امشب، شب عجیبی است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر میکنیم «ماه بنی هاشم» در آن میلرزد . آب از لای انگشتانمان سر میخورد و فرو میریزد . باز کف دستی از آب و آب فرو میریزد . کنار نهر تشنه ماندهایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد . منتظر قدم های توست و منتظر تصویر عشق .
امشب تنها امیدی که برای سیراب شدن هست، مشکی است که باید پاره شود و آبش بریزد روی خون دستبریده ای و دندانی و چشمی . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده اند و نمانده اند .
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جوری به تو نیاز داریم . نه به شمعی که در سقاخانهای روبهروی تمثالتبگذاریم . نه! نه به سبزی خوردن های سفره ای که لابد سمبل ردای تواند . نه! ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم! خود خودت! به دستهایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند . به گریه ات پیش حسین (ع) به اینکه بگویی: «جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم» . به رفتنت . به رسیدنتبه نهر آب . به کف آب پرکردنت . به تصویر عشق دیدنت . به آب خالی کردنت . به مشک پر کردنت . به دستهای قلم شده . به چشمهای خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پای تو بشکند . ما امشب به همه اینها نیازمندیم . چون امشب، شب عطش است . مشکهای آب هستند . دریاها موج میزنند ولی امشب، شب عطش است و ما به مشکی نیاز داریم که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد . قحطی عشق است .
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد . بگو که میخواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم و تمام دلتنگی هامان را برای قامت «مردی که نیست» گریه کنیم!
نظرات شما عزیزان: