قرآن به حكم اين كه براي انسان قائل به فطرت است و فطرت را يك بُعد وجودي اساسي انسان ميشمارد كه به نوبهي خود منشإ يك سلسله انديشهها و خواستهاست، دعوت توحيدي انبياء را پاسخگويي به اين نياز فطري ميداند و براي توحيد، زيربنايي جز فطرت توحيديِ عموميِ بشر قائل نيست. قرآن به حكم اينكه براي انسان فطرت قائل است، شرايط طبقاتي را عامل جبري يك فكر و يك عقيده نميشمارد. و اگر شرايط طبقاتي جنبهي زير بنايي داشته باشند و فطرتي در كار نباشد، هر كسي جبراً شاهين انديشهاش و عقربهي تمايلاتش به آن سو متمايل ميشود كه پايگاه طبقاتي او اقتضا دارد. در اين صورت، اختيار و انتخابي در كار نيست؛ نه فرعونها مستحقّ ملامتاند و نه ضدّ فرعونها شايستهي تحسين و ستايش، زيرا انسان آنگاه مستحق ملامت و يا سزاوار تحسين است كه بتواند غير آن چه هست باشد؛ اما اگر نتواند جز آنچه هست باشد ـ مثل سياهيِ سياه پوست و سفيديِ سفيد پوست ـ نه مستحقّ ملامت است و نه شايستهي ستايش. ولي ميدانيم كه انسان محكوم به انديشهي طبقاتي نيست؛ ميتواند بر ضدّ منافع طبقاتي خود شورش كند، همچنان كه موساي بزرگ شده در تنعّمِ فرعوني چنين شورشياي بود. اين خود دليل بر اين است كه مسألهي زير بنا و رو بنا علاوه بر اينكه انسانيت انسان را از او سلب ميكند، خرافهاي بيش نيست.
البته اين به اين معني نيست كه وضع مادي و وضع فكري در يكديگر تأثير ندارند، از يكديگر بيگانه و در يكديگر غير مؤثرند؛ بلكه به معني نفي زير بنا بودن يكي و رو بنا بودن ديگري است، و گرنه اين خود قرآن است كه ميگويد:
«إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى ـ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»[1]
«انسان وقتي كه خود را بينياز و متمكّن ميبيند طاغي ميگردد.»
قرآن نقش خاص ملأ و مترفين را در مبارزه با پيامبران و نقش خاصّ مستضعفين را در حمايت آنها تأييد ميكند ولي به اين وجه كه فطرت انساني را ـ كه شايستگي دعوت و تذكر به انسان ميدهد ـ در همه قائل است. تفاوت دو گروه در اين است كه در عين اينكه «مقتضاي» پذيرش دعوت، به حكم فطرت در هر دو گروه هست، يك گروه از نظر روحي از يك مانع بزرگ يعني منافع مادي موجود و امتيازات ظالمانهي تحصيل شده بايد بگذرد (گروه ملأ و مترف)، اما گروه ديگر چنين مانعي جلو راه ندارد ـ و به قول سلمان: «نَجَي الْمُخْفونَ» (سبكباران نجات يافتند) ـ بلكه علاوه بر آنكه مانعي جلو راه پاسخگويي مثبت به فطرتشان نيست، مقتضي علاوهاي دارند و آن اينكه از وضع زندگاني سختي به وضع بهتري ميرسند. اين است كه اكثريت پيروان پيامبران مستضعفانند، ولي همواره پيامبران از ميان گروه ديگر حامياني به دست آورده و آنها را عليه طبقه و پايگاه طبقاتيشان شورانيدهاند، همچنان كه گروهي از مستضعفان به صف دشمنان انبياء در اثر حكومت يك سلسله عادات و تلقينات و گرايشهاي خوني و غيره پيوستهاند. قرآن دفاع فرعونها و ابوسفيانها را از نظام شرك آلود زمان خودشان ـ كه احساسات مذهبي مردم را عليه موسي و خاتم الانبياء تحريك ميكردند ـ به اين معني تلقي نكرده است كه اينها چون وضع طبقاتيشان آن بود جز آن نميتوانستند بينديشند و خواستهاي اجتماعيشان در آن عقايد متبلور شده بود، بلكه تلقي قرآن اين است كه اينها دغل بازي ميكردند و در عين اينكه حقيقت را به حكم فطرت خدادادي ميشناختند و درك ميكردند، در مقام انكار برميآمدند «وَ جَحَدوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ».[2] قرآن كفر آنها را «كفر جحودي» ميداند، يعني انكار زبان در عين اقرار قلب، و به عبارت ديگر، اين انكارها را نوعي قيام عليه حكم وجدان تلقي ميكند.
يكي از اشتباهات بزرگ اين است كه برخي پنداشتهاند قرآن انديشهي ماركسيستيِ «ماترياليسم تاريخي» را ميپذيرد. ما در بخش ديگري از بحثهاي «جهان بيني اسلامي» كه دربارهي «جامعه و تاريخ» از نظر اسلام به بررسي ميپردازيم، به تفصيل دربارهي اين موضوع بحث خواهيم كرد. اين نظريه نه با واقعيتهاي عيني تاريخ منطبق است و نه از نظر علمي، قابل دفاع.
به هر حال، اعتقاد به چند مبدئي، شرك در ذات است و نقطهي مقابل توحيد ذاتي است. قرآن آنجا كه اقامهي برهان ميكند (برهان تمانع) و ميگويد:
«لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[3] در برابر اين گروه اقامهي برهان ميكند. اين گونه اعتقاد سبب خروج از جرگهي اهل توحيد و از حوزهي اسلام است. اسلام شرك ذاتي را در هر شكل و هر صورت بكلي طرد ميكند.
ب) شرك در خالقيت
برخي از ملل، خدا را ذات بيمثل و مانند ميدانستند و او را به عنوان يگانه اصل جهان ميشناختند اما برخي مخلوقاتِ او را با او در خالقيت شريك ميشمردند. مثلاً ميگفتند خداوند مسئول خلقت «شُرور» نيست؛ شرور آفريدهي بعضي از مخلوقات است.[4] اين گونه شرك كه شرك در خالقيت و فاعليت است، نقطهي مقابل توحيد افعالي است. اسلام اين گونه شرك را نيز غير قابل گذشت ميداند. البته شرك در خالقيت به نوبهي خود مراتب دارد كه بعضي از آن مراتب، شرك خفي است نه شرك جلي؛ بنابراين موجب خروج كلي از جرگهي اهل توحيد و حوزهي اسلام نيست.
ج) شرك صفاتي
شرك در صفات، به علت دقيق بودن مسأله، در ميان عامهي مردم هرگز مطرح نميشود. شرك در صفات مخصوص برخي انديشمندان است كه در اين گونه مسائل ميانديشند، اما صلاحيت و تعمّق كافي ندارند. اشاعره از متكلمين اسلامي دچار اين نوع شرك شدهاند. اين نوع شرك نيز شرك خفي است و موجب خروج از حوزهي اسلام نيست.
[1] . علق / 6 و 7.
[2] . نمل / 14.
[3] . انبياء / 22. قبلاً دربارهي مفاد اين آيهي كريمه بحث كرديم. براي تقرير و توضيح اين برهان كه برهان «تمانع» ناميده ميشود رجوع شود به پاورقيهاي جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم.
[4] . بدبختيها، كژيها، عيبها و نقصها و خلاصه همهي حوادث و وقايع نامطلوب را در اصطلاح «شُرور» ميگويند. در نحوهي انتساب شرور به خداوند بحثهاي مفصلي در كتاب ديگر مؤلف به نام عدل الهي شده است.
@#@
د) شرك در پرستش
برخي از ملل در مرحلهي پرستش، چوب يا سنگ يا فلز يا حيوان يا ستاره يا خورشيد يا درخت يا دريا را ميپرستيدهاند. اين نوع از شرك فراوان بوده و هنوز هم در گوشه و كنار جهان يافت ميشود. اين شرك، شرك در پرستش است و نقطهي مقابل توحيد در عبادت است.
ساير مراتب شرك كه در بالا گفته شد شرك نظري و از نوع شناخت دروغين است، اما اين نوع شرك، شرك عملي و از نوع «بودن» و «شدن» دروغين است.
البته شرك عملي نيز به نوبهي خود مراتب دارد. بالاترين مراتبش كه سبب خروج از حوزهي اسلام است همان است كه گفته شد و شرك جلي خوانده ميشود. اما انواع شرك خفي وجود دارد كه اسلام در برنامهي توحيد عملي با آنها سخت مبارزه ميكند. بعضي از شركها آن اندازه ريز و پنهان است كه با ذرّهبينهاي بسيار قوي نيز به زحمت قابل ديدن است. در حديث است از رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ :
«شرك (راه يافتن شرك) مخفيتر است از رفتن مورچه بر سنگ صاف در شب تاريك. كمترين شرك اين است كه انسان كمي از ظلم را دوست بدارد و از آن راضي باشد و يا كمي از عدل را دشمن بدارد. آيا دين چيزي جز دوست داشتن و دشمن داشتن براي خداست؟ خداوند ميفرمايد بگو اگر خدا را دوست ميداريد مرا (دستورات مرا كه از جانب خداست) پيروي كنيد تا خداوند شما را دوست بدارد.[1]
اسلام هر گونه هوا پرستي، جاه پرستي، پول پرستي، شخص پرستي را شرك ميشمارد. قرآن كريم در داستان برخورد موسي و فرعون، جابرانه فرمان راندن فرعون بر بنياسرائيل را «تبعيد» (بنده گرفتن) ميخواند. از زبان موسي در جواب فرعون ميگويد: «وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرائِيلَ»[2] يعني تو بنياسرائيل را بندهي خود ساختهاي و آنگاه بر من منّت ميگذاري كه هنگامي كه در خانهي تو بودم چنين و چنان شد؟!». بديهي است كه بنياسرائيل نه فرعون را پرستش ميكردند و نه بردگان فرعون بودند، بلكه صرفاً تحت سيطرهي طاغوتي و ظالمانهي فرعون قرار داشتند كه درجاي ديگر از زبان فرعون اين غلبه و سيطرهي ظالمانه را نقل ميكند كه: «إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ»[3] آنان زير دست ما و ما فوق آنها هستيم و قاهر بر آنها.» و هم در جاي ديگر از زبان فرعون نقل ميكند كه: «وَ قَوْمُهُما لَنا عابِدُونَ»[4] يعني خويشاوندان موسي و هارون (بنياسرائيل) بندگان ما هستند.» در اين آيهي كريمه كلمهي «لَنا» (از براي ما) بهترين قرينه است بر اينكه مقصود پرستش نيست، زيرا فرضاً بنياسرائيل مجبور به پرستش بودند، فرعون را پرستش ميكردند نه همهي فرعونيان را. آن چيزي كه از ناحيهي فرعون و همهي فرعونيان (به اصطلاح قرآن «ملأ» فرعون) بر بنياسرائيل تحميل شده بود اطاعت اجباري بود.
علي ـ عليه السّلام ـ در خطبهي «قاصعه» آنگاه كه محكوميت بنياسرائيل در چنگال فرعون و تسلط ظالمانهي فرعون را شرح ميدهد با تعبير «بنده گرفتن» ذكر ميكند، ميفرمايد:
اِتَّخَذَتْهُمُ الْفَراعِنَةُ عَبيداً
فراعنه آنان را عبد خود قرار داده بودند.
آنگاه اين بندگي را به اين صورت توضيح ميدهد:
فراعنه آنها را تحت شكنجه قرار دادند، جرعههاي تلخ به آنها نوشانيدند، در ذلّت هلاكت كننده و در مقهوريت ناشي از سلطهي ظالمانهي دشمن بسر ميبردند و راهي براي خود داري يا دفاع نداشتند.
از همه صريحتر و روشنتر مفاد آيهي كريمهي وعدهي خلافت الهي به اهل ايمان است كه ميفرمايد:
خداوند نويد داده به آنان كه ايمان آورده و شايسته عمل كردهاند كه آنها را خلافت زمين دهد آن چنان كه پيش از آنها به كساني ديگر خلافت زمين داد، ديني را كه خداوند براي آنها پسنديده است منتشر سازد و ترس آنها را تبديل به امنيت نمايد. مرا عبادت كنند و چيزي را شريك من قرار ندهند.[5]
جملهي آخر اين آيه كه ناظر به اين است كه آنگاه كه حكومت حق و خلافت الهي برقرار ميشود اهل ايمان از قيد اطاعت هر جبّاري آزادند، به اين صورت بيان شده كه تنها مرا عبادت ميكنند و شريكي براي من نميسازند. از اين معلوم ميشود كه از نظر قرآن هر اطاعت امري عبادت است؛ اگر براي خدا باشد اطاعت خداست و اگر براي غير خدا باشد شرك به خداست.
اين جمله عجيب است كه فرمانبرداريهاي اجباري كه از نظر اخلاقي به هيچ وجه عبادت شمرده نميشود از نظر اجتماعي عبادت شمرده ميشود رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود:
اِذا بَلَغَ بَنُو الْعاصِ ثَلثينَ اِتَّخَذوا مالَ اللهِدُوَلاً وَ عِبادَ اللهِ خِوَلاً وَ دينَ اللهِ دَخَلاً.[6]
هرگاه اولاد عاص بن اميه (جدّ مروان حكم و اكثريت خلفاي اموي) به سي تن رسد، مال خدا را ميان خود دست به دست ميكنند، بندگان خدا را بندهي خود قرار ميدهند و دين خدا را مغشوش ميسازند.
اشاره است به ظلم و استبداد امويان. بديهي است كه امويان نه مردم را به پرستش خود ميخواندند و نه آنها را مملوك و بردهي خود ساخته بودند، بلكه استبداد و جبّاريّت خود را بر مردم تحميل كرده بودند. رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ با آينده نگري الهي خود، اين وضع را نوعي شرك و رابطه «ربّ و مربوبي» خواند.
[1] . تفسير الميزان (متن عربي)، ذيل آيهي «قُلْ اِنْ كُنْتُمْ تُحِبّونَ اللهَ فَاتَّبِعوني».
[2] . شعراء / 22.
[3] . اعراف / 127.
[4] . مؤمنون / 47.
[5] . نور / 55.
[6] . شرح ابن ابي الحديد بر نهج البلاغه، شرح خطبهي 128.
نظرات شما عزیزان: