تجلّی کن تو – ای خورشید ... !- در آیینه ی جانم که در تاریکی غفلت، حجابِ بُعد، پنهان ام نظر پاکان عالم را نظر بر روشن رویت من غافل نگاهم را به ظلمت ها بغلتانم از اوراق نگاه تو، حدیث معرفت جویم مگیر آن روح جاری را از این بی روح چشمانم عنایت کن تو – ای ساقی – چراغ روشن می را که من با عقل نابینا، در این شب زار... حیران ام حدیث وصل در حکمت نمی یابی و در عرفان به جز کوی ولایت، من دری دیگر نمی دانم بیا در حلقه ی «ذکر» و رها کن مطرب و می را که بی دل بودم و دادند «اهل ذکر» سامان ام کنون، در این شب حسرت، تو – ای امّید – معنا کن ظهور صبح غایب را؛ که از ظلمت هراسان ام