*تا چه اندازه باید دقیق بود؟!
صفوان ابن مهران کوفی از جمله اصحاب حضرت صادق و موسی ابن جعفر (ع) بشمار میرفت مردی پسندیده و پرهیزگار بود زندگی خود را از راه کرایه دادن شترهایش تأمین می کرد و شترهای زیادی داشت.
صفوان گفت روزی خدمت موسی ابن جعفر (ع) شرفیاب شدم آن جناب فرمود: صفوان تمام کارهای تو پسندیده و نیکو است مکر یکی گفتم فدایت شوم آن کدامست فرمود شترهای خود راباین مرد (هرون الرشید) کرایه می دهی عرض کرد این کرایه را نه از باب حرص و ازدیاد ثروت یا برای صید و شکار و لهو و لعب میدهیم چون برای صفر حج میخواست دادم. خودم نیز متصدی و مباشر خدمت او نمودیم غلامهایم همراه آنها هستند .موسی بن جعفر(ع) فرمود آیا وجه کرایه تو در عهده او و خانواده اش میماند عرض کردم آری مدیون میشوند تا پس از برگشتن پرداخت کنند فرمود دوست میداری که هارون و خانواده اش زنده باشند تا ساعتیکه کرایه ترا پرداخت نکرده اند جوابدادم چرا قهراً اینطور است. حضرت فرمود کسیکه بقای ایشان را دوست داشته باشد از جمله آنها است هر که از ایشان محسوب
شود جاب او در جهنم خواهد بود صفوان گفت پس از فرمایش موسی بن جعفر(ع) همه شترهای خود را فروختم، این خبر بگوش هارون الرشید رسید، مرا خواست وقتی پیش او رفتم گفت بطوریکه شنیده ام شترهای خود را فروخته ای.
گفتم بلی، پیر و ضعیف و بیحال شده ام خودم نمیتوانم متصدی امور آنها باشم غلامان نیز آنطور که باید مراقبت نمی کنند و از عهده این کار بخوبی برنمی آیند.
هارون گفت هرگز، هرگز، به اشاره موسی ابن جعفر(ع) این کار را کرده ای گفتم مرا با موسی ابن جعفر(ع) چه کار است گفت دروغ میگوئی اگر حق همنشینی تو نبود هم اکنون ترا میکشم.
* یک لقمه
فضل بن ربیع گفت روزی شریک بن عبدالله بن سنان نخعی بر مهدی خلیفه عباسی وارد شد مهدی گفت باید یکی از این سه کار را بپذیری یا منصب قضاوت را قبول کنی یا آنکه اولاد مرا تعلیم بدهی و حدیث بیاموزی یا یک مرتبه از غذای من بخوری شریک ابتدا گر پذیرفتن هر یک از سه کار را دشوار میدید، لکن چاره ای ندید در فکر فرو رفت پس از لحظه ای گفت خوردن غذا آسانتر است از آن دو کار دیگر مهدی به آشپز دستور داد چند نوع غذای لذیذ از مغز استخوان و شکر سفید تهیه کند غذا حاضر شد شریک به مقدار کافی میل کرد متصدی آشپزخانه به مهدی گفت (یا امیرالمؤمنین لیس یفلح الشیخ بعد هذه الاکلة ابداً) بعد از این غذا، شریک دیگر خلاصی نخواهد داست و رستگار نمیشود فضل ابن ربیع گفت بخدا سوگند شریک پس از آن طعام مجالست و هم نشینی با بنی عباس را اختیار نمود قضاوت و تعلیم و تربیت اولاد ایشان را نیز پذیرفت.
روزی حواله ای برای شریک بن عبدالله از بابت حقوقش بصرافی نوشتند شریک بصراف مراجعه کرده سخت گرفت که باید نقد بپردازی آن مرد گفت کتان و لباس قیمتی نفروخته ای که اینقدر سخت میگیری شریک در جواب او گفت (بل والله بعت اکثرمن البزبعت دینی) بخدا از کتان با ارزشتر فروخته ام. دینم را فروخته ام.
* همنشین گناهکار
ابوهاشم جعفری ره گفت روزی حضرت ابوالحسن (ع) (حضرت رضایا امام علی النقی) فرمود چرا با عبدالرحمن بن یعقوب می نشینی، ترا دیدم با او نشسته بودی جواب داد او از بستگان من است برادر مادرم محسوب میشود. فرمود درباره خدا قائل به عقیده بزرگ و عظیمی است زیرا خداوند را توصیف میکند بصفت جسمانیت. یا با او بنشین ما را ترک کن و یا با ما بنشین او را واگذار.
عرض کرد منکه بگفتار و طرز فکر او عقیده ندارم آیا مرا هم در این مورد گناهی است؟ فرمود فکر نمیکنی که او مورد خشم خداوند واقع شود تو نیز در آنجا شریک بلای او گردی، مگر نمیدانی یکی از اصحاب حضرت موسی(ع)پدرش در میان قوم فرعون بود همینکه لشکر موسی از آب خارج شدند آن شخص از آنها جدا شد تا پدر خود را نصحیت کند و به ایمان آوردن ترغیب و تحریفش نماید. با او بحث درباره مذهبش میکرد، ناگاه عذاب خداوند قوم فرعون را فرو گفت همه غرق شدند او هم در میان آنها غرق شد.
حضرت موسی(ع)از جبرئیل احوال او را پرسید جوابداد بر دین و عقیده پدرش نبود و در رحمت خداست لکن هنگامیکه غضب و بلای خداوندی بر قومی وارد شود کسیکه نزدیک گناهکار باشد مدافعی ندارد او هم مبتلا میگردد.
*درخواست از ظالم
امام صادق (ع) فرمود در زمان حضرت موسی (ع) پادشاه ستمگری بود تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالحی بر آورد اتفاقاً در یک روز هم پادشاه و هم آنمرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تجلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایا آنمرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند.
خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و او برآورد پاداش آن ستمکار را بواسطه برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکار باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم.
*همراه ستمگران
علی بن ابی حمزه گفت من رفیقی از نویسندگان بنی امیه داشتم. تقاضا کرد برای او اجازه بگیرم که خدمت حضرت صادق (ع) برسد اجازه گرفتم باهم شرفیات شدیم. به حضرت سلام نموده نشست آنگاه عرض کرد من مدتی امور دفترداری و محاسبه بنی امیه را بعهده داشتم از اینکار مقدار زیادی ثروت بهم بسته ام که در جمع آوری آن اهمیتی بحلال یا حرام بودن نمیدادم.
حضرت صادق (ع) فرمود (لولا انّ بنی امیة وجدوا من یکتب لهم و یحیی لهم الفیی ء و یقاتل عنهم و یشهد جماعتهم لما سلبونا حقناولوتر کهم الناس و ما فی ایدیهم ما وجدواشیئاًالا ما وقع فی ایدیهم) اگر بنی امیه امثال شما را نیابند که بعضی نویسندگی برایشان بکنند دسته ای جمع آوری خراج نمایند عده ای هم جزء سپاهیان آنها شوند یا در اجتماعات ایشان شرکت نمایند (یا بنماز جماعت آنها روند) هرگز نمیتوانستند حق ما را غصب نمایند. اگر مردم آنها را بخود واگذارند و کمک به ایشان نکنند جز آنچه تصادفاً بدست میآورند دیگر نیروئی نخواهند داشت که حقوق مردم را را. بستم بگیرند.
عرض کرد آقا اینک راه نجات یافتن و آسوده شدن من چیست؟
فرمود: اگر راهنمائیت بکنم دستورم را انجام میدهی؟ جوابداد: آری فرمود از هر چه در اینراه بدست آورده ای چشم بپوش آن مقداریکه صاحبانش را می شناسی بخودشان برگردان بقیه را که نمیدانی از چه اشخاصی گرفته ای از طرف آنها صدقه بده اگر این عمل را انجام دهی من از طرف خدا برایت بهشت را ضمانت میکنم.
(فاطرق الفتی رأسه طویلا) مدتی سر بزیر انداخت و در اندیشه بود عاقبت سر بر داشته گفت تصمیم گرفتم انجام خواهم داد. علی بن ابی حمزه گفت با هم بکوفه برگشتیم، هر چه داشت حتی لباسهای تنش را خارج نمود بدستور حضرت صادق (ع) عمل کرد (بطوریکه بی جامه بود) من از دوستان و مؤمنین پولی گرفته لباس تهیه نمودم و مقداری جهت مخارج روزانه با لباسها برایش فرستادم.
چند ماهی بینش نگذشت جوانک مریض شد، بدیدنش میرفتم روزی برای عیادت بمنزلش وارد شدم دیدم در حال احتضار است همینکه چشم باز کرده مرا دید (قال یا علی و فی لی والله صاحبک) علی بخدا حضرت صادق (ع) بوعده خود وفا کرد، از دنیا رفت، امور تجهیز و تکفین او را عهده دار شدیم پس از در گذشت او خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم همینکه آنجناب پیمانی مرا مشاهده فرمود (قال یا علی وفینا والله لصاحبک) علی بخدا سوگند وعده ایکه برفیقت دادیم وفا کردیم.
عرض کردم راست میفرمائید خودش نیز هنگام مرگ همین حرف را زد.
* نمایندگی ظلمه
یکی از غلامان علی ابن الحسین (ع)(سابقاً غلام حضرت بوده) گفت در کوفه بودم حضرت صادق وارد حیره شد خدمت آنجناب رسیده عرض کردم ممکن است داود بن علی یا کس دیگر از کار داران سلطنتی را ببنید مرا به سرپرستی بعضی از ولایات بگمارند؟ فرمود نه اینکار را نمیکنم.
غلام گفت از خدمت حضرت مرخص شدم و بمنزل برگشتم با خود اندیشیدم قطعاً آنحضرت مرا از اینکار جلوگیری کرد بواسطه ای اینستکه میترسد از من سستی سر بزند یا حق کسی را غصب نمایم، اما اینک برمیگردم در خدمت آنجناب پیمانی محکم با سوگند می بندم که ظلم جور نکنم دو مرتبه برگشتم، عرض کردم خیال می کنم مرا جلوگیری از اینکار کردید بواسطه این بود که بیم داشتید ستمی از من سربزند، ولی اکنون میگویم زنهایم مطلقه و هر چه غلام و کنیز دارم آزاد باشد اگر من بکسی ظلم و ستم روا دارم و از شیوه عدل منحرف شوم فرمود چه گفتی؟! برای مرتبه دوم پیمان خود را تکرار کردم.
در این هنگام سر را بطرف آسمان بلند نموده فرمود (تناول السماء ایسر علیک من ذلک) کرات آسمانی بخواهی در
کف بگیری آسان تر از این است که چنین پیمانی ببندی و عمل کنی (کنایه از اینکه هرگز ممکن نیست متصدی چنین شغلی بشوی و ظلم نکنی
نظرات شما عزیزان: