حكايت جوانمرد
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 119811
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 251978
بازدید ماه : 305256
بازدید کل : 10697011
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 30 / 11 / 1400

داستان جوانمردی قصاب که با دوازده گلوله به شهادت رسید + تصاویر

 

حكايت جوانمرد

جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد.
او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد....




 
 
راه چاره اساسی هم هيچ وقت ساده نيست و زحمت و هزينه می طلبد.

بر اثر ريزش باران بخشی از جاده ی ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور به زحمت افتاده بودند.کد خدای ده برای اينکه موقتاً مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتياط و البته با ترس و زحمت زياد از روی تنه ها عبور کنند.و مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از اين نيمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چيزی نمی گفتند .
شيوانا به محض اطلاع از اين اتفاق ،شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جديد و مقاوم تر را در سمتی ديگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد.چند هفته بعد که جاده جديد درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جديد رفت و آمد می کردند.کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شديد شيوانا و اهالی مدرسه و داوطلبان دهکده بود نزديک شيوانا آمد و با طعنه پرسيد :
"من نمی دانم چرا شما هميشه راه سخت را انتخاب می کنيد !؟"
شيوانا نگاهش را پرسش گرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت :
" چرا فکر می کنی که من هم مثل تو ٬ دو راه می بينم ؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد يک راه بيشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همين راه سنگی بود .من راه دومی نديدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد ! در واقع اين منم که در حيرتم چرا تو هميشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کی و بعد اسمش را راه ساده بگزاری ! راه ساده که راه نيست !
راه حل هميشه بايد اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هيچ وقت ساده نيست و زحمت و هزينه می طلبد.
 
 
 
دعاي شيخ

روزي « يعقوب ليث » بيمار شد. طبيبان او هر كاري كردند، نتوانستند معالجه اش كنند. آنها گفتند: « هر كاري از دست ما بر مي آمد براي درمان تو كرديم اما فايده اي نداشت. حالا بايد از بزرگان دين كمك بگيري، شايد نجات پيدا كني. » بزرگان دربار، شيخ « سهل عبدالله تستري » را خبر كردند و از او خواستند تا دعايي در حق يعقوب كند. شيخ دعا كرد و گفت: « خدايا، سزاي گناهان او را دادي، اينك پاداش عبادت هاي مرا به او بده تا از بيماري نجات پيدا كند.»
بعد از اين دعا، يعقوب ليث بلافاصله شفا يافت، تا حدي كه ديگر هيچ دردي احساس نمي كرد. او دستور داد كه هزار دينار بياورند و پيش شيخ بگذارند. شيخ نگاهي به او كرد و گفت: «ما با قناعت كردن و چيزي نگرفتن از ديگران به اين درجه رسيده ايم، نه با حرص زدن و گرفتن.»
يعقوب دستور داد ارابه مخصوصي آورند و شيخ را سوار آن كردند تا به خانه اش برگردد. در بين راه، خدمتكار دربار به او گفت: « اي شيخ: اگر آن پول را مي گرفتي و به مردم فقير مي دادي بهتر نبود؟ »
شيخ گفت: « بندگان خدا روزي خود را از خداي خويش مي گيرند. نبايد در كار خداوند فضولي كرد. »
 
کاش درک می کردیم

بعد از ظهر یه روز سرد زمستونی بود. باد تند و سردی توی شهر می وزید. مرد تازه از سر کارش تعطیل شده بود. از شدت سرما دستاش رو تو جیبش و سرش رو هم تو یقه ی لباسش قایم کرده بود. تو دلش گفت « امید وارم الان که می رم اون طرف اتوبان یه تاکسی گرم و نرم بیاد تا سریع برم خونه و از شر این سرما خلاص شم.»
به این امید از عرض اتوبان عبور کرد و اون طرف ایستاد. چشماش رو تیز کرده بود تا اولین تاکسی ای که میاد رو سوار بشه. با تمرکز بالایی به انتهای اتوبان نگاه می کرد. از اون ته یه تاکسی دید که داره به سمتش می آد. نیشش باز شد و گفت: «خدایا شکرت!».
دستش رو از توی جیبش در اورد و شروع کرد به علامت دادن به راننده ی تاکسی. تاکسی همینطور بهش نزدیک می شد ولی سرعتش رو کم نمی کرد.
تعجب کرد. دستش رو جلوتر اورد تا شاید توجه راننده تاکسی بهش جلب بشه. ولی انگار نه انگار که اون اونجا بود.
راننده ی تاکسی مرد رو ندید و سوارش نکرد. ناراحت شد. ولی با خودش گفت: « اشکال نداره. با بعدی می رم. خدا بزرگه.»
بعد از پنج- شش دقیقه تاکسی بعدی نظر مرد رو به خودش جلب کرد. اما انگار هیچ کس مرد رو نمی دید. اون تاکسی هم بی توجه از کنارش گذشت.
مرد عصبانی شد. گفت:« آخه این چه خدایی هست که حاضر نیست بنده هاش رو شاد کنه! مگه من چی خواستم؟ یه تاکسی تو این سرما خیلی خواسته ی زیادی هست؟»
با ناراحتی به پیاده رو رفت و شروع کرد به قدم زدن. چند متری بیشتر راه نرفته بود که احساس کرد یکی داره صداش می کنه! برگشت. مردی بلند قامت و لاغر اندام روبروش ایستاده بود. یعنی کی می تونست باشه؟ هر چی فکر کرد نتونست اون فرد رو به خاطر بیاره برای همین ازش پرسید:« شما؟»
منو نشناختی؟ حافظت ضعیفه ها! من همون هستم که دوران بچگی همیشه باهم بودیم! یادت نیومد؟
آهان! چرا! چطوری تو؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
حالا بیا بریم تو ماشین تا باهم حرف بزنیم.
مرد قبول کرد و رفت و تو ماشین دوستش نشست. و اولین حرفی که زد این بود: « این خدا هم به فکر بنده هاش نیست ها! سه ساعت بود اینجا منتظر تاکسی وایساده بودم ولی دریغ از یه تاکسی».

و افسوس که درک نکردخدا چه نعمت بزرگتری رو بهش داده بود.....
 
 
 
توصیه خداوند به موسی علیه السلام در مورد خشوع

خداى مهربان در وصیتى به موسى (علیه السلام) فرمود :

یَابنَ عِمرانَ ! هَب لِى مِن قَلبِكَ الخُشُوعَ وَمِن بَدنِكَ الخُضُوعَ وَمِن عَینَیكَ الدُّمُوعَ فِى ظُلَمِ اللَّیلِ وَادْعُنى فَإنّكَ تَجِدُنِى قَرِیباً مُجِیباً(امالى صدوق: 356، المجلس السابع و الخمسون، حدیث 1;) .

پسر عمران ! براى من در تاریكى هاى شب از دلت خشوع و از بدنت فروتنى و از دو دیده ات اشك بیاور و مرا بخوان كه بى تردید مرا نزدیك و اجابت كننده خواهى یافت .

حضرت امام باقر (علیه السلام) مى فرماید : موسى بن عمران از پروردگار درخواست وصیت و سفارش كرد و گفت : پروردگارا ! مرا سفارش و وصیت كن . خطاب رسید : تو را به توحید و عبادت خود سفارش مى كنم . باز گفت : پروردگارا ! مرا سفارش و وصیت كن . سه بار جواب آمد تو را به توحید و عبادت خود سفارش مى كنم . دیگر بار گفت : مرا وصیت كن . پاسخ آمد تو را به رعایت و حفظ حقوق مادرت وصیت مى كنم . گفت : باز هم مرا وصیت كن .
خطاب رسید : تو را به رعایت و حفظ حقوق مادرت وصیت مى كنم . موسى گفت : باز هم مرا سفارش و وصیت كن . جواب آمد : تو را به رعایت حقوق پدرت سفارش مى كنم . حضرت باقر (علیه السلام) فرمود : به این خاطر گفته اند نیكى به مادر سه و به پدر یك سوم .
 
دل‏هاى بيمار
شايد تجربه كرده باشيد، اگر سگى گرسنه رو به شما آورد و همراهتان نان يا گوشت باشد، آيا به گفتن چخ، رد مى‏شود؟! چوب هم بلند كنى فايده ندارد، او گرسنه است و چشمش به غذا است، چوبش هم بزنند فايده ندارد و دست بردار نيست. اما اگر هيچ همراه نداشته باشى، با آن شامه قوى كه دارد چون مى‏فهمد چيزى ندارى تا گفتى چخ فوراً مى‏رود.
دل شما نيز مورد نظر شيطان است، نگاهى به دل مى‏كند، اگر آذوقه او مانند حب مال و زر و زيور و شهرت و مقام و حسادت و بخل و... در آن باشد مى ‏بيند به به! چه جاى خوبى براى او است، همانجا متمركز مى ‏شود، اگر صدهزار بار هم «اعوذبالله من الشيطان الرجيم» بگويى به اين چخ‏ ها رد نمى‏ شود، چون اين دشمن خيلى سرسخت است. «إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ» بلى اگر طعمه‏اش را دور كردى، آنگاه مى‏ بيند وسيله ماندن ندارد، و با يك استعاذه فرار مى‏ كند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی