دو خاطره تکان دهنده از جنگ
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49053
بازدید دیروز : 63316
بازدید هفته : 262201
بازدید ماه : 584482
بازدید کل : 10976237
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 5 / 9 / 1400

دو خاطره تکان دهنده از جنگ

دو خاطره تکان دهنده از جنگ

هفته بسیج است و سالگرد عملیات فتح بستان. دیروز به دانشجویانی که از من سخن­هایی درباره جنگ می­شنیدند ناشنیده­ای را از حال و هوای رزمندگان غالبا بسیجی در این عملیات گفتم که دریغم آمد آن را برای خوانندگان و مخاطبان گرامی نقل نکنم.


پیشاپیش این را گفته باشم که نقل این گونه خاطرات به جهت شدت بار ارزشی که در آنها نهفته شده است و دور شدن بسیاری از من و ما با حال وهوایی که فقط و فقط در مکتب عرفانی جبهه به انسان عنایت می­شد و خود را ندیدن درس آغازین آن بود هرچند در این روزها شنیدن آن بیشتر به افسانه شبیه است اما حقیقتی است که در اتفاقات فراوان جبهه شاهدانی زیادی برای اثبات آن وجود دارد.

از مطلب شنیدنی عملیات آزادی بستان که خود من در روزهای آغازین پس ازعملیات در شهر تازه آزاد شده بستان شاهد آن بودم عبور داوطلبانه رزمندگان سپاهی و بسیجی در این عملیات از میدان گسترده مینی بود که در روبرویشان قرار داشت.

بطور اتفاقی کتاب جغرافیای احتمالا سال پنجم ابتدایی  مدارس عراق را در خیابان مرکزی شهردیدم. وقتی کنجکاوانه آن را ورق زدم در اواسط آن  به نقشه خوزستان بنام عربستان و شهر بستان که با نام بساتین  آمده بود برخوردم که از اهداف پلید حزب آمریکایی رژیم بعث عراق  در انحراف ذهن کودکان معصوم عراقی بود. اینکه این کتاب در آن شرایط جنگ که بستان و روستاهای اشغال شده آن خالی از سکنه بود چگونه به بستان آمده بود  هنوز برای من یک معماست .

ماجرایی که برای دانشجویان گفتم این بود:
در شب عملیات بستان کار پیشروی بچه­ها به میدان وسیعی از مین خورد که بازکردن معبری از داخل آن میدان گسترده به زمان زیادی نیاز داشت و اگر بچه­های تخریب می­خواستند معبر مورد نظر را باز کنند حتما سپیده سر می­زد و معلوم بود عراقی­های سنگر گرفته و پشت تیربارهای آماده در روز چه به حال و روز بچه ها می­آورند.

فکری به ذهن فرمانده رسید. از رزمندگان گردانش خواست برای اینکه کار به صبح نکشد و با دمیدن آفتاب جان بسیاری از فرزندان امام بخطر نیفتد گروه­های پنج نفره­ای برای پریدن بر روی میدان مین داوطلب بشوند. فوری و بدون کمترین تردیدی گروه­های متعدد پنج نفره­ای آماده شدند و با ذکر یا حسین  و یا زهرا خود را بر روی میدان مین می­انداختند. بعضی از آنها در همان خیز اول در اثر انفجار مین یا مین­هایی به شهادت می­رسیدند و بعضی در خیزهای بعدی توفیق وصل نصیبشان می­شد. تو گویی کربلا تکرار شده بود. هفده گروه پنج نفره با پیکرهایی تکه تکه شده در مقابل چشم گریان دوستانشان در میدان مین افتاده بودند که نوبت به آخرین گروه رسید. این گروه هرچه خود را به میدان مین پرت کردند و دوباره و سه باره برخاستند و ذکر گویان خود را به میدان مین زدند هیچ خبری از شهادت نبود. هرچند ملائک  الهی در جنت را موقتا به روی آنها بسته بودند اما بعضی از همین گروه در همان عملیات به دوستان شهیدشان ملحق شدند و به جنت لقای حق بار یافتند.

من در سال 60 که بستان آزاد شد این خاطره را از کسی که خود شاهد ماجرا بود شنیدم ولی بسیار متاسفم که برای ثبت حماسه فرزندان خمینی در دل تاریخ نه نام او را می دانم و نه می دانم این ماجرای غرور آفرین شیعیان شهادت طلب فرزند ابیطالب (ع) مربوط به رزمندگان کدام تیپ واستان است و خدا کند کسی از بقیه السیف و شاهدان این ماجرا این نوشته را بخواند و مرا و تاریخ ایران را در ثبت این حماسه یاری کند.

خاطره تکان دهنده دیگر از این عملیات را در مورد برادر رزمنده­ام محمدرضا چاییده که فامیل خود را به اکرامی­فر تبدیل کرده از لشکر7 ولی عصر شنیده­ام.

از مباحث ناگفته جنگ که از قضا کمتر هم درباره آن پژوهشی صورت گرفته عشق و ارتباط گسترده عاطفی رزمندگان و فرماندهان با یکدیگر است.

قبل از اینکه به خاطره دوم بپردازم نمونه­ای را که خود شاهد آن بوده ام می آورم .

در ایام کوتاهی که در تبلیغات جبهه و جنگ قرارگاه کربلا مسؤلیتی داشتم و گاه گاهی با هزار زحمت از مسؤلین قرارگاه کربلا اجازه حضور در یگانهای عملیاتی را می­گرفتم در گردان حمزه سیدالشهدای لشکر 7 ولی عصر که فرماندهی آن را سردار عارف و شجاع جنگ، پاسدار شهید عبدالحمید صالح نژاد بر عهده داشت حضور می­یافتم.

 دریکی از این حضورها شاهد رابطه عمیق وی با دوتن از رزمندگان نوجوان اهل بروجرد گردان بودم  که در ستاد گردان در کنارش بودند و به فرمانده پاک و مهذب خود عشقی وافر داشتند. مدتی بعد که حمید را در گردانش دیدم مشاهده کردم خبری از آن دو نوجوان نیست. وقتی از او سراغ آن دو نوجوان راگرفتم گفت: دیدم دارم زیاد به آنها وابسته می­شوم وآنها هم متقابلا به من وابستگی شدیدی پیدا کرده­اند لذا از آنها خواستم گردان مرا ترک کنند و به گردان دیگری بروند تا مبادا علاقه و عاطفه من به آنها مانع فرماندهی من در عملیات بر گردان شود.

از مطلب دور نشوم. از بعضی از رزمندگانی که در گردان محمدرضا  اکرامی فر- چاییده بودند شنیدم در اوج آتشبازی عراقی­ها که دیوانه­وار قصد داشتند با اجرای آتش­های سبک و سنگین راه پیشروی رزمندگان را در فتح مواضعشان سد کنند که گاه در اثر اصابت ترکش خمپاره یا اصابت گلوله مستقیم جگرگوشه­ای از امام و مردم نقش زمین می­شد دو رزمنده بسیجی برای اینکه جان فرمانده خود را از آسیب این تیرها و ترکشها نگاه دارند با صلاحدید خویش و بی هیچ اشاره و توصیه­ای از کسی در اطراف او ایستادند و چنان چسبیده به اوحرکت می­کردند تا اگر تیری و ترکشی متوجه او که سرنوشت هدایت گردان به زنده ماندنش بستگی داشت بشود به آنها بخورد و عجیب اینکه پس از آنکه این دو نفر به زمین می افتادند فورا دو نفر دیگر بی­آنکه کسی به آنها در این جهت توصیه­ای کرده باشد جای آنان را در کنار فرمانده محبوب خود پر می­کردند . حالا که این خاطرات را از بایگانی ذهن و سینه­ام برای لحظاتی بیرون می کشم تازه می فهمم چرا امام خمینی که خود سلسله جنبان شهادت بود با حسرت می­گفت و می­نوشت که: امیدوارم خدا مرا در کنار شهدای جنگ تحمیلی بپذیرد.

روح امام وشهدا را بافاتحه و صلواتی مهمان کنیم.

 

 

کد خبر

112532


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی