بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علامه طهراني در كتاب نور ملكوت قرآن مي فرمايد:
يكروز در طهران، براى خريد كتاب، به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، ...كتابهاى لازم را جمع كند؛ و آماده براى خروج شد كه: ناگهان گفت: حبيبم الله. طبيبم الله يارم. يارم. جونم. جونم.
[فهميدم از صاحب دلان است] گفتم: آقاجان! درويش جان! تنها تنها مخور، رسم أدب نيست!
... در اينحال ساكت شد، و گريه بسيارى كرد؛ و سپس شاد و شاداب شد، و خنديد.
گفتم: أحسَنت! آفرين! من حقير فقير وامانده هستم. انتظار دعاى شما را دارم!
گفت: الحمدلله راهت خوب است. سيّد! سر به سرما مگذار! من بيچاره واماندهام؛ تو هم بارى روى كول ما ميگذارى؟!
گفتم: عنايات از جانب خداوند است. ولى آيا به حسب ظاهر براى اين عناياتى كه به شما شده است؛ سبب خاصّى را در نظر دارى؟!
گفت: بلى! من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مىنمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواستههاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بد اخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. و بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود ... فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مىرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّهاى روشن مىشد؛ و حال خوش دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او ميگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشتهباشد در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست.
فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و باو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير دادهام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقهها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد. [نور ملكوت قرآن(ج1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص ]