جلسه اوّل، ـ جایگاه معرفت نفس
برخورد غائبانه با خود
وقتی «روح» در صحنهی حیات انسانها مورد توجه قرار نگیرد، انسانها غائبانه با هم برخورد میكنند و حقیقتِ یکدیگر را نمیبینند و در واقع بیگانگانی هستند كنار یكدیگر، همراه با تحلیلهای غیر واقعی که نسبت به هم دارند، مثل آنکه مردم عصای حضرت موسی(ع) را دیدند و از باطن آنکه اژدهایی سراسر تحرک و حیات بود، غافل شدند و یا دَمِ حضرت مسیح(ع) را که به ظاهر نَفَسی بود که از دهان حضرت بیرون میآمد، دیدند ولی روح مسیحایی حضرت را ندیدند. مولوی میگوید: آدمی همچون عصای موسِی است آدمی همچون فسون عیسِی است یعنی همچنانكه ظاهرِ كارِ آن دو پیامبر بزرگ، یك چوب و یا یك دَم و نَفَس بود ولی باطن كار آن دو یكی اژدهایی فعّال و دیگری نفخهی حیاتزایی بود كه مرده زنده میكرد، انسان نیز باطنی بسیار اسرارآمیز دارد و اگر نظر به باطن انسانها نداشته باشیم غائبانه با همدیگر برخورد میکنیم. به همین دلیل نباید از انسان ساده گذشت و از وسعت روح او که در محدودهی تن ظهور کرده غفلت کرد. به گفتهی مولوی:
خویشتن نشناخت مسكین آدمی
از فـزونـی آمـد و شـد در كمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش را بر دلق دوخت
حقیقتاً مشكل آدمی همین است كه خود را «بد» میشناسد و با خود «بد» عمل میكند و لذا نهتنها همهی استعدادهای خود را از بین میبرد بلکه متوجه استعدادهای روحانی دیگران هم نیست و این همان برخورد غائبانه با خود و دیگران است.
برعكسِ آنهایی که خود را بد شناختند، انبیاء آمدند تا از ضایعشدن انسان جلوگیری كنند. یعنی:
آنچــه صاحـبدل بداند حال تُو
تو ز حـال خـود نــدانی ای عمـو
جوهر صدقت خفیشد در دروغ
همچو طعم روغنْ اندر طعم دوغ
آن دروغـت ایــن تـن فانی بـوَد
راستت آن جـــانِ ربّــانی بــود
سالها این دوغِ تـن پیـدا و فاش
روغن جان انــدر او فانی و لاش
تا فـرستـد حق رسولی، بنـدهای
دوغ را در خمـره جنبــاننـدهای
تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن
تا بدانم من؛ كه پنـهان بـود «مَن»
یعنی از طریق ریاضتهای شرعی و واردشدن در دستورات منظمِ انبیاء، میتوان به جوهر اصلیِ وجود خود دست یافت و فهمید نظر را منحصر در تن كردن، نظر بر سراب انداختن است و لذا ندا سر میدهد:
مــرغ بــاغ ملكــوتم نِیَام از عالـم خاك
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ایخوش آنروزكه پروازكنم تا بَرِ دوست
بـه هوای سرِ كویش پر و بالی بزنــم
و آن وقت است كه به خوبی حس میكند:
جان گشاده سوی بالا بالها
تن زده اندر زمین چنگالها
باید در بحث «انسانشناسی» یا «معرفت نفس» روشن شود كه آدمی، آفتاب پنهانی است بسیار گستردهتر از آن چه در بدن بگنجد، گرچه همه معتقدند فرشتهگان پنهاناند ولی اگر انسان را درست بشناسند و به ابعاد وجودی او آگاهی یابند خواهند گفت آدم از فرشتگانْ پنهانتر است. گفت:
گَر به ظاهر آن پری پنهان بوَد
آدمی پنهانتر از پریان بود
تدبّر در متون اسلامی، به راحتی ما را متوجه میکند که «انسان» حقیقتی است فوق این تن خاكی و نه تنها مولوی، كه همه فریاد برخواهیم آورد:
ما بدانستیــم، ما نه این تنایــم
از ورای تــن به یـزدان میزییــم
ای خُنُك آن راكه ذات خود شناخت
در ریاضِ سرمدی قصری بساخت
آری؛ وقتی انسان متوجه گوهر اصلی وجود خود شد از خود پنجرهای میسازد و از آن طریق با حضرت یزدان مأنوس میشود. خوشا به حال آن كس كه خود را شناخت! در آن صورت دیگر خود را ارزان نمیفروشد و متوجه یوسف وجودِ خود میگردد و میفهمد كه:
گوهری در میـان این سنگ است
یوسفی در میان این چاه است
پَسِ این كوه قرص خورشید است
زیر این ابر زهره و ماه اسـت
و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود میزند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار میدهد و آن میشود كه باید بشود. و بر این اساس گفتهاند: «معرفت به نفس، مقدمهی عبودیت است.» و هر چه «معرفت به نفس» شدیدتر باشد، كمالِ عبودیت بهتر محقق میشود.
خویشتن نشناخت مسكین آدمی
از فـزونـی آمـد و شـد در كمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس، خویش را بر دلق دوخت
حقیقتاً مشكل آدمی همین است كه خود را «بد» میشناسد و با خود «بد» عمل میكند و لذا نهتنها همهی استعدادهای خود را از بین میبرد بلکه متوجه استعدادهای روحانی دیگران هم نیست و این همان برخورد غائبانه با خود و دیگران است.
برعكسِ آنهایی که خود را بد شناختند، انبیاء آمدند تا از ضایعشدن انسان جلوگیری كنند. یعنی:
آنچــه صاحـبدل بداند حال تُو
تو ز حـال خـود نــدانی ای عمـو
جوهر صدقت خفیشد در دروغ
همچو طعم روغنْ اندر طعم دوغ
آن دروغـت ایــن تـن فانی بـوَد
راستت آن جـــانِ ربّــانی بــود
سالها این دوغِ تـن پیـدا و فاش
روغن جان انــدر او فانی و لاش
تا فـرستـد حق رسولی، بنـدهای
دوغ را در خمـره جنبــاننـدهای
تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن
تا بدانم من؛ كه پنـهان بـود «مَن»
یعنی از طریق ریاضتهای شرعی و واردشدن در دستورات منظمِ انبیاء، میتوان به جوهر اصلیِ وجود خود دست یافت و فهمید نظر را منحصر در تن كردن، نظر بر سراب انداختن است و لذا ندا سر میدهد:
مــرغ بــاغ ملكــوتم نِیَام از عالـم خاك
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ایخوش آنروزكه پروازكنم تا بَرِ دوست
بـه هوای سرِ كویش پر و بالی بزنــم
و آن وقت است كه به خوبی حس میكند:
جان گشاده سوی بالا بالها
تن زده اندر زمین چنگالها
باید در بحث «انسانشناسی» یا «معرفت نفس» روشن شود كه آدمی، آفتاب پنهانی است بسیار گستردهتر از آن چه در بدن بگنجد، گرچه همه معتقدند فرشتهگان پنهاناند ولی اگر انسان را درست بشناسند و به ابعاد وجودی او آگاهی یابند خواهند گفت آدم از فرشتگانْ پنهانتر است. گفت:
گَر به ظاهر آن پری پنهان بوَد
آدمی پنهانتر از پریان بود
تدبّر در متون اسلامی، به راحتی ما را متوجه میکند که «انسان» حقیقتی است فوق این تن خاكی و نه تنها مولوی، كه همه فریاد برخواهیم آورد:
ما بدانستیــم، ما نه این تنایــم
از ورای تــن به یـزدان میزییــم
ای خُنُك آن راكه ذات خود شناخت
در ریاضِ سرمدی قصری بساخت
آری؛ وقتی انسان متوجه گوهر اصلی وجود خود شد از خود پنجرهای میسازد و از آن طریق با حضرت یزدان مأنوس میشود. خوشا به حال آن كس كه خود را شناخت! در آن صورت دیگر خود را ارزان نمیفروشد و متوجه یوسف وجودِ خود میگردد و میفهمد كه:
گوهری در میـان این سنگ است
یوسفی در میان این چاه است
پَسِ این كوه قرص خورشید است
زیر این ابر زهره و ماه اسـت
و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود میزند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار میدهد و آن میشود كه باید بشود. و بر این اساس گفتهاند: «معرفت به نفس، مقدمهی عبودیت است.» و هر چه «معرفت به نفس» شدیدتر باشد، كمالِ عبودیت بهتر محقق میشود.
نظرات شما عزیزان: