وفای سگ
یک روز عارفی درکوه زندگی میکرد. در پای کوه روستای بود که اهلی ان بی خدا بودند وبه خدا اعتقاد نداشتن.برای مرد عارف ازغیب سفره های می اومد.
تا اینکه خدا برای امتحان کردن اون مرد چند روزی سفره ای براش نفرستاد.مرد عارف بعد از چند روز گرسنگی بی طاقت شد و نا لان از خدا وشاکی از او به سمت روستا حرکت کرد تا بتونه چیزی برای خوردن پیدا کنه.
بعد از رسیدن به روستا در خانه ی یکی از اهلی روستا رو زد. مردی خشمگین از خونه بیرون اومد و تا مرد را دید شروع کرد به ناسزا گفتن مرد هم نا گزیر حرفهای او را شنید وبعد از او درخواست کمی غذا کرد .
مرد بی خدا هم به مرد عارف و هم به خدا او اهانت کرد وبعد کمی نان به او ن داد.
مرد عارف تا خواست به سمت کوه حرکت کنه سگ مرد بی خدا جلوی اون رو گرفت و به خواست خدا به حرف اومد و به مرد عارف گفت: خجالت نمی کشی.
مرد عارف گفت چطور. سگ گفت در گاه خداوند رو کنار گذاشتی وبه اینجا اومدی تا این گونه باتو رفتار بشه.
مرد گفت: چطور خب خدا مددم نمیکرد نا گزیر بودم و به اینجا پناه اوردم.
سگ در جواب مرد عارف گفت: من روزها و شاید ماهااز صاحبم غذای نمی گیرم ولی هنوز از در خانه اش کنار نرفتم حالا تو به خاطر چند روز امتحان اینگونه خدا رو فراموش کردی.