اسرار جنگ به‌روایت اسرای عراقی؛ از اعترافات تکان‌دهنده تا دریایی از خون در خرمشهر
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 124635
بازدید دیروز : 63316
بازدید هفته : 337783
بازدید ماه : 660064
بازدید کل : 11051819
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : جمعه 4 / 9 / 1400

پس از درگیری‌های خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما به‌کلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی‌رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند".

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، هر جنگی که تمام می‌شود، می‌توان از زوایای مختلفی به آن نگریست و از آن گفت؛ می‌توان از زبان سربازی گفت که روزهایی از عمرش را در جبهه‌ها گذرانده است، می‌توان جنگ را از زبان فرمانده‌ای شنید که رودررو با جنگ بود؛ می‌توان از زبان یک زن شنید که شهر و خانه‌اش را به‌آتش بستند و... . چند دهه است که از جنگ تحمیلی می‌گذرد. در این مدت خاطرات متعددی در ایران از زبان افراد مختلف منتشر شده است. یکی از جالب‌ و خواندنی‌ترین روایت‌هایی که طی این سال‌ها از جنگ تحمیلی در ایران منتشر شده، خاطرات اسرای عراقی است که چند سال در ایران حضور داشتند. این آثار که عمدتاً به‌کوشش مرتضی سرهنگی جمع‌آوری شده و به چاپ رسیده‌اند، با زاویه دیگری از جنگ روایت می‌کنند، مجموعه‌ای که می‌توان آن را غنایم فرهنگی جنگ تحمیلی دانست.

گفته می‌شود ایران در طول جنگ تحمیلی و مدتی بعد از آن، از 18 ملّیت اسیرداری کرده است. حاصل این سال‌ها، بیش از 65 عنوان کتاب خاطرات فرماندهان و حاضران در جنگ است. در ادامه می‌توانید بخش‌هایی از روایت‌های این سربازان و حاضران را بخوانید:

«زندانی فاو» به‌روایت گروهبان‌دوم وظیفه عماد جبار زعلان الکنعانی

عصر روز بعد، اسلحه کلاشینکف را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به‌علت اینکه احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی، به‌خصوص نیروهای مستقر در کاتیوشا، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای اولین‌بار اسلحه همراه خودم بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر از چند گاهی صدای انفجار گلوله‌ای سکوت شب را می‌شکست. گلوله‌های منور مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن می‌شد و دقایقی بعد به سردی می‌گرایید و خاموش می‌شد.

در راه بازگشت، ناگهان متوجه یک سرباز ایرانی شدم که در فاصله 10متری روبه‌رویم ایستاده بود. خستگی، گرسنگی و نگرانی وجودم را فرا گرفت. یک زیرپوش و یک شلوار سبز عراقی به‌تن داشتم و یک اسلحه کلاشینکف آماده شلیک به‌دست. سرباز ایرانی چند نارنجک و یک سرنیزه به کمر بسته بود و کیسه‌ای را بر دوشش حمل می‌کرد. هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و راه‌های خلاصی از بن‌بست را مرور می‌کردیم. مانده بودم چه بکنم. او را اسیر کنم؟ من قادر به تهیه غذای خود نبودم؛ او هم سربار من می‌شد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود.

خواستم او را رها کنم و بروم، اما این امکان وجود داشت که با پرتاب نارنجک مرا بکشد یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با شلیک یک تیر او را نقش بر زمین کردم، رفتم بالای سرش، مرده بود. او را کشان‌کشان به داخل گودالی که بر اثر انفجار موشک ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت ترکش جان خود را از دست داده است. خون‌های روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم. از کرده خود ناراحت بودم؛ اما چاره دیگری هم نداشتم، چه می‌توانستم بکنم؟...

«اعترافات» به‌روایت سرهنگ عبدالعزیز قادر السامرایی

پس از درگیری‌های خرمشهر که منجر به آزادی این شهر توسط رزمندگان شجاع ایرانی شد، وضعیت ارتش ما به‌کلی درهم ریخت و بسیاری از نیروها و واحدهای نظامی عراق غربال شدند، حتی افسران عالی‌رتبه و امیران نیز از این قاعده مستثنی نماندند. این امر، شامل منتسبان خانوادگی صدام حسین نیز شد.

من در تیپ 802 به‌عنوان فرمانده گردان در شهر خرمشهر مستقر بودم. در روزهای اول اشغال این شهر، همراه سربازانم دست به غارتگری و چپاول اموال مردم زدم و خودروها و کامیون‌های گردان را برای انتقال اموال دزدی به‌کار گرفتم، همچنین از سربازی که از خانواده ثروتمندی بود، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد. سپس گروهی از سربازان گردان را به‌همراه وی فرستادم تا یخچال‌ها و تلویزیون‌ها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند. پس از آن، آنها را به‌سرعت به بصره انتقال داده در همان‌جا فروختم.

به همین دلیل، گزارش‌های زیادی علیه من به فرمانده تیپ رسیده بود. او مرا احضار کرد و در حضور من، همه آن گزارش‌ها را در آتش انداخت و سهم خود را از درآمدهای حاصل از فروش اموال مردم خواست. من سهم او را دادم و از اینکه با شریک شدن وی در این کار آزادی عمل بیشتری می‌یافتم و مهر تأییدی بر کارهایم زده می‌شد، خوشحال بودم... .

«خرمشهر، دریایی از خون» به‌روایت  سرهنگ‌دوم ستاد ثامرا احمد الفلوجی

من فرمانده گروهان سوم تانک لشکر سوم بودم، در واقع لشکر سوم یکی از لشکرهای طلایی ارتش عراق به‌حساب می‏‌آمد. من از فرمانده لشکر سؤال کردم: آیا عملیات آغاز شده است؟

گفت: بله؛ رهبری خواستار بازپس‏‌گیری همه سرزمین‏‌های غصب‌شده است.

پرسیدم: آیا اهداف دیگری هم وجود دارد؟ گفت: بله؛ ارتش ما مأموریت آزادسازی دارد و برای ایجاد یک کودتای نظامی در تهران تلاش می‏‌کند. حداقل ما تلاش می‏‌کنیم تا ایران را به چندین دولت کوچک در جنوب، شمال و مرکز تقسیم کنیم و نسبت به جدا شدن منطقه خوزستان بیشتر علاقه‏‌مند هستیم.

تانک‏‌های ما اول صبح به‌حرکت درآمدند. سربازان نسبت به آنچه در اطرافشان می‌‏گذشت مات و مبهوت بودند. آن‏ها این حوادث و عکس‌‏العمل‏‌ها را قبول نداشتند. اما واقعیت این است که سربازان ما مهره‌‏های شطرنجی هستند که سرانگشتان افسران آن‏ها را به‌حرکت درمی‌‏آورد و برای آن‏ها فقط شکم و شهوت مطرح است.

تانک‌های ما کم‏‌کم از مرزهای بین‌‏المللی گذشتند. روستاهای بی‌‏پناه اهداف استراتژیکی تانک‏‌ها و توپخانه‏‌های ما شده بود. همه مردم در حالی که ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود، فرار می‌کردند و فریاد می‌زدند؛ عراقی‌‏ها... عراقی‏‌ها... .

فرمانده لشکر دستور داد افراد غیرنظامی را با تانک هدف قرار دهند. ما ادعای بندگی و عبودیت می‌کنیم اما در پشت‌سر خود شمشیرهای زهرآلودی برای ضربه زدن به مردم بی‏گناه مخفی کرده‏‌ایم.

به راننده گفتم: همین‌‏جا توقف کن، تیراندازی نکن.

پس از لحظه‏‌ای بی‏سیم‏چی آمد و گفتم "جناب سرهنگ، جناب فرمانده لشکر می‏‌گویند «چرا دستور توقف دادید؟»، دچار وحشت شدم جوابی نداشتم که بگویم و فقط گفتم: "مجدداً تیراندازی را آغاز می‏‌کنیم".

روستا به دیار اشباح تبدیل شد. ستون‏‌هایی از دود به هوا بلند شده بود، صدای انفجار از هر طرف به گوش می‏‌رسید. فریاد و ناله از هر طرف بلند بود، جنازه افراد ناشناخته در گوشه و کنار پراکنده شده بود، در این حال از میان دود و آتش مردی با ابهت به ما نزدیک شد و با صدای بلند گفت: "ای ستمگران، ای بزدلان! چه می‌‏خواهید؟".

به‌خاطر دارم که سرگرد اسماعیل مخلص الدلیمی فرمانده گردان اول لشکر سوم شدیداً تحت تأثیر ارزش‌‏های حزبی بود و از طرفداران سرسخت آن به‌حساب می‌آمد. نامبرده با تانک به‌سوی آن پیرمرد بزرگوار رفت. پیرمرد خواست از این وضعیت نجات پیدا کند و با قدرت هرچه تمام شروع به دویدن کرد، اما نتوانست و بر روی زمین افتاد و شروع به غلتیدن کرد. صدای فریاد او صفیر گلوله‌‏ها را می‌‏شکافت، در این هنگام تانک پیکر شریف او را بلعید و آن پیرمرد آزاده به مشتی گوشت و خون چسبیده به زمین تبدیل شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: ویژه نامه ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی