبيل مشرق و مغرباند كه نزديكى به هر يك مساوى استبا دورى از ديگرى،همه مربوط به اين مطلب استيعنى مربوط استبه جهان دل و ضمير انسان و دلبستگيها و عشقها و پرستشهاى انسان.خداوند به انسان دو دل نداده است ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه (18) .با يك دل نمىتوان بيش از يك معشوق برگزيد.اين است كه وقتى از على عليه السلام در باره جامهاش كه كهنه و مندرس بود سؤال كردند،فرمود:
يخشع له القلب و تذل به النفس و يقتدى به المؤمنون (19) .
دل به اين سبب نرم مىگردد و نفس به اين وسيله رام مىشود و مؤمنان به آن اقتدا مىكنند.
يعنى كسانى كه جامه نو ندارند از پوشيدن جامه كهنه راحت نمىشوند و احساس حقارت نمىكنند، زيرا مىبينند پيشوايشان جامهاى بهتر از جامه آنها نپوشيده است.آنگاه اضافه فرمود كه همانا دنيا و آخرت دو دشمن مشخص و دو راه مختلفاند،هر كس دنيا را دوستبدارد و رشته تسلط دنيا را به گردن خود بيندازد،طبعا آخرت را و آنچه مربوط به آخرت است دشمن مىدارد.دنيا و آخرت به منزله مشرق و مغرباند كه نزديكى به هر يك از اينها عين دورى از ديگرى است،ايندو در حكم دو هوو مىباشند.
على عليه السلام در يكى از نامههايش مىنويسد:
و ايم الله-يمينا استثنى فيها بمشية الله-لاروضن نفسى رياضة تهش معها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعن مقلتى كعين ماء نضب معينها مستفرغة دموعها،اتمتلىء السائمة من رعيها فتبرك و تشبع الربيضة من عشبها فتربض و ياكل علي من زاده فيهجع؟!قرت اذا عينه اذا اقتدى بعد السنين المتطاولة بالبهيمة الهاملة و السائمة المرعية.
سوگند ياد مىكنم به ذات خدا كه به خواستخدا نفس خويش را چنان ورزيده سازم و گرسنگى بدهم كه به قرص نانى و اندكى نمك قناعتبورزد و آن را مغتنم بشمارد.همانا آنقدر(در خلوتهاى شب)بگريم كه آب چشمه چشمم خشك شود.شگفتا!آيا اين درست است كه شتران در چراگاهها شكم خويش را انباشته كنند و در خوابگاه خويش بخسبند،و گوسفندان در صحراها خود را سير كنند و در جايگاه خويش آرام گيرند،على نيز شكم خويش را سير كند و در بستر خود استراحت كند؟!چشم على روشن! پس از ساليان دراز به چهارپايان اقتدا كرده است.
آنگاه مىفرمايد:
طوبى لنفس ادت الى ربها فرضها و عركتبجنبها بؤسها و هجرت فى الليل غمضها حتى اذا غلب الكرى عليها افترشت ارضها و توسدت كفها فى معشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم و همهمتبذكر ربهم شفاهم و تقشعتبطول استغفارهم ذنوبهم.اولئك حزب الله،الا ان حزب الله هم المفلحون (20) .
خوشبخت و سعادتمند آن كه فرايض پروردگار خويش را انجام دهد،رنجها را(مانند سنگ آسيا دانه را) خرد كند،شب هنگام از خواب دورى گزيند،آنگاه كه سپاه خواب حمله مىآورد زمين را فرش و ستخود را بالش قرار مىدهد،در زمره گروهى كه بيم روز بازگشتخواب از چشمشان ربوده و پهلوهاشان از خوابگاههاشان جا خالى كرده است و لبهاشان به ذكر پروردگارشان در زمزمه است، ابرهاى گناهان بر اثر استغفار مداومشان بر طرف شده است.آنانند حزب خدا،همانا تنها آنان رستگارانند.
ذكر اين دو قسمت پشتسر يكديگر رابطه زهد و معنويت را كاملا روشن مىكند.خلاصه دو قسمت اين است كه از دو راه يكى را بايد انتخاب كرد:يا خورد و خواب و خشم و شهوت،نه رازى و نه نيازى،نه توجهى و نه نم اشكى و نه انسى و نه روشنايىاى،و گامى از حد حيوانيت فراتر نرفت،و يا قدمى در وادى انسانيت و استفاده از مواهب خاص الهى كه مخصوص دلهاى پاك و روحهاى تابناك است.
زهد،برداشت كم براى بازدهى زياد
چندى پيش سفرى كوتاه به اصفهان اتفاق داد.در آن اوقات روزى در محفلى از اهل فضل بحث«زهد»مطرح شد و جوانب مختلف مطلب با توجه به تعليمات همه جانبه اسلام مورد توجه واقع شد.همگان مىخواستند تعبيرى جامع و رسا براى زهد به مفهوم خاص اسلامى پيدا كنند.در آن ميان دبيرى فاضل (21) -كه بعد معلوم شد دست در كار رسالهاى در اين موضوع است و يادداشتهاى خود را در اختيار من گذاشت-تعبيرى نغز و رسا كرد،گفت:«زهد اسلامى عبارت است از برداشت كم و بازدهى زياد».
اين تعبير براى من جالب بود.آن را با تصورات و استنباط قبلى خودم-كه در طى چند مقاله از اين سلسله مقالات شرح دادم-منطبق يافتم.فقط با اجازه آن مرد فاضل،تصرف مختصرى كرده مىگويم: «زهد عبارت است از برداشت كم براى بازدهى زياد»،يعنى رابطهاى ميان«كم برداشت كردن»از يك طرف و«زياد بازدهى دادن»از طرف ديگر موجود است،بازدهىهاى انسانى انسان و تجليات شخصيت انسانى انسان،چه در قسمت عاطفه و اخلاق و چه در قسمت تعاونها و همكاريهاى اجتماعى و چه از نظر شرافت و حيثيت انسانى و چه از نظر عروج و صعود به عالم بالا،همه و همه رابطه معكوس دارند با برداشتها و برخورداريهاى مادى.
انسان اين ويژگى را دارد كه برداشت و برخوردارى زياد از ماده و طبيعت و تنعم و اسراف در لذات،او را در آنچه هنر و كمال انسانى ناميده مىشود ضعيفتر و زبونتر و بىبارتر و عقيمتر مىسازد،و بر عكس پرهيز از برداشت و برخوردارى(البته در حدود معينى)گوهر او را صفا و جلا مىبخشد،فكر و اراده(دو نيروى عالى انسانى)را نيرومندتر مىكند.
اين حيوان است كه برداشت و برخوردارى بيشتر،او را در كمال حيوانى به جلو مىبرد.در حيوان نيز آنچه به منزله«هنر»ناميده مىشود اين طور نيست،يعنى يك حيوان براى اينكه چاقتر بشود و گوشتش بهتر مورد استفاده قرار بگيرد و يا براى اينكه شير و پشم بيشترى بدهد بايد هر چه بيشتر تيمار شود،اما يك اسب مسابقه چنين نيست.اسب سر طويله محال است كه از عهده مسابقه بيرون آيد، اسبى مىبايد كه روزها بلكه ماهها تمرين كم خوراكى ديده باشد و لاغرميان شده باشد،گوشتها و پيههاى اضافى را ريخته باشد تا چابك و چالاك شده و به تيز روى كه از نوع«هنر»و فعاليتبراى آن حيوان است قادر گردد.
زهد براى آدمى تمرين است،اما تمرين روح.روح با زهد ورزش مىيابد و تعلقات اضافى را مىريزد، سبكبال و سبكبار مىگردد و در ميدان فضايل،سبك به پرواز در مىآيد.
از قضا على عليه السلام از تقوا و زهد به«ورزش»تعبير مىكند.كلمه«رياضت»در مفهوم اصلى خودش عبارت است از ورزش و تمرين مقدماتى اسب مسابقه.ورزش هم«رياضت»ناميده مىشود.مىفرمايد:
و انما هى نفسى اروضها بالتقوى (22) .
همانا نفس خويش را با تقوا ورزش مىدهم.
گياهها چطور؟گياه هم مانند حيوان است.لا اقل قسمتى از آنچه مىتوان آن را-و لو با تشبيه و مسامحه-«هنر»گياه ناميد،مشروط به برداشت كمتر است از طبيعت.
على عليه السلام به اين نكته نيز اشاره مىكند و از گياهان مثلى مىآورد.در يكى از نامههايش پس از آنكه زندگى زاهدانه و قانعانه و كم برداشتخويش را براى يكى از فرماندارانش تشريح مىكند و او را ترغيب مىنمايد كه در زندگى اين راه را پيشه سازد،مىفرمايد:
«مثل اين است كه اعتراض معترض را مىشنوم كه اگر برداشت على اين اندازه كم باشد،بايد به علت ضعف قادر به هماوردى با دلاوران نباشد.پس چگونه است كه هيچ دلاورى تاب هماوردى او را ندارد؟ ولى اشتباه مىكنند.آن كه با سختيهاى زندگى دستبه گريبان است،نيرومندتر و آبديدهتر از كوره بيرون مىآيد،همانا چوب درخت صحرايى كه دستباغبان نوازشش نمىدهد و هر لحظه به سراغش نمىرود و با محروميتها همواره در نبرد است محكمتر،با صلابتتر و آتشش فروزانتر و ديرپاتر است.» (23)
اين قانون كه بر جانداران حاكم است،بر انسان بما هو انسان(يعنى از نظر خصلتهاى خاص انسانى،از نظر همان چيزها كه به نام«شخصيت انسانى»ناميده مىشود)به درجاتى بيشتر حكومت مىكند.
كلمه«زهد»با همه مفهوم عالى و انسانى كه دارد سرنوشتشومى پيدا كرده است و مخصوصا در عصر ما ظالمانه محكوم مىشود.در مفهوم اين كلمه غالبا تحريف و اشتباهكارى به عمد يا غير عمد رخ مىدهد، گاهى مساوى با تظاهر و ريا معرفى مىشود و گاهى مرادف با«رهبانيت و عزلت و گوشهگيرى».
هر كسى درباره اصطلاحات شخصى خود مختار است كه اين الفاظ را به هر معنى كه مىخواهد استعمال كند،اما هرگز نمىتوان مفهوم و اصطلاح ديگرى را به بهانه يك مفهوم غلط و يك اصطلاح ديگر محكوم كرد.
اسلام در سيستم اخلاقى و تربيتى خود كلمه و اصطلاحى به كار برده استبه نام«زهد».نهج البلاغه و روايات اسلامى پر است از اين كلمه.ما اگر بخواهيم درباره زهد اسلامى بحث كنيم بايد قبل از هر چيز مفهوم اسلامى آن را درك كنيم،سپس در باره آن قضاوت كنيم.مفهوم زهد اسلامى همين است كه گفته شد و فلسفهاش نيز همان است كه با استناد به مدارك اسلامى توضيح داده شد.حالا كجاى آن مورد ايراد است؟هر كجا كه ايرادى دارد بگوييد تا استفاده كنيم.
از آنچه گفته شد معلوم شد كه اسلام در زمينه زهد،دو چيز را سخت محكوم كرده است:يكى رهبانيت و ديگرى ماده پرستى و پول پرستى و به عبارت جامعتر«دنيازدگى»را.
كدام مكتب و منطق است كه رهبانيت را توصيه كند و كدام مكتب است كه به پولپرستى و كالاپرستى و يا مقامپرستى و به عبارت جامعتر«دنيازدگى»توصيه كند؟و آيا ممكن است انسان اسير و گرفتار و بنده و برده ماديات باشد و به تعبير امير المؤمنين عليه السلام بنده دنيا و بنده كسى باشد كه دنيا در اختيار اوست و آنگاه از شخصيت دم بزند؟!
در اينجا مناسب مىبينم قسمتى از عبارات يك نويسنده ماركسيست را در رابطه پولپرستى و شخصيت انسانى نقل كنم.اين نويسنده در كتابى جامع و مفيد كه در زمينه اقتصاد سرمايهدارى و اقتصاد كمونيستى نوشته است،به جنبه اخلاقى حكومت پول بر اجتماع توجه مىكند و مىگويد:
«تسلط فوق العاده«طلا»در اجتماع معاصر،غالبا باعث تاثر و انزجار قلبهاى حساس است.مردان طالب حقيقت هميشه تنفر خود را نسبتبه اين«فلز پليد»!ابراز مىدارند و فساد اصلى اجتماع معاصر را به واسطه وجود طلا مىدانند.ولى در حقيقت تكههاى دايره مانند يك فلز زرد و درخشنده كه طلايش مىنامند تقصير و گناهى ندارد...قدرت و تسلط پول، نماينده و مظهر عمومى قدرت و تسلط اشياء بر بشر است.اين قدرت تسلط اشياء بر بشر از خصايص عمده اقتصاد بدون نظم و مبتنى بر مبادله مىباشد.همان طور كه بشر بىتمدن زمان قديم بتى را كه به دستخود مىساخت معبود و مسجود خود قرار مىداد و آن را مىپرستيد،بشر دوران معاصر نيز مصنوع خود را مىپرستد و زندگىاش تحت تسلط و اقتدار اشيائى است كه به دستخود ساخته و پرداخته است...براى آنكه كالا پرستى و پول پرستى كه ناپاكترين شكل تكامل يافته كالاپرستى استبكلى ريشهكن شود،بايد علل اجتماعى كه آنها را به وجود آورده است از بين برد و سازمان اجتماع را طورى تنظيم كرد كه سلطه و اقتدار سكههاى كوچك(اين فلز زرد و درخشان)بر بشر محو و نابود گردد.در چنين سازمانى ديگر حكومت اشياء بر بشر وجود نخواهد داشت،بلكه بر عكس بشر منطقا و بر طبق نقشه معين بر اشياء حكومتخواهد كرد و احترام و گرامى داشتن«شخصيتبشر»جايگزين پرستش پول خواهد بود.» (24)
ما با نظر نويسنده مبنى بر اينكه حكومت اشياء بر بشر و مخصوصا حكومت پول بر بشر بر خلاف شؤون و حيثيت و شرافتبشرى است و در دنائت و پستى نظير بتپرستى است موافقيم،ولى با راه چاره انحصارى او موافق نيستيم.
اين كه از نظر اجتماعى و اقتصادى بايد اصل مالكيت اشتراكى جاى او را بگيرد يا نه،مورد بحث ما نيست،ولى پيشنهاد اين راه از جنبه اخلاقى درست مثل اين است كه براى آنكه روح امانت را به اجتماع باز گردانيم،موضوع امانت را معدوم سازيم.
بشر آنگاه شخصيتخود را باز مىيابد كه شخصا گريبان خويش را از تسلط پول خلاص كند و خود را از اختيار پول خارج سازد و پول را در اختيار خود قرار دهد.شخصيت واقعى آنجاست كه امكان تسلط پول و كالا باشد،در عين حال بشر بر پول و كالا حكومت كند نه پول و كالا بر بشر.اينچنين شخصيت داشتن همان است كه اسلام آن را«زهد»مىنامد.
در مكتب تربيتى اسلام،انسان شخصيتخويش را باز مىيابد بدون آنكه نيازى به از بين بردن حق تملك در كار باشد.تربيتيافتگان اسلام در پرتو تعليمات اسلامى به نيروى«زهد»مجهزند و حكومت پول و كالا را از خويشتن دور و حكومتخويش را بر آنها مستقر مىسازند.
پىنوشتها
1- حديد/27.
2- رجوع شود به بحار الانوار،ج 15،جزء اخلاق،باب 14(باب النهى عن الرهبانية و السياحة).ملاى رومى در دفتر ششم مثنوى داستانى آورده از مناظره مرغ و صياد درباره اين حديث.
3- نهج البلاغه،خطبه 184.
4- حشر/9.
5- «...اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم»(نهج البلاغه،خطبه3).
6- نهج البلاغه،خطبه 200.
7- نهج البلاغه،نامه 45.
8- نهج البلاغه،خطبه 200.
9- بحار،ج9،چاپ تبريز،ص 758.
10- اعراف/32.
11- كلمات قصار،حكمت 171.
12- خطبه159.
13- كلمات قصار،:حكمت 128.
14- نهج البلاغه،نامه 45.
15- نهج البلاغه،خطبه 215..
16- نهج البلاغه،نامه 45.
17- كافى،ج 2/ص16 و129.
18- احزاب/4.
19- نهج البلاغه،حكمت99.
20- نهج البلاغه،نامه 45.
21- آقاى اكبر پرورش.
22- نهج البلاغه،نامه 45.
23- نهج البلاغه،نامه 45.
24- اصول اقتصاد نوشين،فصل«شكل ارزش-پول».
مجموعه آثار جلد 16 صفحه 511
استاد شهيد مرتضى مطهرى
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: سیره و انديشه اخلاقى امیرالمومنین(علیه السلام)
على ( ع ) زندگانى حضرت
1.مقدمه
2. كيفيت ولادت
3. دوران كودكى
4. بعثت پيامبر ( ص ) و حضرتعلى ( ع )
5. حضرت على ( ع ) نخستين ياور پيامبر ( ص )
6. حضرت على ( ع ) بعد از هجرت
7. حضرت على ( ع ) داماد رسولاكرم ( ص )
8. غدير خم
9. حضرت على ( ع ) بعد از رحلت رسولاكرم ( ص )
10. خلافت حضرت على ( ع )
11. شهادت امام على ( ع )
مقدمه
تمام انسانها در زندگى خويش از فراز و نشيب برخوردارند و با مشكلاتمختلفى مواجهند .افراد معمولا در برخورد با مشكل دچار ضعف و ناتوانى مىگردند و سعى مىكنند با كمك و راهنمايى درد آشنايان خود را از مهلكه نجات دهند و با يافتن " الگوها " در هر زمينهاى ، و سپس تبعيت از آن ، وظايف خويشتن را بخوبى انجام دهند و مشكلات و دردهاى خويش را تسكين بخشند . يكى از اين اسوهها پيامبراكرم ( ص ) است كه قرآن مجيد هم اين حضرت را ( 1 ) به همين نام معرفى مىفرمايد .
بجز رسول خدا ( ص ) اگر به دنبال " الگوى " ديگر و جانشين براى آن حضرت باشيم ، به پيشواى بزرگى همچون مولاى متقيان حضرتعلى ( ع ) خواهيم رسيد ، و چه زيباست كه براى پذيرش اخلاق و رفتار حسنه ايشان ، زندگى پر فراز و نشيب و سراسر شگفتى آن حضرت را مرور كنيم .كيفيت ولادت
حضرتعلى ( ع ) نخستين فرزند خانواده هاشمى است كه پدر و مادر او هر دو فرزند هاشماند . پدرش ابوطالب فرزند عبدالمطلب فرزند هاشم بن عبدمناف است و مادر او فاطمه دختر اسد فرزند هاشم بن عبدمناف مىباشد . خاندان هاشمى از لحاخ فضائل اخلاقى و صفات عاليه انسانى در قبيله قريش و اين طايفه در طوايف عرب ، زبانزد خاص و عام بودهاست . فتوت ، مروت ، شجاعت و بسيارى از فضايل ديگر اختصاص به بنىهاشم داشته است .
يك از اين فضيلتها در مرتبه عالى در وجود مبارك حضرتعلى ( ع ) موجود بودهاست .
فاطمه دختر اسد به هنگام درد زايمان راه مسجدالحرام را در پيش گرفت و خود را به ديوار كعبه نزديك ساخت و چنين گفت :
" خداوندا ! به تو و پيامبران و كتابهايى كه از طرف تو نازل شدهاند و نيز به سخن جدم ابراهيم سازنده اين خانه ايمان راسخ دارم . پرودگارا ! به پاس احترام كسى كه اين خانه را ساخت ، و به حق(2 ) " كودكى كه در رحم من است ، تولد اين كودك را بر من آسان فرما ! لحظهاى نگذشت كه ديوار جنوب شرقى كعبه در برابر ديدگان عباس بن عبدالمطلب و يزيد بن تعف شكافتهشد .
فاطمه وارد كعبه شد ، و ديوار به هم پيوست . فاطمه تا سه روز در شريفترين مكان گيتى مهمان خدا بود . و نوزاد خويش سه روز پس از سيزدهم رجب سىام عام الفيل فاطمه ( 3 ) را به دنيا آورد .
دختر اسد از همان شكاف ديوار كه دوباره گشوده شدهبود بيرون آمد و گفت: (4 )" پيامى از غيب شنيدم كه نامش را " على " بگذار . "دوران كودكى
حضرتعلى ( ع ) تا سه سالگى نزد پدر و مادرش بسر برد و از آنجا كه خداوند مىخواست ايشان به كمالات بيشترى نائل آيد ، پيامبر اكرم ( ص ) وى را از بدو تولد تحت تربيت غير مستقيم خود قرار داد .
تا آنكه ، خشكسالى عجيبى در مكه واقع شد .
ابوطالب عموى پيامبر ، با چند فرزند با هزينه سنگين زندگى روبرو شد . رسولاكرم ( ص ) با مشورت عموى خود عباس توافق كردند كه هر يك از آنان فرزندى از ابوطالب را به نزد خود ببرند تا گشايشى در كار ابوطالب باشد .
عباس ، جعفر را و پيامبر ( ص ) ، ( 5 ) على ( ع ) را به خانه خود بردند .
به اين طريق حضرتعلى ( ع ) به طور كامل در كنار پيامبر قرار گرفت . على ( ع ) آنچنان با پيامبر ( ص ) همراه بود ، حتى هرگاه پيامبر از شهر ( 6 )خارج مىشد و به كوه و بيابان مىرفت او را نيز همراه خود مىبرد .بعثت پيامبر ( ص ) و حضرتعلى ( ع )
شكى نيست كه سبقت در كارهاى خير نوعى امتياز و فضيلت است .
و خداوند در آيات بسيارى بندگانش را به انجام آنها ، و سبقت گرفتن بر يكديگر ( 7 )دعوت فرمودهاست .
از فضايل حضرتعلى ( ع ) است كه او نخستين فرد ايمان آورنده به پيامبر ( ص ) باشند .
ابنابىالحديد در اين باره مىگويد : بدان كه در ميان اكابر و بزرگان و متكلمين گروه " معتزله " اختلافى نيست كه علىبنابيطالب نخستين فردى است كه به اسلام ايمان آورده و پيامبر خدا را تاييد كردهاست .
حضرتعلى ( ع ) نخستين ياور پيامبر ( ص )
پس از وحى خدا و برگزيده شدن حضرتمحمد ( ص ) به پيامبرى و سه سالدعوت مخفيانه ، سرانجام پيك وحى فرا رسيد و فرمان دعوت همگانى دادهشد .
در اين ميان تنها حضرتعلى ( ع ) مجرى طرحهاى پيامبر ( ص ) در دعوت الهيش و تنها همراه و دلسوز آن حضرت در ضيافتى بود كه وى براى آشناكردن خويشاوندانش با اسلام و دعوتشان به دين خدا ترتيب داد . در همين ضيافت پيامبر ( ص ) از حاضران سؤوال كرد : چه كسى از شما مرا در اين راه كمك مىكند تا برادر و وصى و نماينده من در ميان شما باشد ؟فقط على ( ع ) پاسخ داد : اى پيامبر خدا ! من تو را در اين راه يارى مىكنم .
پيامبر ( ص ) بعد از سه بار تكرار سؤوال و شنيدن همان جواب فرمود : اى خويشاوندان و بستگان من ، بدانيد كه على ( ع ) برادر و وصى و خليفه پس از من در ميان شماست .
از افتخارات ديگر حضرت على ( ع ) اين است كه با شجاعت كامل براى خنثى كردن توطئه مشركان مبنى بر قتل رسول خدا ( ص ) در بستر ايشان خوابيد و زمينه هجرت پيامبر ( ص ) را آماده ساخت .
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: زندگینامه حضرت علی (ع)
... جمعه بود، و سیزدهم ماه رجب از سال دهم قبل از بعثت. جهان با لحظه حساس تاریخ خود، هنوز ده سال فاصله داشت، باید این لحظه حساس با بعثت رسول خدا تکوین یابد و نقطه عطفی در تاریخ بشریت بوجود آورد. نقطه ای که دنیای کهنه و فرسوده را از دنیای جدیدش جدا کند. خداوند در تدارک مقدمات این جهش تاریخی بود. جهش های عظیم تاریخی جز با دست های برومند رجال تاریخ انجام نمی گیرد. و این سنت الهی است که تحولات تکاملی، از وجود رجال برگزیده بشر، منشاء گیرند، رجالی که علی رغم شرایط نامساعد موجود، به تکاپو و تلاش بر می خیزند و فریاد خود را از اعماق اجتماع سر می دهند، و با این فریاد لرزه ای شکننده بر ارکان نظامات فرسوده و نابسامان موجود می افکنند. طنین این فریاد است که مغزها را تکان می دهد و آنها را به جنب و جوش و حرکت می اندازد، مغز های مرده، زنده می شوند و در پرتو این زندگی پرده ها را بر می درند و چشم اندازهای نوی در برابر خود مشاهده می کنند. جهان به سوی سرنوشت خود به پیش می رفت. سرنوشتی که قلم قضای الهی تحولی درخشان بر آن ترسیم کرده بود. بنا بود این تحول با دست توانای پیغمبر بنیان گذاری شود، و در عین حال مردی نیرومند لازم بود که این تحول را جاودان سازد. مردی که با اصول و فروع کلیات و جزئیات این تحول را در وجود خویش تجسم دهد. مردی که این صلاحیت و شایستگی را داشته باشد که بگوید: "من قرآن ناطقم". قرآن برنامه تحول بود و خدا آن را از آسمان بر محمد (ص) فرو فرستاد ولی خاصیت روح بشر این است که بیش از آنچه که اسیر گوش است، اسیر چشم است، شنیدنی ها در مزاج روحی بشر اثرمی کنند، ولی دیدنی ها اثری بیشتر و قاطع تر دارند. پیغمبر با زبان قرآن تحول را بیان کرد و این که مردی لازم است که قرآن را در وجود خویش تجسم دهد تا مردم آن را که شنیده اند ببینند. قرآن از عدالت سخن می گفت. و این علی است که باید این عدالت را در همان سطحی که خدا خواسته، در وجود خویش تجسم دهد؛ باید جهان و جهانیان، اصولی را که اسلام برای مردم بیان داشته، در سیمای زندگی علی به صورتی زنده و برجسته مشاهده کنند. محمد برای ایجاد تحول و در راه تربیت انسانها به دو عامل نیاز قطعی داشت، یکی قرآن و دیگری علی. و این خود پیغمبر است که همیشه این دو را با هم نام می برد. می گفت: "انی تارک فیکم الثقلین، کتاب الله و عترتی" من می روم ولی دو گوهر گرانبها در میان شما باقی می گذارم، یکی قرآن و دیگری عترت؛ و علی شاخص ترین فرد عترت بود. محمد داشت مراحل کمال خود را می پیمود، لازم بود ده سال دیگر بگذرد، تا او موفق به تسخیر آخرین قله کمال شود؛ تا آماده بعثت گردد. وجود محمد زمینه نزول قرآن را فراهم می کرد و در عین حال باید به موازات آن زمینه پیدایش انسانی که قرآن را در خود تجسم دهد، نیز فراهم شود، و خداوند در تدارک این مقدمات بود. آن روز، جمعه بود، و عرب جمعه را احترام می کرد و نیز ماه رجب را. بت های کعبه در این ماه و مخصوصاً در روزهای جمعه این ماه مشتری بیشتری داشتند. و آن روز نیز که روز جمعه سیزدهم ماه رجب بود در اطراف خانه کعبه ازدحام عجیبی برپا بود. در این جمع تنها یک زن بود که به جای عبادت بت، خدا را عبادت می کرد، شرک و کفر بر روحش سایه نینداخته بود. او دین حنیف داشت، همان دین جدش ابراهیم خلیل الرحمن، و او نیز در اطراف خانه خدا طواف می کرد، و از خدا می خواست تا وضع حملش را آسان کند. او فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و فرزندی را به بار داشت. و تقدیر چنین بود که این فرزند تولدی مبارک و استثنایی داشته باشد... تولد در خانه خدا... فاطمه با خدا راز و نیاز می کرد. ناگهان در خود احساس دردی شدید کرد، دردی که فاطمه آن را به خوبی می شناخت، آخر این پنجمین حمل او بود، او قبلاً چهار بار دیگر این درد را در خود احساس کرده بود. فاطمه مضطرب و پریشان شد، او در میان جمعیت غوطه می خورد و طواف می کرد، پس از این احساس از طواف باز ایستاد ولی موج جمعیت او را به این سو و آن سو می کشاند. و درد هر لحظه شدیدتر و شدیدتر می شد. چه می دانست که خدا چه سرنوشت افتخار آمیزی برای او و نوزادش رقم زده است. فاطمه به دنبال پناهگاهی می گشت، مأمنی که او را از چشم مردم پنهان کند، و سرانجام آغوش گشوده کعبه را در برابر خود دید. فاطمه قدم به درون خانه کعبه گذارد.و این تقدیر الهی بود که مرد خدا در خانه خدا قدم به صحنه حیات پر افتخار خود بگذارد.و خداوند علی(علیه السلام) را آفرید ...
موضوعات مرتبط: امام شناسی
برچسبها: و خداوند علی(علیه السلام) را آفرید
میوه,چاق کننده,چاقی,کاهش وزن میوه ها و تعادل غذایی * میوه ها حاوی فیبرها هستند که در عملکرد صحیح دستگاه گوارش نقش دارند. خواص سبزیجات-خواص میوه ها سبزیجات و سلامت - tebyan.net
چای زنجبیلی یکی از طبیعی ترین درمان های موجود با خواص فوق العاده ای است که در جهت ارتقای سلامتی بدن غوغا می کند. این نوشیدنی در بین تمام خواصی که دارد به شما کمک می کند که به ساده ترین و سالم ترین شیوه ی ممکن وزن کم کنید. زنجبیل ریشه ی مفیدی است که به چربی سوزی کمک زیادی می کند و باعث تسکین دردهای جسمی نیز می شود. این ماده ی غذایی را بهترین ماده ی ضدالتهابی طبیعی موجود بدانید. در این مطلب قصد داریم شما را با روش ساده ی لاغری با کمک چای زنجبیلی بیشتر آشنا کنیم. لطفاً با ما همراه باشید. چای زنجبیلی یکی از طبیعی ترین درمان های موجود با خواص فوق العاده ای است که در جهت ارتقای سلامتی بدن چرا چای زنجبیلی به لاغری کمک می کند؟ اگر علاوه بر موارد اشاره شده، روزانه کمی ورزش نیز اضافه کنید، مطمئن باشید که مصرف یک فنجان چای زنجبیلی بعد از هر وعده ی غذایی باعث می شود که در مدت 5 هفته به وزن ایده آل خود نزدیک شوید. فراموش نکنید که لاغری و رسیدن به تناسب اندام نیاز به اراده ی قوی و کمی تلاش دارد. پس اراده کنید و توصیه های زیر را به کار ببندید. زنجبیل باعث سیری می شود زنجبیل خاصیت آنتی اکسیدانی قوی دارد چگونه چای زنجبیلی تهیه کنیم؟ طرز تهیه
در این مطلب می خواهیم در خصوص یک روش بسیار ساده و موثر برای سم زدایی و تقویت کبد صحبت کنیم. رمز اصلی این درمان طبیعی در ترکیب آب با کشمشاست که باعث تحریک عملکرد کبد می شود و به تصفیه ی خون کمک می کند. خواص این ترکیب مفید ناشی از خواص کشمش است. شما می توانید از این درمان مفید به مدت 4 روز استفاده کنید تا گوارشتان بهبود پیدا کند و انرژی بیشتری کسب کنید. برای تقویت کبدتان ادامه ی مطلب را از دست ندهید. آب کشمش,کشمش,سم زدایی آیا خواص آب کشمش را می دانید؟ خواص سبزیجات-خواص میوه ها سبزیجات و سلامت - tebyan.net
رنگ قرمز گوجه فرنگی را جدی بگیرید روزانه چند لیوان آب می نوشید؟ خواص سبزیجات-خواص میوه ها سبزیجات و سلامت -www.yourdoctor.ir
توصیه های تغذیه متعادل همواره بر مصرف 5 سهم میوه و سبزی در روز تأکید دارد. در واقع، فواید میوه ها زیاد و شناخته شده است که از جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد:
* این خوراکی های طبیعی
چای زنجبیلی: همیار جدید لاغری
اگر احساس می کنید که این اواخر کمی چاق شده اید و شکم و پهلوهایتان چربی آورده است زمان آن فرا رسیده تا سریع وارد عمل شوید و به فکر چربی زدایی از این مناطق باشید. در گام اول یادتان باشد که برای لاغری لازم است که به مدت چند روز چای زنجبیلی میل کنید. این چای مکمل مناسبی برای یک رژیم سالم است. علاوه بر این لازم است که مصرف چربی را کاهش دهید و تغذیه ی مناسبی سرشار از سالاد، سبزیجات بخارپز، پروتئین های سالم، فیبرهای غذایی و آب را دریابید.
چای زنجبیلی برای بهبود گوارش
یکی از بزرگ ترین خواص چای زنجبیلی کمک به هضم بهتر مواد غذایی مصرفی است. در واقع زنجبیل حاوی خواص طبیعی است که به عملکرد درست معده، رودهی کوچک و بزرگ کمک می کند. در نتیجه می توانید با کمک خواص این ماده ی غذایی غذاهای مصرفی تان را بهتر هضم کنید و مواد مغذی را جذب و مواد زائد را با سرعت بالایی از بدن دفع کنید.
زنجبیل خواص ترموژنیک دارد
مواد غذایی ترموژنیک به خوراکی هایی اطلاق می شود که دمای بدن را افزایش می دهند و در نتیجه سوخت و ساز بدن را تحریک می کنند. به همین دلیل نیز به چربی سوزی کمک زیادی می کنند. در واقع این مواد غذایی به چربی سوزها معروف هستند. ریشه زنجبیل نیز یکی از آن دست گیاهان موثری است که به طبیعی ترین شیوه به کاهش وزن کمک می کند.
بدون شک برای شما هم پیش آمده است که اندکی بعد از خوردن ناهار احساس گرسنگی بکنید. در این مواقع معمولاً به سمت ریزه خواری کشیده خواهید شد. زنجبیل یکی از مواد غذایی مفید برای ایجاد احساس سیری است که میل به ریزه خواری را کنترل می کند. به همین دلیل نیز توصیه می شود که بعد از هر وعده ی غذایی یک فنجان چای زنجبیلی بنوشیدن تا میل به ریزه خواری در بین وعده های غذایی کنترل شود.
چای زنجبیلی یکی از نوشیدنی ها طبیعی با میزان بالایی از آنتی اکسیدان هاست. باید بدانید که بدن به لطف این ترکیبات مغذی است که می تواند هر چه سریع تر و راحت تر از شر توکسین های بیماری زا و التهاب زا خلاص شود. بنابراین ارگان های بدن بهتر کار می کند و چربی های بیشتری می سوزانند.
مواد لازم
آب یک لیوان (200 میلی لیتر)
زنجبیل 300 گرم معادل یک ریشه به بزرگی یک انگشت
آب لیموترش نصف یک عدد
عسل 1 قاشق
قبل از هر کاری لازم است که یک فنجان آب بجوشانید. بهتر است از ظروف مسی یا سفالی استفاده کنید تا آلومینیوم و فلزات موجود در چای سازهای جدید مانع از حفظ حداکثری خواص این گیاه دارویی نشوند. زمانی که آب به جوش آمد زنجبیل را اضافه کنید و اجازه دهید به مدت بیست دقیقه بجوشد.
سپس زیر شعله را خاموش کنید و اجازه دهید به مدت 10 دقیقه بماند. در نهایت چای را صاف کنید و آب نصف عدد لیموترش را گرفته و به آن اضافه کنید. در نهایت نیز عسل را افزوده و میل کنید.
چه زمانی برای نوشیدنی چای زنجبیلی مناسب است؟
روزانه دو فنجان، یک فنجان بعد از ناهار و یک فنجان بعد از شام از این چای پرخاصیت بنوشید. این عادت را به مدت 15 روز ادامه دهید. سپس به مدت یک هفتهنوشیدن چای زنجبیلی را متوقف کنید و سپس دوباره مصرف آن را شروع کنید. فراموش نکنید که لازم است در کنار مصرف این معجون لاغری یک رژیم غذاییمناسب و سالم داشته باشید و از ورزش روزانه غافل نشوید.
موارد منع مصرف چای زنجبیلی
مصرف چای زنجبیلی برای افرادی که مشغول مصرف داروهای ضد دیابت یا فشارخون هستند توصیه نمی شود. این داروها نباید با گیاهان دارویی مصرف شوند. علاوه بر این مصرف این چای برای خانم های باردار و شیرده نیز توصیه نمی شود.
آب کشمش: ایده آل برای کبد
پزشکان توصیه می کنند که خوردن کشمش به هنگام صبح برای حفظ و ارتقای سلامت قلب مفید است. این ماده ی غذایی باعث دفع کلسترول بد خون شده و تری گلیسیرید را کاهش می دهد و برای مقابله با یبوست کارساز است. علاوه بر این کشمش
اطلاعاتی کامل در ارتباط با غذاهای ضد سرطان
لیکوپن رنگدانه ای است که در گوجه فرنگی یافت می شود. رنگ قرمز گوجه فرنگی به دلیل محتوای لیکوپن آن است. به طور کلی لیکوپن کاروتن قرمز یا رنگدانه کاروتنوئیدی و فیتوکمیکالی است که در گوجه فرنگی و سایر میوه ها و سبزیجات قرمز مثل هندوانه، گیلاس و … یافت می شود. با وجود این که لیکوپن به لحاظ شیمیایی یک کاروتن است اما پتانسیل فعالیت ویتامین A را ندارد. برخی از مواد غذایی که رنگ قرمز ندارند نیز حاوی لیکوپن هستند مثل جعفری و لوبیا. لیکوپن دارای فعالیت آنتی اکسیدانی است. رادیکال های آزاد مولکول های مخربی هستند که در بدن ایجاد می شوند. آن ها موجب بروز اختلال در سلول ها و در نتیجه بیماری می شوند. آنتی اکسیدان هایی مثل لیکوپن، رادیکال های آزاد را مهار می کنند بنابراین آن ها نمی توانند به سلول ها حمله کنند. توصیه می شود که در غنی سازی رنگ رژیم غذایی خود، لیکوپن را فراموش نکنید.
چای سبز بنوشید
برگ گیاه چای حاوی آنتی اکسیدان است. نشان داده شده است که چای ها به ویژه چای سبز اثر بسیاری در مبارزه با سرطان دارد. علاوه براین، چای سبز فوایدخوب دیگری نیز دارد. بر این اساس توصیه می شود روزانه سه لیوان یا 6 فنجان کوچک چای سبز بنوشید. باید خاطر نشان شود که چای سبز نیز مانند چای سیاه می توان مانع جذب آهن شود بنابراین بهتر است آن را 2 ساعت قبل و یا 2 ساعت بعد از غذا میل کنید.
انگور را فراموش نکنید
انگور و آب انگور، به ویژه انگور قرمز و بنفش حاوی رزوراترول می باشد. رزوراترول یکی از آنتی اکسیدان های قوی است و دارای ویژگی ضد التهابی نیز می باشد. نشان داده شده است که این ماده مغذی می تواند از آسیب سلولی و در نتیجه سرطانی شدن آن پیشگیری کند.
آب نه تنها تشنگی شما را برطرف می کند، بلکه اثر زیادی در محافظت از بروز سرطان مثانه نیز دارد. این اثر به واسطه کاهش غلظت عوامل دارای پتاسیل بروزسرطان در مثانه می باشد. افزایش کافی دفعات ادرار کردن موجب کاهش زمان مواجه این عوامل بادیواره مثانه و در نتیجه محافظت از آسیب سلولی می گردد. علاوه براین، آب برای دفع مواد زاید و جذب مواد مغذی نیز اهمیت بسزایی دارد.
لوبیا را در برنامه غذایی خود بگنجانید
لوبیاها یکی از منابع خوبی هستند که حاوی چندین فیتوکمیکال می باشند و اثر بسزایی در محافظت از بروز آسیب های سلولی که به سرطانی شدن ختم می شوند، دارند.
خانواده کلم در مقابل سرطان
خانواده کلم مثل بروکلی، گل کلم، کلم برگ، کلم بروکسل و … این خانواده سبزیجاتی حاوی آنتی اکسیدان هایی که اثرات مفیدی برای بدن دارند. گزارش شده است که خانواده کلم در بروز سرطان کولون، پستان و سرویکس نقش بسزایی دارند.
سبزیجات برگ سبز و لیفی
سبزیجاتی مثل کاهو، اسفناج و ریواس حاوی مقادیر زیادی فیبر، فولات و کاروتنوئیدها هستند. در مورد این مواد مغذی و اثری که در محافظت از آسیب سلولی و در نتیجه سرطانی شدن دارند، در این مقاله و شماره پیشین صحبت شد.
و کلام آخر این که برای غنی سازی رژیم غذایی خود به مکمل های رژیمی اتکا نکنید. فراموش نکنید که غذاها حاوی عناصر طبیعی هستند که در قرص ها خلاصه نمی شوند، لذا سه مشخصه رژیم غذایی یعنی تنوع،تعادل و تناسب را فراموش نکنید.
موضوعات مرتبط: پزشکی
برچسبها: آیا قند میوه ها باعث چاقی می شود؟
احتیاط لازم در مصرف طالبی,اطلاعاتی در مورد طالبی,اطلاعاتی در مورد طالبی و خواص آن,تصاویر طالبی,خواص طالبی,طالبی,عکس طالبی در این قسمت از سایت دکتر سلام می خواهیم طالبی را مورد بررسی قرار دهیم و شما را با طالبی بیشتر آشنا کنیم به همین منظور عکس هایی از طالبی را برای شما دوستان عزیز تهیه کرده ایم. همچنین اطلاعاتی در رابطه با خواص و مضرات طالبی را نیز میتوانید در ادامه مطلب مطالعه کنید طالبی نام یکی از صیفی جات است. میوه طالبی شیرین و آبدار بوده، ریشه آن در کشور فرانسه و الجزایر است. چگونه یک طالبی خوب بخریم:برای خرید یک طالبی خوب و رسیده، با کف دست به آن ضربه بزنید باید یک صدای تو خالی داشته باشد. وقتی آن را در دست می گیرید باید نسبت به اندازه اش سنگین به نظر برسد و هیچ نقطه له شدگی یا نرم شدگی نداشته باشد. پوست آن باید به رنگ کرم یا زرد مایل شده باشد ( رنگسبز پوست نشانه کال بودن آن است). محل اتصال آن به ساقه باید کمی نرم باشد و باقی مانده ساقه باید به راحتی کنده شود. یکی دیگر از نشانه های رسیده بودن طالبی بوی ملایم شیرینی است که از پوست آن به مشام می رسد. طالبی یکی از بهترین منابع ویتامینA است و مملو از بتا کاروتن است که در بدن تبدیل به ویتامینA می شود. در یک فنجان آب طالبی فقط 56 کالری انرژی وجود دارد ولی 129% نیاز روزانه ما به ویتامینA را تامین می کند که تاثیر آن در بهبود بینایی و پوست بدن بر همه واضح است. خواص درمانی گرمک و طالبی 1- طالبی میوه ای اشتها آور است. 2- طالبی، ادرارآور، نرم کننده (ملیّن) و موجبطراوت و شادابی پوست بدن است. 1- کسانی که مرض قند دارند باید در خوردن طالبی جانب احتیاط را رعایت کنند و یا آن را مصرف نکنند مقالات پزشکی و بهداشتی - hidoctor.irاطلاعاتی در مورد طالبی و خواص آن
3- خوردن طالبی، بعد از غذا برایدرمان کم خونی مفید است.
4- مصرف طالبی برای کسانی که سل ریوی دارند و یا مبتلا به یبوست و بواسیر هستند، مفید است.
5- گرمک سرشار از ویتامین هایa وc و سلولز است.
6- گرمک ملّین است؛ مخصوصاً برای کسانی که از یبوست می نالند مفید است.
7- گرمک و طالبی، تشنگی را در تابستان تسکین می دهد.
8- گوشت طالبی برای تسکین سوختگی های سطحی و یا درمان ورم پوست موثر است.
9- آب طالبی برای نرم نمودن پوست مفید است.احتیاط لازم در مصرف طالبی
2- کسانی که ورم معده دارند، نباید در مصرف طالبی زیاده روی کنند.
موضوعات مرتبط: پزشکی
برچسبها: اطلاعاتی در مورد طالبی اطلاعاتی در مورد طالبی و خواص آن تصاویر طالبی خواص طالبی طالبی عکس طالبی
,خواص طالبی,فواید طالبی,فوائد طالبی,خاصیت طالبی,خواص دارویی طالبی,فواید دارویی طالبی,خواص درمانی طالبی طالبی یکی از بهترین منابع ویتامینA است و مملو از بتا کاروتن است که در بدن تبدیل به ویتامینA می شود. در یک فنجان آب طالبی فقط 56 کالری انرژی وجود دارد ولی 129% نیاز روزانه ما به ویتامینA را تامین می کند که تاثیر آن در بهبود بینایی و پوست بدن بر همه واضح است. درست است که این میوه می تواند در زمانی که ما به شدت عرق کرده و بخش زیادی از آب بدن خود را از دست داده ایم به داد ما برسد اما مهم تر از آن خواص بی شماری است که طالبی برای ما دارد. ، تابستان است و بازار میوه های این فصل داغ است، طالبی، گرمک و هندوانه همه و همه این روزها در خانه های بسیاری از ما یافت می شوند. میوه هایی که جدا از خواصی که دارند زمانی که ما خسته از گرمای تابستانه به خانه می رسیم می توانند خستگی ما را کمی رفع کنند. البته این همه ماجرا نیست و این میوه شیرین و معطرخواص بی شمار دیگری نیز دارد که به سادگی نمی توان از کنار آن گذشت. درست است که این میوه می تواند در زمانی که ما به شدت عرق کرده و بخش زیادی از آب بدن خود را از دست داده ایم به داد ما برسد اما مهم تر از آن خواص بی شماری است که طالبی برای ما دارد. میوه ای که ضد انعقاد و فشار خون است درصورتی که از بالا بودن فشار خون خود گله مند هستید و دلتان می خواهد میوه ای مصرف کنید که هم ویتامین و مواد غذایی زیادی را به بدن شما برساند و هم کمی از مشکلتان بکاهد؛ توصیه ما به شما طالبی است. درباره چرایی این پیشنهاد هم باید بگویم که این میوه خاصیت ضدانعقاد خون دارد و آزمایشات و تحقیقات انجام شده نشان می دهند در این میوه عناصری وجود دارد که به شدت از انباشته شدن غیرطبیعی پلاکت ها و چسبندگی بیش از حد آنها در مایع قرمز رنگ و حیاتی در بدن شما جلوگیری می کند، نتیجه این فرایند نجات جان شما از لخته شدن خون در رگ ها خواهد بود و اینکه احتمال بروز حمله در گوی سرخ رنگ و تپنده بدن شما نیز به میزان زیادی کاهش خواهد یافت. دقیق تر بگویم به گفت متخصصان نوشیدن روزانه یک لیوان آب طالبی احتمال بروز فشار خون در افراد را ۲۵ درصد کاهش می دهد. به داد قلبتان برسید راحت و ساده بگویم که این خوراکی سبزرنگ دایره ای شکل حاوی مقادیر زیادی پتاسیم است که می تواند مانع از بروز نارسایی قلبی شود. یادتان باشد که کمبود این عنصر ریسک ابتلا به حملات قلبی را در افراد افزایش می دهد بنابراین از خوردن این میوه حیات بخش غافل نشوید. توضیح بیشتر اینکه بنابر اظهارات محققان هموسیستین ترکیبی است که افزایش آن در طالبی را دست کم نگیرید