ما شیطونیم نه برگ چغندر
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21832
بازدید دیروز : 15274
بازدید هفته : 37106
بازدید ماه : 80076
بازدید کل : 11136927
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : سه شنبه 17 / 3 / 1400

ما شیطونیم نه برگ چغندر

امام‌زاده سیداکبر از فرزندان امام موسی کاظم علیه السلام است که به همراه حضرت معصومه علیها السلام به منظور دیدار امام رضا علیه السلام از عراق به ایران مهاجرت کرد و در دهلران بر اثر بیماری فوت نمود. مرقد مطهر ایشان در استان ایلام، شهرستان دهلران، بخش مرکزی واقع شده است.

ما شیطونیم نه برگ چغندر

ما شیطونیم نه برگ چغندر من یه نفرم که فکر می‌کردم شیطانم؛ امّا خانواده‌ی شیطانم گفتند که فرشته‌ای، فرشته‌ها هم با خوش‌حالی قبول کردن؛ امّا من می‌دانستم که فرشته هم نیستم، حوصله‌ام از آن همه خوب بودن سرمی‌رفت. برای همین برزخ‌نشین شدم. همان‌جا بود که با یک روح سرگردان آشنا شدم، می‌خواست برگردد زمین تا اشتباهش را جبران کند و چی هیجان‌انگیزتر از این! من هم فرصت را از دست ندادم و شدم راهنمایش تا دنیای آدم‌ها...

مهتاب افتاده است روی صحن امام‌زاده سیداکبر (علیه السلام)، دوست روحم روی سنگ‌ها دراز کشیده است و من دارم کاشی‌کاری‌های سردر را تماشا می‌کنم، غرق شده‌ام توی پیچ‌وتاب برگ‌ها توی رنگ‌هایی که کنار هم چیده‌اند، دنبال ساقه‌ی گلی را می‌گیرم و از یک کاشی به کاشی بعد می روم، می‌چرخم می‌چرخم، گیج می‌شوم، می‌ایستم، بالا می‌روم، پایین می‌آیم، دلم هری می‌ریزد و می‌افتم روی برگ کوچک و نرمی، خواب می‌دود توی چشم‌هایم و پلک‌هایم روی هم می‌افتد.

- هوی هوووی. اوهو با توام!

یک چیز تیز شبیه میخ توی پهلویم فرومی رود. از جایم می‌پرم دستم که زیر سرم خواب رفته تیر می‌کشد. دو جفت چشم گرد و قلمبه بهم زل زده است. بوی داغی می‌آید. دوباره انگشت تیزش را فرومی‌کند توی پهلویم می‌گوید: «اوهو با تواما!»

درستش این است که برگردم داد بزنم: چه وضع حرف زدنه؟! اصلاً تو کی هستی که من را از خیال شیرینم درآوردی.

امّا نمی‌پرسم؛ می‌دانم از کجا آمده است؛ می‌دانم این طرز حرف زدن جهنّم است. زل زده است به چشم‌هایم و داغی تنش سنگ‌های صحن را داغ کرده است. دوست روحم این پهلو به آن پهلو می‌شود. می‌گویم: «تو این‌جا چیکار می‌کنی جونور؟! (سعی می‌کنم لحنم را حفظ کنم، نباید جلوی جهنّمی‌ها کم بیاوری)»

می‌گوید: «آمده‌ام ببینم تو داری این‌جا چه غلطی می کنی. ما تو را نفرستاده‌ایم این‌جا که حوصله‌ی‌مان را سر ببری. اگر عرضه نداری همین الان برت دارم ببرمت جهنّم درّه‌بنشینی سر کلاس اوّل تا یاد بگیری.»

گرمم است و نمی‌فهمم از عصبانیّت خودم است که این طوری داغ شده‌ام یا گرمای غیر قابل تحمّل او.

هلش می‌دهم. دستم که به تنش می خورد انگار به برق فشار قوی وصل شده‌ام. نمی‌خواهم کم بیاورم مچاله می‌شوم و با صدای گرفته می‌گویم: «خیر! من خودم آمدم، خودم خواستم. من با جهنّم‌درّه‌ی شما کاری نداشتم، توی برزخ خودم بود که تصمیم گرفتم به این روح بخت‌برگشته کمک کنم. احساس می‌کنم این راه من است، اصلاً به شما چه، این یک چیزی است بین من و خداوند.» صدایم می‌لرزد.

می‌آید، می نشیند روی پایم و همان طور که یک طرفی می‌خندد می گوید: «آه خداوند بزرگ! خانه‌ام این شکلی باشد. وای خداوند بزرگ! چقد این‌جا قشنگه»، بعد صدایش را تغییر می‌دهد و دماغش را می‌گیرد: «وای خداوندا، خداوندا! از این درختا واسه خونه ام می‌خوام؛ از این آدما.»

دیگر داغ نیستم یخ کردم، می‌لرزم. او ادامه می‌دهد یکی‌یکی نامه‌هایم را با ادا و مسخره‌بازی می‌خواند و من خالی و خالی‌تر می‌شوم. تهش هم می خندد و می‌گوید: «بعله ما شیطونیم نه برگ چغندر! واسه‌ی من نامه برای خداوند می نویسی، بی ریختِ برزخی!» و دستم را نیشگون می گیرد.

بعد جابه‌جا می شود، بوی گند جهنّمی‌اش می پیچه توی سرم. ادامه می‌دهد: «همون روز که رفتی بهشت، ادای فرشته‌ها رو درآوردی بهشون گفتم بریم اینو بیاریم بشونیم سرجاش، هی گفتن نه خوبه خوش می‌گذره، داریم تماشا می‌کنیم. هی نشستن دسته‌جمعی تماشات کردن و‌ هارهار خندیدن به خنگ‌بازی هات توی بهشت با اون فرشته‌های حوصله سربر و بعدم که رفتی مثلاً وسط اون برزخ خونه بسازی دیگه این شیطون ها از کار و زندگی افتاده بودن، تماشات براشون از هزار تا آتیش روشن کردن و سوزوندن هیجان‌انگیزتر بود؛ امّا به نظر من تو همیشه یه احمق بی‌مزه بودی. حالا هم همه اینو فهمیدن. منو فرستادن این‌جا که عقلت رو بیارم سرجاش. سعی کن حالا که بهت اجازه دادن این‌جا باشی حدّاقل دلقک خوبی باشی. سعی کن داستان جذّاب و پرکششی بسازی، حوصله‌مون سررفته؛ یا این‌که تو و این دوست کم‌رنگت رو دوتایی بذارم روی کولم و ببرم جای هیزم بسوزونم، هان؟»

توی گلویم نه نفسی هست نه صدایی. روی پلّه‌ها ولو می‌شوم، دلم می‌خواهد بخوابم، دلم می‌خواهد بمیرم.
 
پی‌نوشت:

امام‌زاده سیداکبر از فرزندان امام موسی کاظم علیه السلام است که به همراه حضرت معصومه علیها السلام  به منظور دیدار امام رضا علیه السلام از عراق به ایران مهاجرت کرد و در دهلران بر اثر بیماری فوت نمود. مرقد مطهر ایشان در استان ایلام، شهرستان دهلران، بخش مرکزی واقع شده است.
 

منبع: مجله باران


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: دبستانی ها
برچسب‌ها: دبستانی ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی