با کدامین واژه داغدار،
با کدامین حنجره سوخته
و با کدامین رمق بازمانده،
پاسخت گویم؛ علی جان!
نفسم بالا نمیآید!
چشمهای خستهام دیگر توان باز شدن ندارد؛
اما چه کنم که دم مسیحاییات مرده زنده میکند!
چه کنم که جان فاطمه نه در قبضه عزرائیل که در قبضه توست!
میخواهم دیگر بار آفتاب چهرهات را به نظاره بنشینم!
میخواهم این چشمهای جوشان اشک را
که بر چهره تکیده و مظلومت میچکد با سرانگشتانم پاک کنم!
علی جان! کمک کن تا بازوان مجروحم
برای آخرین بار به یاریات بشتابد
و غبار غم از دیدگانت بزداید!
میدانم که بعد از من کسی نیست که یاریات کند!
میدانم که بعد از من تنها مونس تو چاه خواهد بود
و نخلستانهای کوفه!
ای مظلومترین مرد تاریخ!
تو بعد از من تنهاتر از پیش خواهی شد.
تو بعد از من سالها خار در چشم
و استخوان در گلوخواهی داشت؛
اما ملالی نیست، آنروز را میبینم
که فرزندم مهدی میآید
و انتقام تو را از دودمان کفر و نفاق میگیرد؛
روزی که حق به حقدار میرسد
و باطل برای همیشه نابود میشود.
من میروم!
اما کودکانم را به تو میسپارم!
یتیمانم را دریاب. علیجان!
یتیمانم را دریاب!
مرا شبانه غسل و کفن کن!
شبانه به خاک بسپار و
نشان مزارم را بر هیچ کس آشکار نکن!
بگذرا که داغ غربت من
تا ابد بر سینه تاریخ بماند.